یادی که در دلـــــها هــرگـز نـمی مــیرد یاد شهیدان است

منوی کاربری


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

Up Page
جنگ دفاع مقدس وصیت شهدا
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 417
:: کل نظرات : 111

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 2
:: تعداد اعضا : 8

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 320
:: باردید دیروز : 82
:: بازدید هفته : 819
:: بازدید ماه : 2,219
:: بازدید سال : 9,562
:: بازدید کلی : 162,440
تشکر

ممنونم که به این یادمان شهدا سر زدید .


تشکر میکنم اگه نــــــظر هم بدید .


السلام علیک یا صاحب الزمان

معرفی وبلاگ مذهبی

ضمن سپاس و تشکر از حضورتان


لطفا بقیه وبلاگ های بنده را ببینید:


1 - وبلاگ نـــ ــــــ ــــور ( مذهبی جامع )


2 - وبلاگ ال یاسین ( مذهبی عمومی )


3 - وبلاگ مشـــکوة ( تخصصی قرآنی )


4 - یاد یـار مـهربان ( تخصصی مهدویت )


      منتظر حضور سبزتان هستم




شلمچه ، قبله گاه عشاق

اولین ساعات زیارتگاه شلمچه 


السلام علیکم یا انصار ابی عبد الله الحسین و رحمة الله و برکاته




عاشقان عاشق بلایند.
دُرَّ حیات در احتجاب صدف عشق است
و آن را جز در اقیانوس بلا نمی توان یافت؛
در ژرفای اقیانوس بلا .
عاشقان غواصان این بحرند و اگر مجنون نباشد چگونه به دریا زنند ؟

1334866346866754.gif

نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1398/11/16

یاد یاران

 

بانو فاطمه اسماعیل نظری:مرا در برابر شوهرم شکنجه دادند!

□ چند سال داشتید که برای نخستین بار توسط ساواک دستگیر شدید و به چه دلیلی؟

بسم الله الرحمن الرحیم.

حدود 20، 21 سال داشتم که در مهر ماه سال 1354، دستگیر شدم. در شانزده سالگی با آقای اکبر عزیزی همدانی ازدواج کردم. ایشان در کارخانه فیلکو کار می‌کرد و انسان بسیار متفکر و اهل مطالعه‌ای بود. از طریق یکی از همکارانش با گروه حزب‌الله آشنا شد و بعد از ازدواج، سازمان یک نفر را فرستاد که با من عربی و قرآن کار کند! در خانه ماشین تایپ هم داشتیم و مطالب سازمان را تایپ می‌کردم.



□ بیشتر روی چه مباحثی کار می‌کردید؟

مطالعات ما بیشتر در باره مسائل عقیدتی بود و غالباً به جلسات سخنرانی دکتر شریعتی، شهید مطهری، شهید بهشتی و شهید هاشمی‌نژاد می‌رفتیم. در سال 1352 ارتباطمان با سازمان قطع شد، ولی در سال بعد از طریق پسرخاله‌ام مهدی بخارایی- برادر شهید محمد بخارایی که حسنعلی منصور را ترور کرد- به سازمان وصل شدیم. در همان سال یکی از افراد سازمان، زیر شکنجه تاب نیاورد و همه ما را لو داد‍! یادم هست ساعت از نیمه شب گذشته بود که ریختند و ما را دستگیر کردند. مرا به زندان انفرادی انداختند و شوهرم را بردند که شکنجه کنند. هوا خیلی سرد بود و من هم از سرما و هم از شدت اضطراب می‌لرزیدم. در سلول هم فقط یک زیلوی خون‌آلود و چرک انداخته بودند و ناچار شدم همان را دور خودم بپیچم که کمی گرم شوم! تا صبح صدای فریاد کسانی را که شکنجه می‌کردند، می‌شنیدم و می‌لرزیدم! موقع سحر صدای اذان به گوشم خورد و احساس کردم آرام گرفته و گرم شده‌ام. هنوز هم وقتی آن اذان را می‌شنوم، همان احساس دلگرمی به سراغم می‌آید.




:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , بصیرت و سیاست , ولایت مداری , مظلومیت و صبر , شجاعت و مقاومت , روایت ایثار , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , نام آوران , بانوان ایثارگر , جانبازان و آزادگان , نگارستان خون , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: خاطرات انقلاب , یاد یاران , زنان ایثارگر , آزادگان ,
:: بازدید از این مطلب : 89
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/05/10
c750f1755f8e2da4ba2b1a3ca4de7345-425

اتل‌ متل‌ یه‌ بابا که‌ اسم‌ اون احمده

نمره‌ جانبازی هاش‌ هفتاد و پنج‌ درصده‌

با اینکه‌ زخمی‌ شده‌

برات‌ خالی‌ می‌بنده‌


میگه‌ من‌ که‌ چیزیم‌ نیست‌

درد میکشه‌ می‌خنده‌

به افتخار همه عزیزان جانبازی که همه ما  مدیونشان هستیم...

:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , شجاعت و مقاومت , شعر و دلنوشته , جانبازان و آزادگان , خانواده ایثارگران , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: شعر و دلنوشته , جانبازان , فرهنگ جبهه , درس های جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 144
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/03/16
یک افسر ارشد گارد ریاست‌‌جمهوری عراق در بازجویی اخیر خود با اعتراف به شکنجه با سوزاندن، قطع اعضای بدن و کشتار هزار اسیر ایرانی گوشه‌ای دیگر از جنایات صدام معدوم علیه ملت ایران را فاش کرد.

این جنایتکار بعثی می افزاید: برروی برخی از اسرای تیرباران شده آهک یامواد شیمیایی یا اسید می پاشیدیم تا اثری از آنها باقی نماند.

به گزارش فارس، «علی البغدادی»، محقق و کارشناس عراقی با اعلام این مطلب گفت: این افسر بعثی از جلادان ماشین جنایت جنگی صدام علیه مردم عراق و ایران است که در پرونده خود اوراق سیاه بسیار زیادی دارد. البغدادی افزود: فرد دستگیر شده سرهنگ «عبدالرشید الباطن» نام دارد و بازپرس ویژه گارد ریاست جمهوری عراق در جنگ علیه ملت ایران بوده است. وی گفت: این سرهنگ بعثی به خوبی به زبان فارسی و فرهنگ و تاریخ ایران مسلط است و پیش از آغاز جنگ تحمیلی علیه ایران توسط استخبارات (اطلاعات) ویژه عراق و صدام برای تحصیل زبان فارسی به تهران اعزام می‌شود.

