یادی که در دلـــــها هــرگـز نـمی مــیرد یاد شهیدان است

منوی کاربری


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

Up Page
جنگ دفاع مقدس وصیت شهدا
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 417
:: کل نظرات : 111

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 3
:: تعداد اعضا : 8

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 283
:: باردید دیروز : 82
:: بازدید هفته : 782
:: بازدید ماه : 2,182
:: بازدید سال : 9,525
:: بازدید کلی : 162,403
تشکر

ممنونم که به این یادمان شهدا سر زدید .


تشکر میکنم اگه نــــــظر هم بدید .


السلام علیک یا صاحب الزمان

معرفی وبلاگ مذهبی

ضمن سپاس و تشکر از حضورتان


لطفا بقیه وبلاگ های بنده را ببینید:


1 - وبلاگ نـــ ــــــ ــــور ( مذهبی جامع )


2 - وبلاگ ال یاسین ( مذهبی عمومی )


3 - وبلاگ مشـــکوة ( تخصصی قرآنی )


4 - یاد یـار مـهربان ( تخصصی مهدویت )


      منتظر حضور سبزتان هستم




شلمچه ، قبله گاه عشاق

اولین ساعات زیارتگاه شلمچه 


السلام علیکم یا انصار ابی عبد الله الحسین و رحمة الله و برکاته




عاشقان عاشق بلایند.
دُرَّ حیات در احتجاب صدف عشق است
و آن را جز در اقیانوس بلا نمی توان یافت؛
در ژرفای اقیانوس بلا .
عاشقان غواصان این بحرند و اگر مجنون نباشد چگونه به دریا زنند ؟

1334866346866754.gif

نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1396/10/14
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1396/09/09

:: موضوعات مرتبط: روایت ایثار , خاطرات و داستان ها , تداوم ایثار , خانواده ایثارگران , مدافعان حرم , نگارستان خون , عکس های متفرقه , شهدای مدافع حرم ,
:: برچسب‌ها: خانواده شهدا , شهدای مدافع حرم ,
:: بازدید از این مطلب : 184
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 25
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1396/01/27

فاطمه (دختر شهید عماد مغنیه) می گوید:

مادر من یک زن فوق العاده است، خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند ...
همه ی ما را مادر آرام کرد، بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجه با پیکر بابا بی تاب شده ایم،
خطاب به جنازه بابا گفت؛
الحمدالله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند...
همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم.
بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می شد، یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند ...

خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور ...
دلم سوخت وقتی برادرم جهاد را دیدم ...
مثل بابا شده بود ...
خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود، جای کبودی و خون مردگی ها ...
تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم ...
باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی را آرام کرد.
وقتی صورت جهاد را بوسید گفت:
ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده؛
البته هنوز به ارباً اربا نرسیده ...
باز خجالت آراممان کرد ...


:: موضوعات مرتبط: روایت ایثار , خاطرات و داستان ها , پیام شهید , سیره شهدا , حماسه سازان , سرداران , نام آوران , بانوان ایثارگر , تداوم ایثار , خانواده ایثارگران , شهدای جهان اسلام , در مسیر شهدا , جوانان نسل سوم , نگارستان خون ,
:: برچسب‌ها: خانواده شهدا , شهدای جهان اسلام , سیره شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 166
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 56
نویسنده : باز مانده
دوشنبه 1396/01/21

Image result for ‫پدران آسمانی‬‎

Related image


:: موضوعات مرتبط: پیام شهید , سیره شهدا , حماسه سازان , سرداران , نام آوران , تداوم ایثار , خانواده ایثارگران , شهدای جهان اسلام , نگارستان خون , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: یاد یاران , شهدای مدافع حرم , خانواده شهدا , مناسبت ها ,
:: بازدید از این مطلب : 154
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 57
نویسنده : باز مانده
جمعه 1395/11/01

شهید

 

خوشا آن روز را که سنگری بود

 

شبی ، میدان مینی ، معبری بود

 

خوشا آن روزهای آسمانی

 

که شوری بود ، سودا و سری بود

 

خوشا روزی که دل را دلبری بود

 

غزل خوان نگاه آخری بود

 

خوشا آن روزها در خط اروند

 

هوای روضه های مادری بود

 

و اهل آسمان بودیم آن روز

 

که قدری بی نشان بودیم آن روز

 

و نای دل نوای نینوا داشت

 

و با صاحب زمان(عج) بودیم آن روز

 

و کاش آن روزگاران گم نمی شد

 

هوای خوب باران گم نمی شد ...

 

صفای جبهه ها می ماند ای کاش

 

صدای پای یاران گم نمی شد

 

من بال و پر شهید را می بوسم

 

پا تا به سر شهید را می بوسم

 

دستم نرسد اگر به دامان شهید

 

دست پدر شهید را می بوسم

 

 

یک  کاروان گل لاله ( دمی با اشعار ناب شهیدان همراه شویم)

:: موضوعات مرتبط: درس های جبهه , معنویت و عبادت , توسل و مناجات , ایثار و فداکاری , شجاعت و مقاومت , فرهنگ و ادب , شعر و دلنوشته , پیام شهید , سیره شهدا , تداوم ایثار , خانواده ایثارگران , نگارستان خون , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: فرهنگ جبهه , سیره شهدا , درس های جبهه , یاد یاران , خانواده شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 166
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 62
نویسنده : باز مانده
جمعه 1394/03/15


مـــآدر است دیگر ...

