قرارمان در ِ باغ بهشت وقت اذان...
قالب وبلاگ
لینک دوستان

[ چهارشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۲ ] [ 13:14 ] [ زائر ]


    

  پاسدار شهید رضا یمینی فر

نام پدر: حبیب الله

نام مادر : ملک منظر بهمنی نیایش

تاریخ تولد:1343

محل تولد: یکی از روستاهای بخش رزن از توابع استان همدان

تاریخ شهادت:24 بهمن ماه 1361

محل شهادت: گیلانغرب (جبهه تنکاب)

نحوه شهادت: حین عملیات شناسایی

(بر اثر اصابت پا با مین کوزه ای)

نشانی مزار : گلزار شهدای تهران

قطعه28- ردیف96-شماره 1


[ جمعه هفدهم خرداد ۱۳۹۲ ] [ 0:0 ] [ زائر ]
 

 

 

[ شنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۲ ] [ 22:6 ] [ زائر ]

 

            خداحافظ  ای همنشین همیشه...

                                          خداحافظ  ای داغ بر دل نشسته...

 

 

ســــــــــــــــارا

روزهای پایانی سال 93

در کنار مزار دایی رضا

 

[ سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۱ ] [ 14:54 ] [ زائر ]

 

ســــــارا...

 

میهمان ویژه « دایی رضا »

 

 

اگر قرار باشه دوستی، رفیقی از میون رفقا از «سارا» بنویسه،

بی شک هیچ کس از من سزاوارتر نیست!

 

هم خونه و هم خون «سارا»!

 

من رفیق دو روزه و چهارساله اش نیستم.

من هیچوقت وایبر و تلگرام و لاین نداشتم و ندارم!

از توی «گروه» پیدا نکردم « سارا» رو !

من شاید از شیش هفت سالگی با سارا بزرگ شدم!

قبلشو که یادم نیست ولی بعدش چرا!

سارا خودت میگی یا خودم بگم؟

 

از بچگی های پر خاطره ای که مثل برق گذشت!

از بچه های مدرسه تیزهوشانت تا رفقای دبیرستان هجرت!

از اون چهل روز تکرارنشدنی

که برای کنکور درس خوندیم!... با هم، کنار هم!

آخ که چقدر خوش گذشت!

درس و بحث و حرف و غُرغُر و گریه و خنده مون قاطی بود!

فال حافظ و شاقول ابن سینا و

گپ های شبانه و خواب های تا وسط روز! 

خیر سرمون مثلا پشت کنکوری بودیم و استرس داشتیم!

طفلک «خاله»!

چقدر پُخت و شُست و رُفت و زحمت کشید...

تا ما درس بخونیم!

تا آب توی دلمون تکون نخوره!

بگو سارا!

از هنرهای زیبا که بهش می گفتی « هنرها»...

همیشه با خودم می گفتم

اینقدری که من توی «هنرها» با تو چرخ می خورم

توی دانشکده خودمون پیدام نمیشه!

دانشکده مدیریت و حسابداری بی نوا!

من علّامه ای بودم و تو تهرانی!

جفتش پُز داشت ولی ما اهل پُز نبودیم.

مثل همین حالا... که ساکتیم!

تو از روی تخته شاسی خیره به من! 

و من با چشمهای خیس خیره به صفحه تار مانیتور!

 

مثل همین حالا که کُرک و پرم ریخته!

 

می بینی؟

 

بگو سارا!

 

از آخر ترم ها بگو!

 

چهارسال درس خوندم و آخر هر ترم

مثل کسی که از قبل هتل رزرو کرده باشه،

با اعتماد به نفس کامل و بی تعارف!

بقچه لباس و کیف و کتاب به بغل هوار می شدم خونه شما.

درس می خوندیم!

آی خوش بودیم! آی خوش بودیم!

پایان نامه داشتی!

بکوب نشستی سرش!

تو می نوشتی، من و ثمین تایپ می کردیم!

وسطاش کار گره خورد!

تو گریه می کردی، من سکوت می کردم!

 

و ثمین نقش شارژر  داشت!

 

شارژ روحی می کرد همه رو!

 

یادت هست شُمال می رفتیم؟ 

قایق پدالی دونفره سوار شدیم؟

آخرش دیگه کم آورده بودیم.