البغدادی تصریح کرد: سرهنگ عبدالرشید در بهار ۱۹۷۵ میلادی (اوایل دهه پنجاه شمسی) در رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شده است و با آغاز جنگ و تجاوز بعثی‌ها به ایران مأموریت می‌یابد اسرای ایرانی خط مقدم جبهه‌ها را بازجویی و از آنان کسب اطلاعات کند.

این پژوهشگر عراقی تأکید کرد: این افسر بعثی عراقی که چند بار مستقیم به صدام معدوم گزارش داده است، به خاطر جنایات جنگی بی‌شمار خود به دریافت مدال و نشان از سردار نگون بخت قادسیه رسیده است.

البغدادی افزود: عبدالرشید در بازجویی‌های خود اعتراف کرده است که به دستور فرماندهان ارشد ارتش و به ویژه گارد ریاست جمهوری که از صدام دستور مستقیم داشتند، بیش از هزار اسیر ایرانی را کشته‌ است.

وی افزود: این جنایتکار جنگی در جریان بازجویی‌های خود اعتراف می‌کند که اسرای ایرانی را پیش از به شهادت رساندن شکنجه‌های شدید می‌داده است؛ برای مثال وی درباره یک اسیر ایرانی که بر اثر اصابت مین پایش را از دست داده بود، می‌گوید زمانی که این اسیر را بازجویی می‌کردم به علت مقاومتش شروع به قطع انگشتان دستانش نمودم پس از قطع هر انگشت و به فاصله هر دو دقیقه پس از قطع محل قطع شده را با فندک می‌سوزاندم تا اینکه تمام انگشتانش را بریدم، اما مقاومت حیرت‌آور او که بسیار جوان هم بود، من را خشمگین ساخت و با اره پای او را نیز قطع کردم، اما این اسیر ایرانی هیچ اطلاعاتی نداد.

این جنایتکار جنگی که در پرونده‌اش کشتار و اعدام‌های فجیع شیعیان و کردهای عراقی نیز دیده می‌شود، در ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۵ و در سال پنجم جنگ نیز در یک قتل عامل اسرای ایرانی ۲۲ رزمنده جمهوری اسلامی ایران را که همگی زیر ۲۰ سال سن داشتند، با شلیک تیر خلاص بر سرشان به شهادت می‌رساند، در حالی که این اسیران همگی دستهایشان بسته بوده و قربانی وحشیگیری این جنایتکار جنگی شده‌اند.

البغدادی در ادامه افزود: جنایات عبدالرشید الباطن در سال‌هایی به دستور صدام روی می‌داده است که رژیم منفور بعث مورد حمایت‌های آمریکا، شوروی و کشورهای مدافع حقوق بشر اروپایی قرار داشته است.

وی از قول این جنایتکار بعثی می‌گوید: سرهنگ عبدالرشید تأیید می‌کند که صدام در اعدام بیش از ۴۵۰ اسیر ایرانی مستقیم و به همراه گروهی از همراهان همیشگی خود در تیم حفاظتش دست داشته است.

این کارشناس به نقل از این جنایتکار بعثی می‌افزاید: بر روی برخی از اسرای تیر باران شده آهک یا مواد شیمیایی یا اسید می‌پاشیدم تا اثری از آنها باقی نماند. البغدادی به نقل از این بعثی جنایتکار تصریح می‌کند که وی در بازجویی‌های خود اعتراف کرده است، تا آنجا که در جریان بوده، ماشین جنگی جنایات صدام معدوم شش هزار اسیر ایرانی را به شکل فجیعی به شهادت رسانده است.

 

منبع : وبلاگ شوق شهادت


:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , مظلومیت و صبر , شجاعت و مقاومت , خاطرات و داستان ها , جانبازان و آزادگان , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: خاطرات , آزادگان , فرهنگ جبهه , درس های جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 137
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/01/22

انـور ( نگهبــان عراقـــی ) گفت :

یــکی از خلبــان های شما رو آوردن همیــن بیمارستــان ،
بــدجوری مجروح شده بــود !
ایــن خلبــان شما قرار بــود پل ارتباطی العماره بــه تنــومه را
بمبــــــاران کنــه.
امــا حیــن بمبــاران چنــد خانـم رو میبینــه که بچـــــه هاشون هم
باهاشونــه و در حال عبور از پــــــل هستـن ،
پــل رو بمبــاران نمی کنــه و یــه چرخ میزنــه تا عابریــن پیــاده
از روی پــل رد بشن !
تــو چرخ زدن ، پدافنــد هوایــی عراق هواپیــما رو می زنــه
و خلبــان با چتــر می افتــه و اسیــر ما میشه !
انــور در حالی که اشـــــک از چشمانش سرازیــر می شد گفت :
شمــــا تــو جنــــگ هم انسانیــت داشتیــد !

• منبع کتاب پایــی که جا مانــد •

:: موضوعات مرتبط: درس های جبهه , اخلاق اسلامی در جبهه , ایثار و فداکاری , مظلومیت و صبر , شجاعت و مقاومت , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , نام آوران , جانبازان و آزادگان , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: فرهنگ جبهه , درس های جبهه , خاطرات جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 146
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1392/10/11


گفت فقط دعا کنید پدرم شهید بشه

خشکم زد.

گفتم پسرم این چه دعاییه؟

گفت:آخه بابام موجیه ...

گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعا کنم شهید بشه؟

آخه هروقت موج میگیردش وحال خودشو نمیفهمه شروع میکنه منو

و مادر و برادر رو کتک میزنه

امامشکل مااین نیست

گفتم: پسرم پس مشکل چیه؟

گفت: بعداینکه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه کاری کرده

شروع میکنه دست وپاهای همه مون را ماچ میکنه ومعذرت خواهی میکنه

حاجی ماطاقت نداریم شرمندگی پدرمون را ببینیم.

حاجی دعاکنید پدرم شهیدبشه وبه رفیقاش ملحق بشه...

:: موضوعات مرتبط: مظلومیت و صبر , خاطرات و داستان ها , بانوان ایثارگر , جانبازان و آزادگان , موج ایثار , خانواده ایثارگران , در مسیر شهدا , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: جانبازان موجی , جانبازان ,
:: بازدید از این مطلب : 168
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
شنبه 1392/08/11
83259735609292121972.jpg

اسیر شده بودیم،ما رو بردند « اردوگاه العماره »
داخل اردوگاه تعدادی از شهدای ایرانی رو دیدم .
معلوم بود بعد از اسارت به شهادت رسیده بودند.

جمله ای که روی دست یکی از شهدای اونجا نوشته شده بود،
با خوندنش مو به بدنم راست شد و به شدت گریه کردم.
اون جمله رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.

روی دست آن شهید با خودکار نوشته شده بود:
مادر! من از تشنگی شهید شدم .

:: موضوعات مرتبط: مظلومیت و صبر , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , جانبازان و آزادگان , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: شهدا , شهدای آزاده , خاطرات شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 133
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 9
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1392/07/18

صدامی‌ها مرا تا گردن زیر خاک کردند؛

آن روز باران هم می‌بارید و 4 ساعت اسیر گِل بودم؛

بعثی‌ها مشروب می‌خوردند،

سر مرا نشانه می‌گرفتند و می‌خندید.

خبرگزاری فارس: روایتی از زنده به گور شدن رزمنده ۱۵ ساله

 

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، بارها از شکنجه‌های نیروهای صدام در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شنیده‌ایم؛ از بریدن گوش و بستن دست و پای رزمنده‌ها تا زنده به گور کردن آنها.

 

وقتی پای حرف‌های از معراج برگشتگان می‌نشینیم، روایت‌هایی می‌کنند که در باورمان نمی‌گنجد برخی از انسان‌نماها به قدری قلب‌هایشان از حقیقت دور می‌شود که یک رزمنده 15 ساله را به هر نحوی که می‌خواهند، شکنجه می‌دهند؛ «محمدرضا آذرفر» یکی از جانبازان دفاع مقدس است که در 15 سالگی شکنجه بعثی‌ها را می‌بیند، در رزمی مردانه دچار موج‌گرفتگی می‌شود و امروز بعد از سال‌ها آثار آن ضربه‌ها او را به آسایشگاه نیایش کشانده است.

 

                                                                                                          ***

 

بنده در 15 سالگی عازم جبهه شدم؛ رزمنده بسیجی بودم؛ اول فروردین 67 یعنی یک ساعت و نیم از تحویل سال نو گذشته بود؛ در منطقه مریوان سه شبانه روز جنگیدم؛ سپس از شدت خستگی به پایگاه عراقی‌ها رفتم و خوابیدم؛ در مدتی که من خواب بودم، پایگاه عراقی‌ها از دست ما رفت؛ یک موقع از خواب بیدار شدم و دیدم یکی از پشت، گردنم گرفته و بلندم کرده است؛ او را که نگاه کردم خیلی ترسیده بودم؛ از نیروهای گارد ریاست‌ جمهوری صدام بود و مانند هیولا؛ یک لگد به کمرم زد و هنوزم جای آن محل ضربه درد می‌کند.

 

صدامی‌ها مرا تا گردن زیر خاک کردند؛ آن روز باران هم می‌بارید و 4 ساعت اسیر گِل بودم؛ صدامی‌ها مشروب می‌خوردند و سر مرا نشانه می‌گرفتند و می‌خندید؛ خدا خواست بچه‌های ما که از آن طرف شکست خورده بودند، صحنه را دیدند و صدامی‌ها را زدند؛ بچه‌ها مرا از زیر گِل بیرون کشیدند.

 

رزمنده‌ای آذری‌زبان مرا روی دوشش گرفته بود تا از منطقه خارج کند؛ آن موقع در پایگاه عراقی‌ها درگیری شد و او در همانجا به شهادت رسید. بعد از درگیری، من هم داخل دره‌ای عمیق افتادم و بعد از مدتی مرا از آن جا بیرون آوردند که در ابتدا مانند جنازه بودم که بعد از مدت طولانی درمان توانستیم روی پا بایستم.

 


:: موضوعات مرتبط: محبت و اخوت , مظلومیت و صبر , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , نام آوران , جانبازان و آزادگان , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: خاطرات جبهه , فرهنگ جبهه , آزادگان ,
:: بازدید از این مطلب : 145
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1392/07/04

 این مطلب توسط یکی از بینندگان عزیز وبلاگ در نظرات درج شده بود . برای اینکه بهتر بتوانیم احساس یک مادر ، همسر و فرزند چشم انتظار را درک کنیم ، این نوشته را تقدیم تان میکنم . خدایا ما را شرمنده شهدا نفرما ...

سالها از نزدیک شاهد اشکهای مادربزرگم بودم که در انتظار آزادی پسر اسیرش هر روز (آهنگ ای گل ناز من افتخاری ) را گوش میداد و اشک میریخت اسم این کاست را گذاشته بود نوار دایی ممد
ولی حتی عمرش قد نداد تا اسنخوانها و پلاک پسرش را بعد از سالها انتظار تحویل بگیرد
اخه دایی محمد ما خیلی مظلومانه و یک دفعه نا پدید شد ،تا چند سال حتی اسمش در لیست اسرا هم نبود
بعد از چند سال توی یک فیلم از صلیب سرخ ایشان را لابلای اسرای ایرانی دیده بودند ولی هنگام آزادی اسرا باز هم آزاد نشد و اصلا" (عراقیها ) گفتند اسیری با این مشخصات وجود نداشته است
 چند سال بعد از آزادی اسرا یک پلاک و چند تکه استخوان به ما تحویل دادند که البته همسرش باور نکرد که او محمد است ...
آخرین روزی که برای مرخصی پیش خانواده اش آمده بود محرم بود (و خانمش باردار ) . سفارش کرده بود نام فرزند تو راهی را اگر پسر بود (نام خودش+نام امام حسین )
بگذارند یعنی محمد حسین
حالا سالهاست از این ماجرا میگذرد و محمد حسین برای خودش مردی شده مردی که هرگز رنگ پدر را ندید
و همسری که جوانیش را به پای بزرگ کردن چهار بچه اش گذاشت و هنوز هم در انتظار آمدن محمد است !


:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , عطر تفحص , شهدای گمنام , جانبازان و آزادگان , خانواده ایثارگران , جوانان نسل سوم , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , آزادگان , یاد یاران ,
:: بازدید از این مطلب : 136
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 15
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1392/07/03

داوطلب اعدام در اردوگاه تکریت

یکی از افسران عراقی، کمی جلوتر آمد و در حالی که سبیل‌هایش را تاب می‌داد، گفت: ما می‌خواهیم از جمع شما، یک نفر را اعدام کنیم! یک نفر داوطلب اعدام شود.