شمال که همه همه ش خاطره بود!

 

 

یاد کلاس هایی که با هم می رفتیم بخیر سارا!

 

کلاس مهدویت!

 

یادت هست حائز رتبه شدیم و جایزه بردنمون مشهد؟

مرداد هشتاد و هشت بود! 

چقدر خوش گذشت!

تو عاشق امام رضایی سارا!

همه می دونن!

کلاس های « ولایت» استاد پناهیانو یادته ؟

توی همون روزای فتنه لعنتی هشتاد و هشت!

آذزماه بود به گمانم!

نزدیک روز دانشجو

که فتنه گرها به عکس امام(ره) بی احترامی کرده بودند.

زنگ زدی گفتی:

کجایی؟ بدو اینجا شلوغ شده! داریم تظاهرات می کنیم.

و من بدو خودمو رسوندم به تو!

چقدر اون روز شعار دادیم و توی دانشگاه تهران چرخیدیم.

کم نیاوردیم جلوی جوجه فتنه گرهای بچه پررو!

 

سارا یادت می آد؟

 

نمایشگاه کتاب... نمایشگاه قرآن؟؟؟

 

سارا!

 

پای ثابت همه راهپیمایی های این انقلاب!

 

که انقلاب به جونت بسته بود!

از حالا دلم برای روز 22 بهمن گرفته! 

یادش بخیر!

 22 بهمن ها و روز قدس هایی که با هم رفتیم

و یکی دو تا هم نبود!

و چقدر ثمین نمک می ریخت

و چقدر ما ریسه می رفتیم!

و چقدر دنیا حسود و نامرد بود و من نمی دونستم!

 

سارا یادش بخیر !

این انتخابات آخری که بچه محلمون شده بودی

با هم رفتیم رای دادیم!

 

ساندیس خور عزیزم!

 

دلواپس مهربانم!

 

تازه به دوران رسیده من!

 

دلم برای همه حرص و جوش هایی که برای این نظام می خوردی

تنگ می شه!

 

و برای همه عشق و علاقه ای که به «آقا» داشتی!

 

« رهبر آسمانی ام!  فدای تو جوانی ام! »...

 

شعارت بود!

 سارا یادش بخیر!

چقدر با هم تشییع شهدا رفتیم!

چقدر گلزار شهدا رفتیم!

چقدر کنار دایی رضا نشستیم و گفتیم و خندیدیم!

اون جا برای ما امن ترین جای دنیا بود!

سارا یادش بخیر!

چهارده خرداد هشتاد و نه!

که صورتها مون توی آفتاب سوخت!

که از تشنگی لَه لَه می زدیم و آب نبود.

و از حرم امام تا گلزار شهدا پیاده اومدیم و

یکی یک لیوان خاکشیر خنک خریدیم و خوردیم!

بعد رفتیم توی مقبره شهدای هفتاد و دو تن!

خسته و هلاک خوابیدیم!

نمی دونم چقدر خوابیدیم ولی خستگی مون کمی در شد!

خیلی طول کشید تا صورت هامون خوب بشه.

یکی دو شب اول از شدت سوزش پوست صورت، خوابمون نمی برد!

 

 

خیلی خاطره دارم ازت سارا!

 

اون قدر که هرکجای این شهر پا بذارم دلم می گیره!

همه جا پره از یاد تو!

از میدان ونک بگیر تا خیابان ناصرخسرو!

از میدان منیریه و میدان ولی عصر تا پارک لاله و کانون پرورش فکری!

از سینما و کتابخونه تا فروشگاه و پاساژ

از کلاس های دانشگاه امیرکبیر تا

جشنواره عروسکی دانشکده سینماتئاتر

از عکاسی و بقالی تا باشگاه ورزشی و امامزاده و...

راستی چند روز پیش ناگزیر راهم به میدون انقلاب افتاد!

نمی دونی چقدر هواش سنگین بود!

آخ که چقدر بی تو همه چیز کُند و نفس گیر می گذره سارا!

دانشگاه تهران بی تو حالمو  بد می کنه!

مترو هم! موبایل هم!فوتبال هم! دربی پایتخت هم!

... هم! ... هم!... هم!

و هرچیزی که به یادم میاره تو رفتی!

 

خوشحالم که چاپ شدن کتابت رو دیدی!

خیلی برای این کتاب زحمت کشیدی!

بعضی از قسمتاش رو که نوشته بودی می دادی من می خوندم

تا نظرمو بگم.

روون می نوشتی! عالی بود!

روزی که فهمیدی کتابت چاپ شده بهم پیامک دادی و

من به تو تبریک گفتم و تو دلم به تو افتخار کردم و

پیش هرکسی که می شناختم از دوست و آشنا دراومدم که :

«سارامون کتابش چاپ شده! درباره یه مادر شهیده!»

 

آخ سارا!.............

 

از فروردین 94 به بعد...

رو دیگه دلم نمی خواد مرور کنم!

جز این یه جمله که گفتی :

تو صمیمی ترین دوستم هستی!

 

زیاد می گفتی اینو!

 

 سارا! 

هیچ وقت باور نمی کنم نیستی!

چون هستی!

هیچ وقت هم تا زنده ام از فعل « ماضی » برات استفاده نمی کنم!

همیشه هم میام بهت سر می زنم!

از قدیم گفتن : خون می کِشه...!

خونم می کِشه سمت تو دخترخاله!

اگه یه پنج شنبه،جمعه ای نیومدم پیشت

بدون یا تهران نیستم! یا مریضم یا مُردم!

همیشه هم به یاد آخرین روزی که همو دیدیم و

قرار گذاشتیم بعد از ماه رمضون بریم گلزار شهدا

حسرت می خورم!

همیشه هم به یادت اشک دارم!... همیشه!

 

یادته به مامانامون می خندیدیم

که با هر آهنگی که از تلویزیون میشنون گریه می کنن؟

حالا...

کجایی که بهم بخندی سارا؟؟؟...

 

 

 

به خدا می سپارمت

 

رفیق جونی من!

 

قرارمون درِ باغ بهشت، وقت اذان!

یا علی(ع) مدد!

 

  شادی روح سارای عزیزم صلوات!  

 


برچسب‌ها: سارا, صفالو, سارا صفالو, گلزار شهدا
[ سه شنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۴ ] [ 17:20 ] [ زائر ]

 

پرتوی از خورشید

 

 

 
[ شنبه چهارم بهمن ۱۳۹۳ ] [ 20:20 ] [ زائر ]

 

من عاشق محمدم!

 


از تروریسم متنفرم!

 


توهین به پیامبران الهی را

 

محکوم می‌کنم!

 

 

 

اقدام جالب شهاب مرادی +عکس

 

 

[ پنجشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۳ ] [ 21:10 ] [ زائر ]
 

 

مرگ بر اسرائیل

 

 

من

 

 

عاشق

 

 

مبارزه با اسرائیل

 

 

هستم!

 

 

 

[ دوشنبه هفدهم آذر ۱۳۹۳ ] [ 22:32 ] [ زائر ]

 

گُلی گُم کرده ام...

 

  

یک روز حنانه آمد پیشم.دلش خیلی گرفته بود. تا پرسیدم :چی شده؟

بغضش ترکید و زد زیر گریه. گفت: « از دستت خسته شدم. می خوام با بابام حرف بزنم.»

گفتم : « بشین با هم حرف بزنیم.»

گفت : « به تو نمی خوام بگم. می خوام با بابا حرف بزنم.»

نمی دانم در مدرسه چه اتفاقی افتاده بود.

عکسش را نشان دادم و گفتم: «خوب بشین جلوش حرف بزن! »

گفت : « عکسش رو هم نمی خوام. قبرش رو می خوام!

می خوام برم سر خاک بابام! »

گفتم : « شرمنده ام.کاری از دست من برنمی آد!»

رفت در اتاق را بست و با صدای بلند گریه کرد.

حنانه توی اتاق گریه می کرد.من هم بیرون اشک می ریختم.

صدای گریه اش مثل پتکی بود که توی سرم می خورد.

مستاصل شده بودم اما کاری از دستم بر نمی آمد.

 

 

شهید علی تجلایی 

 

حنانه آن قدر گریه کرد که خوابش برد.

حدود دو ساعت بعد از طرف بچه های تفحص تماس گرفتند.

گفتند: « حاج خانم با بچه ها تصمیم گرفتیم برای علی آقا قبر درست کنیم،

می خواستیم نظرتون رو بپرسیم.»