منبع : سایت هوران

با صدای به‌هم خوردن درهای آسایشگاه و ورود چند سرباز و افسر عراقی، سکوت شکسته شد. صدای آهن و فلز با فریاد بعثی‌ها به هم آمیخته بود.

 

ساعت هشت صبح بود. سربازها با قنداق تفنگ به پهلوی بچه‌ها می‌کوبیدند. برخورد خشن عراقی‌ها در اول صبح، با آن هجوم وحشیانه، نشان از یک اتفاق بزرگ داشت.

 

یکی از افسران عراقی، کمی جلوتر آمد و در حالی که سبیل‌هایش را تاب می‌داد، گفت: ما می‌خواهیم از جمع شما، یک نفر را اعدام کنیم! یک نفر داوطلب اعدام شود.

 

همه هاج‌و‌واج مانده بودیم. یعنی چی؟! اعدام؟! همین‌طور بی‌خودی؟! داد کشید: اگر از میان شما یکی داوطلب نشود، مجبور می‌شوم همه را بکُشم و وقتی میگم می‌کُشم، یعنی می‌کُشم.

 

سکوت سنگینی بر آسایشگاه حاکم شد. همه مات و متحیر مانده بودیم. وضع عجیبی بود. بعثی خشمگین گفت: من تا ده می‌شمرم.

 

ولوله‌ای بین بچه‌ها افتاد. بعد آن بعثی شروع کرد به شمردن. با غیظ و حالت خاصی اعداد را می‌شمرد: واحد، اثنین، ثلاثه، أربعه، خمسه، سته، سبعه... با هر شماره یکی از انگشتان دستش را باز می‌کرد. به هفت که رسید، داد زد و به عربی چیزهایی گفت. مترجم هم‌راهش گفت: فرمانده می‌گه، یکی از شما‌ها پیدا نمی‌شود که جان رفقایش را نجات بدهد؟ اگر کسی دستش را بالا نبرد، همه را می‌کشند.

 

قلب‌ها تند می‌تپید و نفس‌ها در سینه حبس شده بود؛ مثل وقتی که توی معبر، منتظر رمز عملیات باشی، فضا آکنده از سکوت شده بود.

 

افسر بعثی برای آخرین بار اخطار کرد و فریاد کشید: کسی داوطلب نیست که کشته بشود و رفقایش را نجات بدهد؟ اگر کسی جلو نیاید، همه را اعدام می‌کنیم.

 

زمان متوقف شده بود. انگار از در و دیوار مرگ می‌بارید. چه‌قدر سخت بود، وقتی در چنین جایی آدم را بخوانند. آخر این‌جا با خط اول جبهه فرق داشت. انگار در این مدت اسارت، آن حال‌و‌هوای جبهه رنگ باخته بود. انگار ته دنیا بود.

 

زمان متوقف شده بود؛ مثل وقتی که صدای صوت خمپاره را می‌شنوی و می‌شمری: یک، دو، سه، بعد زمان و زمین به‌هم می‌پیچد. ناگهان حسین برومند سکوت را شکست و فریاد کشید: من را بکُشید.

 

صدای فریادش چنان در آسایشگاه پیچید که رعشه بر تن عراقی‌ها افتاد.

 

عراقی‌ها از حرکت شجاعانه حسین متحیر بودند. به‌یاد لحظه‌ای افتادم که فرمانده دستور داد به میدان مین بزنم، و من سری چرخاندم که ببینم آیا کسی هست که هم‌پای من باشد.

 

آن‌جا هم حسین برومند را دیدم که داوطلب این راه بی‌بازگشت شده بود. عراقی‌ها حسین برومند را بردند برای اعدام. مگر می‌شد دیگر آرامش داشت. خدایا این چه آزمایشی بود؟! ولوله بین بچه‌ها افتاد و سکوت آسایشگاه را شکست. راستی سرنوشت برومند چه خواهد شد؟ شاید همه بچه‌هایی که زخمی افتاده بودند، مثل من شرمنده شدند.

 

چرا من دستم را بلند نکردم؟ خدایا! عجب درد بزرگی! این دیگر چه آزمایشی بود؟!

 

زخمی و تشنه، با دست‌ها و چشم‌های بسته، ما را کشاندی این‌جا. چرا وسط معرکه ما را نکشتی؟! حال عجیبی به من دست داد. با خودم گفتم این سنگین‌ترین پاتک جنگ بود.

 

همه به‌هم ریخته بودیم. از یک سو به‌خاطر حسین برومند که برای اعدام رفته بود و از طرفی به‌حال خودمان که نرفته بودیم. هولناک‌ترین ثانیه‌های انتظار را تحمل می‌کردیم که عاقبت بر حسین چه خواهد گذشت. توی همین حال‌و‌هوا بودیم که دیدیم عراقی‌ها برومند را با خودشان آوردند.

 

انگار یک تانکر آب یخ ریخته باشند روی سرمان. افسر عراقی دست حسین برومند را گرفت و بلند کرد و گفت: حسین، ارشد آسایشگاه شماست.

 

احساس شوق و شرمندگی توأمان ریخت توی دل‌مان. صحنة غریبی بود که کم‌تر انسانی ممکن است با آن روبه‌رو شود.

 

از آن روز، حسین محبویت خاصی بین بچه‌ها پیدا کرد. به‌خاطر از خودگذشتگی و ایمان راسخش به هدفی که برایش می‌جنگید، در جمع اسرا عظمت پیدا کرد. هیچ انسانی عظمت و بزرگی پیدا نمی‌کند، مگر این‌که لایقش باشد و برومند ثابت کرد که این لیاقت را دارد.


:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , محبت و اخوت , مظلومیت و صبر , شجاعت و مقاومت , خاطرات و داستان ها , جانبازان و آزادگان , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: آزادگان , خاطرات جبهه , درس های جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 155
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 10
نویسنده : باز مانده
شنبه 1392/06/30

شهیدی که در سردخانه زنده شد

 
شهیدی که در سردخانه زنده شد + عكساگر دارابی باشید و از خیابان سید جمال الدین اسدآبادی داراب عبور کرده باشید فروشگاه لوازم صوتی رمضان پور را دیده اید. حاج احمد را می توان در اکثر برنامه های فرهنگی، هنری و مذهبی شهرستان پای سیستم صوتی پیدا کرد.

احمدرضا رمضان پور در سال ۱۳۴۸ در داراب متولد شد و در سال ۱۳۶۵ با ۱۰۰ نفر از دانش آموزان هنرستان فنی ۱۷ شهریور از طریق سپاه محمد رسول الله به مناطق جنگی اعزام شد.حاج احمد در زمان اعزام ۱۷ سال بیشتر نداشت.

وی با وجود جراحت در عملیات کربلای چهار و بعد از بهبودی نسبی، خود را به عملیات کربلای پنج رساند و از ناحیه سر، دست و پا دچار ۶۰ درصد جانبازی شد. حاج احمد شهادت را نیز تجربه کرده است!

* در چه عملیات هایی شرکت کرده اید؟

در عملیات کربلای چهار و پنج شرکت کردم. در عملیات کربلای چهار به عنوان فرمانده دسته بودم و به دلیل لو رفتن معبر، ایران نتوانست در آن منطقه عملیاتی داشته باشد و من در همان ابتدای عملیات بر اثر موج گرفتگی از ناحیه سر و پا دچار مجروحیت شدم.


:: موضوعات مرتبط: عجائب و امدادهای غیبی , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , نام آوران , جانبازان و آزادگان , عکس دفاع مقدس , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: جانبازان , عجائب جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 133
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1392/06/27

شهیدی که پس از 16 سال پیکرش سالم ماند

او به مادر گفت:

خوش آن روزی که در سنگر بمیرم/نه آن روزی که در بستر بمیرم !

شهید محمدرضا شفیعی چهارده ساله بود که عزم جبهه کرد،

ولی چون سنّش کم بود قبولش نمی کردند.

بالأخره یک روز خودش شناسنامه اش را یکسال بزرگتر کرد و به آرزویش رسید.

دفعه ی آخری که راهی جبهه بود نوزده سالش بود، کلی شیرینی و انگشتر و تسبیح خریده بود.

مادر به او گفت: مادر چرا این چیزها را خریدی؟ فردا زندگی میخوای. خونه میخوای.

گفت: مادر خانه من یک متر جاست که آماده هم هست نه آهن میخواد و نه سفید کاری.

بعدیک بیت شعر خواند:

خوش آن روزی که در سنگر بمیرم/نه آن روزی که در بستر بمیرم !

بعد از عملیات کربلای 4 خانواده محمدرضا متوجه شدند که تیری به شکم محمد رضا خورده و مجروح شده.

همرزمش نتوانسته بود او را به عقب برگرداند و همانجا مانده بود. فردا صبح که رفته بودند او را بیاورند،

او را پیدا نکرده بودند.بعدها خانواده فهمیدند که محمد رضا را اسیر کرده اند.

یازده روز در اسارت زنده بوده و در نهایت به خاطر جراحتش زیر شکنجه ی بعثی ها به شهادت رسیده

و همانجا در کربلا دفنش کرده اند.به نقل دوستانش وقتی او را اسیر می کنند،

می گویند که به امام توهین کن و او با همان حال زخمی می گوید:

مرگ بر صدام. آنها نیز با لگد به دهان او می کوبند و دندانش می شکند.

وقتی بعد از شانزده سال جنازه ی محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین می رفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه ی محمد رضا را دریافت می کردند سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می کرده و گفته:

خدا صدام را لعنت کند که چه جوانانی را کشت!!!!!!

مادر شهید می گوید موقع دفن محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت:

« شما می دانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم:«از بس ایشان خوب و با خدا بود. »

ولی حاج حسین گفت: « راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است:

هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی شد؛

مداومت بر غسل جمعه داشت؛

دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده می شد،

ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک می کردیم

ولی ایشان با دست اشکهایش را می گرفت و به بدنش می مالید و

جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب می آوردند،

ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه می داشت. »

شهید شفیعی در سال 81 در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد.


:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , توسل و مناجات , مظلومیت و صبر , عجائب و امدادهای غیبی , خاطرات و داستان ها , سخنان شهدا , سیره شهدا , نام آوران , عطر تفحص , جانبازان و آزادگان , خانواده ایثارگران , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: شهدا , عجائب جبهه , یاد یاران ,
:: بازدید از این مطلب : 134
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1392/06/24

بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود
توی یه عملیات عزیز ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب
بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و قصد کردیم بریم عیادتش
با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند کمپوت رفتیم سراغش
پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده
اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بستری بودند که دوتاشون غریبه بودند و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشماش پیدا بود
دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه!
یهو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سر و صدا کردن
گفتم" بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!!
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده!
پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!
همگی گفتیم: نه! کجاست؟
پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟
همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟
رفتیم سر تخت.
عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود
با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟
یهو همه زدیم زیر خنده.
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد
عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه
بچه ها خندیدند ، اونقدر به عزیز اصرار کردیم که ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
- وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی یومد. سرباز موجی اونقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم.
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم
دو تا مجروح دیگر هم روی تخت هاشون دست و پا می زدند و از خنده روده بُر شده بودند
عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم:
یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش
تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که سرباز موجی دوباره قاطی نکنه
رسیدیم به بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد.یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه. دوستان منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ، رحم کنین. یه پیرمرد با لهجه عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید
صدای خندمون بیمارستان رو برده بود روی هوا
پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ ملاقات تمومه ، برید بیرون
خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!!
عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین

                             منبع: کتاب خاطرات طنز جبهه به نام " رفاقت به سبک تانک"



 

:: موضوعات مرتبط: محبت و اخوت , سرگرمی ها ، طنزها و شوخی ها , شجاعت و مقاومت , خاطرات و داستان ها , جانبازان و آزادگان , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: طنز جبهه , جانبازان , خاطرات جبهه , درس های جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 120
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1392/06/20

آن روز مصطفی که 8 7 سال داشت به خانه آمد

و با تعجب پرسید : بابا ! موجی یعنی چه ؟

بابا یکه خورد و گفت : چطور بابا ؟ !

مصطفی درنگی کرد و پرسید : بابا ! تو موجی هستی ؟

بابا گفت : چی شده پسرم ؟

گفت : الان که توی کوچه عصبانی شدی بچه ها بهم گفتند بابات موجیه . . . !