تا این را گفت زدم زیر گریه...

 

با این که این قبر خالی است 

اما بچه ها می روند کنارش نماز می خوانند، دعای توسل می خوانند.

تولد خودشان و تولد علی شیرینی می خرند می برند.

بدشان می آید می گویم این قبر خالی است.

می گویند : « چی کار داری؟

ما به این قبر دل خوشیم.»

 

 

نیمه پنهان ماه22

تجلایی به روایت همسر شهید

 

[ چهارشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۳ ] [ 12:35 ] [ زائر ]

 

وقتی شیر بچه سیّدعلی می غُرّد!

 

 

در زمان مناسب جام خشم و غضب خود را

بر سر صهیونیست‌ها خالی خواهیم کرد!

 

 

ما تأکید می کنیم که

در اصرار برای پیروزی مقاومت

و بالابردن آن تا پیروزی ادامه خواهیم داد!

 

 

تا اینکه زمین و آسمان و دریا

 

برای صهیونیست ها

 

تبدیل به جهنّم شود!

  

 

 

ایـــــــــــــــــنــــــــــــــه...

 

 

 

 

 

فــدااایــی داااری!

 

 

سلامتی حاج قاسم صلوات!

 

[ جمعه دهم مرداد ۱۳۹۳ ] [ 20:19 ] [ زائر ]
 

 

 

شهیدان زنده اند

 

 

 

یک روز مهمان‌شان بودیم. صحبتمان گل انداخته بود که آرمیتا آمد.

او را نوازش کرد و بوسید. او را سخت در آغوش گرفته بود و می‌فشرد

انگار می‌خواست آرمیتا را بخشی از وجودش کند.

آرمیتا که رفت داریوش گفت:

«من نمی‌دونم اونایی که تو حادثه‌ای کشته می‌شن چی به سر بچه‌ها شون می‌آد؟»

بعد از شهادت دکتر، این جمله مدام در ذهن من تکرار می‌شد.

آن را با یکی از نزدیکان شهید مطرح کردم.

ایشان گفت:

« مثل اینکه یادتون رفته شهدا زنده‌اند. »

 

 

 

 

[ چهارشنبه یکم مرداد ۱۳۹۳ ] [ 14:54 ] [ زائر ]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همه دارند به احوال دلم می خندند

به خدا مست نکردم!... حرمم دیر شده...

حرمم دیر شده...

حرمم دیر شده...

 

 

[ شنبه هفتم تیر ۱۳۹۳ ] [ 22:47 ] [ زائر ]


اللّهم صلِّ علی محمّد و آل محمّد

و عجّل فرجهم

والعن اعدائهم







برچسب‌ها: حضرت, محمّد, جعفر, صادق
[ شنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۲ ] [ 21:50 ] [ زائر ]


 یقه تان را می گیریم اگر...



ما که رفتیم...

مادری پیر دارم و زنی؛ و سه بچه قد و نیم قد!

از دار دنیا چیزی ندارم الّا یک پیام :



 یقــــه تـان را می گــیـریــم اگــــر 


ولایـــت فـقـیــــه 


را تـنــهـــا بگـــذاریــــــد! 


شهید مجید محمّدی



برچسب‌ها: ولایت, فقیه, شهید, مجید
[ سه شنبه هفدهم دی ۱۳۹۲ ] [ 15:40 ] [ زائر ]
.: Weblog Themes By mohsen128&pelake8 :.
درباره وبلاگ

بسم الله
هی دست می‌رود به کمرها یکی یکی
وقتی که می‌رسند خبرها یکی یکی

خم گشته است قد پدرها دوتا دوتا
وقتی که می‌رسند پسرها یکی یکی

باب نیاز باب شهادت درِ بهشت
روی تو باز شد همه درها یکی یکی

سردار بی‌سر آمده‌ای تا که خم شوند
از روی دارها همه سرها یکی یکی

رفتی که وا شوند پس از تو به چشم ما
مشتِ پُر قضا و قدرها یکی یکی

رفتی که بین مردم دنیا عوض شود
درباره‌ی بهشت نظرها یکی یکی

در آسمان دهیم به هم ما نشانشان
آنان که گم شدند سحرها یکی یکی

آنان که تا سحر به تماشای یادشان
قد راست می‌کنند پدرها یکی یکی