از اون روز دیگه مصطفی فهمید عصبانیت های بابا دست خودش نبود .

سکوت معنی دار بابا و پسر یه قرارداد نانوشته بین شون ثبت کرد

مصطفی تصمیم گرفت باعث عصبانیت بابا نشه

و بابا تصمیم گرفت تا اونجا که میتونه خودخوری کنه و عصبانی نشه ....

                   جانباز


:: موضوعات مرتبط: محبت و اخوت , مظلومیت و صبر , خاطرات و داستان ها , خاطرات من , جانبازان و آزادگان , موج ایثار , خانواده ایثارگران , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: جانبازان موجی , جانبازان , خاطرات جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 187
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1392/06/20
56447754516438853958.jpg
ورود تیر و ترکش ممنوع!!
******************

دکتر با خنده بهش گفت:
برادر! مگه پشت لباست ننوشتی ورود هرگونه

تیر و ترکش ممنوع!! پس چرا مجروح شدی؟!

گفت: دکتر جان! ترکشه بیسواد بوده! تقصیر من چیه؟!

هدیه به ارواح اون ریشوهای با ریشه ای که
خنده از لباشون قطع نمیشد صلوات.

:: موضوعات مرتبط: سرگرمی ها ، طنزها و شوخی ها , شجاعت و مقاومت , خاطرات و داستان ها , جانبازان و آزادگان , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: طنز جبهه , یاد یاران ,
:: بازدید از این مطلب : 143
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
دوشنبه 1392/06/18

براساس یک واقعیت از دلنوشته های همسر یک جانباز اعصاب و روان


جانباز
دیگه حساب و کتاب از دستم در رفته
نمیدونم چند ساله جنگ تموم شده ،چند ساله من روز خوش توی زندگیم ندیدم
آخرین باری که میرفت جبهه موقع خداحافظی بهم گفت : معصومه دعا کن یا شهید بشم یا صحیح و سالم برگردم و به مملکتم خدمت کنم ،از شرمندگی توهم در بیام ،دلم نمیخواد بقیه عمرت هم مجبور بشی از من مراقبت کنی
بغض توی گلوم ترکید و در حالی که با چادرنمازم اشکام رو پاک میکردم گفتم :تو رو به خدا محمد این حرفا رو نزن ،ایشاالله که صحیح و سلامت برمیگردی و خودم تا آخر عمر نوکریت رو میکنم
حالا سالهاست از اون حرفای عاشقانه داره میگذره
هنوزم سر حرفم هستم و دارم نوکریش رو میکنم ،آخه عاشقشم !
اونم هنوز عاشقمه
ولی .....
گاهی همه چیز از یادش میره ،دست خودش نیست ،موج میگیردش ،اینجور موقعها دیگه هیچی جلودارش نیست ،هر چی سر راهش باشه داغون میشه ،حتی من !
وقتی حالش خیلی بدمیشه ،وسایل رو به طرف من و بچه ها پرت میکنه ،من سریع بچه ها رو توی یه اتاق دیگه میبرم ،قرصهاشو میارم و به زور دستش رو میگیرم تا به خودش آسیب نرسونه ،اونم برای اینکه دستش رو ول کنه شروع به کتک زدن من میکنه و هر چی دستش باشه توی سر و صورتم میزنه
من فقط اشک میریزم و نگاش میکنم
نه از اینکه منو میزنه
از اینکه میبینم حالش چقدر بده و نمیتونم هیچ کاری براش بکنم
چند دقیقه ای به همین منوال میگذره
کم کم آروم میشه و بعدش تازه اول گریه هامونه
سرش رو روی شونه ام میذاره و باگریه ازم معذرت میخواد
منم فقط اشک میریزم و عاشقانه سرش رو نوازش میکنم
آخه
هنوزم دوستش دارم


:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , مظلومیت و صبر , شعر و دلنوشته , جانبازان و آزادگان , موج ایثار , خانواده ایثارگران , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: جانبازان موجی , همسران جانبازان , ایثارگران ,
:: بازدید از این مطلب : 178
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1392/06/14


یک پـــــات چرا صـــــدا ندارد بــــابــــــا؟
لنـــــــگیدن تــــو دوا نــــدارد بــــابـــــا؟


یک عالم لنگه کفش در جا کفشی است
پــــــوتین چپ تـــــو پا ندارد بــــابــــــا؟


"شاعر:محمدحسین ملکیان"

1378210177630202_large.jpg


:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , مظلومیت و صبر , شعر و دلنوشته , جانبازان و آزادگان , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: جانبازان , شعر ,
:: بازدید از این مطلب : 116
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
سه شنبه 1392/05/29
آزاده شهيد بهروز تركاشوند رزمنده‌اي از خيل رزمندگان دفاع مقدس بود كه به قول مرحوم ابوترابي سه مقام داشت؛ «اول اينكه اسارت را تحمل كرد. دوم به افتخار جانبازي نائل گشت و سوم شهادت كه حقش بود و نصيبش شد.»

آرمان شريف| شهيدي كه سردار علي فضلي در خصوص او مي‌گويد: «اين شهيد بزرگوار به آن چيزي كه هدف و حقش بود، رسيد و خدا خواسته او كه شهادت بود را اجابت كرد.‌» در ايام سالروز ورود آزادگان به ميهن اسلامي در 26 مرداد ماه 1369 نگاهي به گوشه‌هايي از زندگي اين آزاده شهيد مي‌اندازيم كه تنها سه ماه و سه روز پس از آزادي از اسارت دشمن به دليل جراحت‌هاي متعدد جانبازي كه در بدن داشت از بند زمين آزاد شد و به آسمان‌ها پركشيد.

دوران كودكي

شهيد بهروز تركاشوند در خانواده‌اي پنج نفره در سال ۱۳۴۷ و در شهر اراك به دنيا آمد. به دليل شغل نظامي پدر، خانواده تركاشوند همواره در سفر به شهرهاي مختلف كشور بود. مدام در حال كوچ از اين شهر به آن شهر بودند. بعد از تولد بهروز و اقامتي موقت در شهر اراك، خانواده عزم رفتن به قم مي‌كنند و بعد از مدتي به شهر سمنان مهاجرت مي‌كنند و در آرادان و گرمسار ساكن مي‌شوند. بعد از اين جابه‌جايي‌ها، پدر خانواده به شهرستان ورامين مي‌رود و ساكن آنجا مي‌شود. ورامين مقصد آخر خانواده است و اين شهري است كه در آن دوران رشد، شكوفايي و پويايي بهروز تركاشوند شروع مي‌شود. او دوران نوجواني‌اش را در اين شهر مي‌گذراند و شخصيت اصلي‌اش در اين شهر شكل مي‌گيرد. شهيد بهروز تركاشوند از همان دوران كودكي شخصيت مردانه و استقلال‌طلبي داشت. دوست داشت دستش در جيب خودش باشد و خودش خرجش را دربياورد. همراه برادرش و چند تن از دوستانش كه آنها هم بعدها شهيد شدند چند چرخ دستي مي‌خرند و با آن در دشت‌هاي شني ورامين مشغول كانال‌سازي مي‌شوند.

روزهاي انقلاب

بهروز اما در كنار كار، درسش را نيز مي‌خواند كه روزهاي پرتنش انقلاب فرارسيد. درگيري‌هاي مردم با ارتش اوج گرفته بود. هر روز خبري از تعداد كشته‌ها مي‌رسيد. بهروز ۱۰، ‌۱۲ ساله بود كه اين روزها را تجربه مي‌كرد. كودكي با جثه‌اي كوچك و ضعيف كه مي‌خواست در فعاليت‌هاي انقلابي شركت كند و از ديگر انقلابيون عقب نيفتد. سنش كم بود اما سعي مي‌كرد در مراسم‌هاي مختلف آن زمان شركت كند. همراه برادرش فعاليت‌هاي انقلابي‌ را در مسجد محل زندگي‌شان ادامه مي‌دادند. خانواده خيلي نگران بهروز بودند. او هنوز در سني نبود كه بتواند از خودش دفاع كند. هرگاه در ورامين صداي تيراندازي شنيده مي‌شد خانواده خيلي نگرانش مي‌شدند، ولي بهروز با وجود كوچكي جثه‌اش، خيلي زرنگ و سريع بود. حواسش به همه چيز بود. سعي مي‌كرد بيشتر در همان ورامين بماند و كمتر به تهران برود. در ورامين درگيري‌هاي جسته و گريخته‌اي وجود داشت و بهروز به همراه ساير مردم مردانه پاي مبارزاتشان ايستادند تا اينكه انقلاب به پيروزي رسيد.

ديدار دو برادر در جنگ

بهروز درسش را تا اول نظري در مدرسه شهيد شيرازي مي‌خواند. مي‌خواهد درسش را ادامه دهد و در نظام جديد و نوپايي كه در كشورش شكل گرفته مفيد واقع شود، ولي حمله عراق به ايران كمتر از دو سال از پيروزي انقلاب تمام معادلات را به مي‌ريزد. حالا همه بايد براي رفتن به جبهه و دفاع از كشور بسيج شوند. بهروز هم از افرادي است كه مي‌خواهد قيد همه چيز را بزند تا در جبهه حضور داشته باشد. درسش را نيمه‌تمام مي‌گذارد. از طريق بسيج آموزش‌هاي لازم و مقدماتي را مي‌بيند. با خانواده خداحافظي مي‌كند و كوله‌بار سفر به غرب كشور را مي‌بندد. اولين اعزامش در سال ۶۲ به كردستان است. قرار است عازم كردستان شود. آن زمان هر كسي را به كردستان نمي‌فرستادند و كساني كه زبده و زرنگ بود‌ه‌اند به غرب كشور فرستاده مي‌شدند. هفت ماهي در كردستان مي‌ماند و مي‌جنگد تا اينكه بهزاد، يكي از برادرانش در سال ۶۳ به كردستان اعزام مي‌شود. بهروز از اين موضوع بي‌اطلاع است. دو برادر بي‌خبر از هم يك روز به طور ناگهاني در چادري همديگر را ملاقات مي‌كنند و فقط مات و مبهوت حدود ۲۰ ثانيه همديگر را نگاه مي‌كنند كه اشك شوق در چشمانشان حلقه مي‌زند و سرازير مي‌شود. همديگر را در آغوش مي‌گيرند و خاطرات سال‌هاي نه چندان دور را مرور مي‌كنند. اما انگار قرار نيست دو برادر براي مدت زيادي در كنار هم باشند. نوبت به اعزام‌هاي بهروز به جنوب كشور فرا رسيده است. او مرتب براي انجام مأموريت و حفاظت از كشور راهي جنوب مي‌شود و يكي از آرپي‌جي‌‌زن‌هاي قهار گردان علي اصغر تيپ ۱۰ سيدالشهدا لقب مي‌گيرد. بچه‌هاي خط به او شكارچي تانك مي‌گويند و كم‌كم همه رزمنده‌ها او را با اين لقب مي‌شناسند. اما شهيد بهروز تركاشوند همراه چند رزمنده ديگر در تاريخ 13/12/65 در فكه اسير مي‌شوند.

روزهاي بي‌خبري

خانواده شهيد تركاشوند ۹ ماه بي‌خبر از وضعيت فرزندشان به سر مي‌برند. در اين مدت نه پيامي، نه خبري از وضعيت بهروز مي‌آيد. هر روز اسامي شهدا را كنترل مي‌كنند تا ببينند خبري از بهروز مي‌شود يا نه. ولي هيچ خبري نيست. احساس سختي است بي‌اطلاعي از فرزند. مادر در اين ۹ ماه هزار بار پيرتر و شكسته‌تر مي‌شود. روزها پشت هم، به سختي و به كندي گذر مي‌كنند تا اولين نامه‌ شهيد تركاشوند از اردوگاه رمادي ۱۰ عراق مي‌رسد. خانواده خوشحال از اين نامه، گويي هجراني دوباره برايشان شروع شده است. وقتي خبر اسارت فرزندشان را مي‌شنوند، مي‌فهمند بايد خودشان را براي روزهاي طولاني نديدن فرزند آماده كنند و به همين نامه‌هاي گاه و بيگاهش دلخوش باشند.

شورش در اردوگاه

شهيد تركاشوند در مدت اسارت مسئول و ارشد اردوگاه مي‌شود. به دليل بينش خوبي كه در تبيين و تحليل مسائل سياسي داشته، بچه‌هاي اردوگاه خيلي زود جذبش مي‌شوند و پاي سخنانش مي‌نشينند. در كنار اينها شجاعت و جسارتش باعث دلگرمي بقيه اسيران مي‌شوند. صدام در يك برنامه تلويزيوني قصد بهره‌‌برداري سياسي از اسيران ايراني را دارد و مي‌خواهد فيلمي تبليغاتي از اين اسيران در كربلا بسازد. در گير و دار ساختن فيلم، ناگهان شهيد تركاشوند شروع به سر دادن شعار مي‌كند. با صداي شهيد تركاشوند، ديگر اسيران شور مي‌گيرند و صداي شعار بچه‌ها فضاي بين‌الحرمين را پر مي‌كند. بعثي‌ها همان‌لحظه ۱۵ علامت پشت پيراهن شهيد تركاشوند مي‌زنند تا وقتي كه به آسايشگاه رسيد مجازات و تنبيهاتي برايش در نظر بگيرند.

رهايي از اسارت يا رهايي از بند دنيا!

شهيد تركاشوند نزديك پنج سال در عراق اسير مي‌ماند و در تاريخ 6/6/69 به كشور بازمي‌گردد. براي خانواده روز بازگشت عزيزشان به كشور روز عجيبي است. بعد از سال‌ها ديدن چهره لاغر، ضعيف و تكيده فرزندشان حس و حال عجيب و غريبي را به هر پدر و مادري مي‌دهد. مادر شهيد تركاشوند هم طاقت ديدن جگرگوشه‌اش را پس از اين همه سال ندارد و از حال مي‌رود. برادران تا مدت‌ زيادي فقط مي‌گريند. مردم خانواده شهيد تركاشوند را تا دم در منزل همراهي مي‌كنند و در طول مسير ۲۰ گوسفند را به پاي اين آزاده قرباني مي‌كنند. در خانه شهيد تركاشوند بر بالاي بام مي‌رود و با بدني لاغر و ضعيف كمي به عربي صحبت مي‌كند و به تحليل وضعيت عراق مي‌پردازد. به‌قدري قشنگ و شيوا براي مردم حرف مي‌زند كه همه هيجان‌زده شروع به فرستادن صلوات كردند. فشار دوران اسارت و مجروحيت‌هايي كه در بدن شهيد تركاشوند به جا مانده بود او را بسيار ضعيف كرده بود. در روزهاي بعد از آزادي حال و روز خوبي نداشت. گاهي تشنج مي‌كرد و بر زمين مي‌افتاد، گاهي حتي ناي حركت و حرف زدن نداشت تا اينكه در تاريخ 9/9/69 تنها سه ماه و سه روز بعد از پايان دوران اسارتش، آزادي واقعي را تجربه مي‌كند. صبح هنگام از خانه بيرون مي‌رود و هنوز فاصله زيادي از خانه دور نشده كه روي خط آهن مي‌افتد و به آرزوي هميشگي‌ و ديرينه‌اش، شهادت مي‌رسد. روحش در خط آهن به پرواز درمي‌آيد و شتابان به سوي جانان و معبودش حركت مي‌كند.

شهيد تركاشوند قبل از شهادت چند آرزو داشت. اولين آرزويش اين بود كه دوباره بتواند به وطن بازگردد و بوسه بر خاك وطن بزند. دومين آرزويش اين بود كه مادر را به مشهد ببرد و در آخر ازدواج كند و سنت حسنه پيامبر(ص) را به جا آورد. بعد از رسيدن و انجام اينها ديگر خواسته‌اي از خدا نداشت. دقيقاً قبل از شهادتش چيزهايي كه آرزويش را كرده بود محقق مي‌شود. به وطن بازمي‌گردد، مادر را به مشهد ‌برد و هنوز يك ماهي از ازدواجش نگذشته بود كه به شهادت مي‌رسد.


:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , ایثار و فداکاری , مظلومیت و صبر , عجائب و امدادهای غیبی , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , جانبازان و آزادگان , تصاویر شهدا , نام آوران ,
:: برچسب‌ها: شهدا , خاطرات شهدا , آزادگان ,
:: بازدید از این مطلب : 198
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : باز مانده
سه شنبه 1392/02/03

یادتان نرود چه بچه های بی بابا شدنی

یادتان نرود چه سفرهایی بی پسر شدن


یادتان نرود چه نگاه هایی که به درخونه خشک شد


یادتان نرود چه شیر مردانی درشمالغرب پرپر شدند


یادتان نرود ساره وسینا بی پدر شدند


یادتان نرود بهمن هایی که بی برادرشدند


یادتان نرود چه زینب هایی که بی برادر شدند


یادتان نرود چه فاطمه هایی که بی پدر شدند

:: موضوعات مرتبط: مظلومیت و صبر , شجاعت و مقاومت , شعر و دلنوشته , جملات حماسی , مناطق حماسه ساز , سیره شهدا , جانبازان و آزادگان , خانواده ایثارگران , جوانان نسل سوم , جنگ نرم , در مسیر شهدا , نگارستان خون , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: یاد یاران ، ما و شهدا ، راه شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 146
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/01/30


تو چه میدانی

 "هنوز" خیلی ها هستند که درد شیمیایی دارند.



زن ِ هم‌سایه‌ی ما، هر چند وقت یک‌بار،

 یک‌هو، مجبور است زنگ بزند به اورژانس،

 تا بیایند و شوهرش را ببرند.

 زمان ومکان هم نمیشناســـه.

 یک‌دفعه و در یک آن این‌طور می‌شود.

 زخم ِ شمشیر نیست و معلوم نیست کی خبر می‌کند 

و مرد ِ هم‌سایه را زمین‌گیر می‌کند...

 


:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , شعر و دلنوشته , جانبازان و آزادگان , در مسیر شهدا , عکس دفاع مقدس , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: ایثار ، یاد یاران ، دفاع مقدس ، جانبازان ,
:: بازدید از این مطلب : 162
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
نگاهم " یـــــاد یـــــــاران " کـرده اینک دلمـــ ســـر در گـریــــــبان کرده ا ینک غمـــ و فریــــاد من از این و آن نیست دلم " یـــاد شـــــهیدان " کـــرده اینک ===================== چه بسیار فرق است بین " یا حسین " گفتن و " با حسین " بودن ! همۀ کوفیان " یا حسین " گفتند اما اندکی از آنان " با حسین " ماندند ... و عاقبت بجای حسین ، سرش را بالا بردند...
منو اصلی
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پیوندهای روزانه