دلش که تنــگ می‌شود ؛

از آن کوچــه‌های تنگِ پآییـن شهر

می‌آید به بهشت زهرا

پیـش پســرش ...

◆ مــادر است دیگــر

گریــه نمی‌کند!

فقــط بطــری آب را دستش می‌گیرد ؛

آرام آب می‌ریزد

خودش هم نم‌نم روی سنگ قبـــرها 【 آبــــ 】 می‌شود ...


:: موضوعات مرتبط: مظلومیت و صبر , شعر و دلنوشته , خانواده ایثارگران , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: خانواده شهدا , دلنوشته ,
:: بازدید از این مطلب : 128
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 49
نویسنده : باز مانده
شنبه 1393/12/09
93d5a5e8b9dcb6257a7c37e9e024acf1-425
خاطره ای به روایت خواهر شهیـــد علی هاشمی:

بعد از مفقود شدن حاجی من رفتم توی اتاق آنقدر گریه کردم تا سه چهار روز من فقط گریه می کردم طوری که از بچه هایم خجالت می کشیدم.
من خیلی به علی وابسته بودم همش می گفتم خدایا کمکم کن. زندگی رو برا شوهر و بچه هام زهر کرده بودم. یه روز دیگه خودش اومد توی خوابم ، خوابیده بودم روی زمین بعد از نماز صبح بود ، با یک دشداشه سفید همین جوری که بغلش کرده بودم همدیگر رو می بوسیدیم و گریه می کردیم قربون محاسنش برم تمام ریش هایش از گریه خیس شده بود اشک های من هی می چکید روی آنها...
به او گفتم : حاجی بلند شو...
گفت : [من نمی توانم بلند شوم]
گفتم : چرا !؟
گفت : [من کمرم شکسته]...
گفتم : برای چی قربونت برم !؟
گفت : [من از اشک های توکمرم شکسته]...
گفتم : دیدی که فلانی چی میگه !؟ میگه تو شهید شدی.
گفت : [...دیگه باید راضی باشی به رضای خدا...] قشنگ این رو بهم گفت وقتی از خواب پریدم فقط گریه می کردم.
برای شوهرم تعریف کردم...
گفت : [دیگه می خوای چه جوری باهات حرف بزنه که قبول کنی !؟] .
از اون موقع تا حالا سعی کردم دیگه با خودم کنار بیام...

:: موضوعات مرتبط: محبت و اخوت , عجائب و امدادهای غیبی , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , سرداران , بانوان ایثارگر , عطر تفحص , خانواده ایثارگران , تصاویر شهدا , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , خانواده شهدا , عجایب جبهه , سرداران , شهید علی هاشمی ,
:: بازدید از این مطلب : 125
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 35
نویسنده : باز مانده
دوشنبه 1393/11/06

عقدکنان مصطفی بود . اتاق تو در توی پذیرایی را زنانه کرده بودند
و حیاط را برای مردها فرش انداخته بودند.
یه مرتبه صدای بلندی که از کوچه به گوش می رسید،
نگاه همه ی حاضران را به طرف در ورودی خانه برگرداند.
برای شادی روح آقا داماد صلوات!
صدای خنده و صلوات قاطی شد و در فضای کوچه و حیاط خانه پیچید.
برای سلامتی شهدای آینده صلوات!
مصطفی سر به زیر و خندان در میان همراهانش و
دوشادوش شهید حسین خرازی وارد خیاط خانه شد.
صحیح و سالم بری رو مین و سالم برنگردی، صلوات بفرست !
مهمانها هرچه سکه و نقل و شیرینی داشتند ریختند
روی سر مصطفی که سرخ شده بود از خجالت.
در راه کربلا بی دست و بی سر ببینمت، صلوات بعدی رو بلندتر ختم کن!
و صدای بلند صلوات اطرافیان ....
مصطفی مثل همیشه شلوار نظامی اش را پوشیده
و پیراهن ساده ی شیری رنگش را روی آن انداخته بود
اما با این تفاوت که آنها را اتو کرده بود.
بیشتر مهمانها از دوستان او بودند، بچه های جبهه یا همدرسان دوران طلبگی که حالامجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خود می چرخاندند.
حاج حسین خطاب به ناصر گفت:" پاشو مجلس را گرم کن! مثلا عقدکنان رفیقمان است."
ناصر در حالیکه با عجله کیکهای داخل دهانش را قورت می داد گفت: چشم فرمانده !
و بلافاصله بلند شد و وسط مجلس ایستاد،
بی مقدمه و با صدایی که فقط خودش معتقد بود که زیباست!
شروع به خواندن کرد:
شمــــــع و چــــــراغ روشــــــــن کنید
بسیــــجـــــــی ها رو خــــــبر کنیــــد
امشبـــــــ شبیخـــــــــــــون داریــــــم
ببخشــــید امشب عروســـی داریم...
و دست زد و بقیه هم با او دم گرفتند و دست زدند :
خمپاره بریزید سرشــــــــون
امشب عروســــــــی داریم...
احمد گفت: ناصر ببینم کاری می کنی
که عروس خانم همین امشب از آقا مصطفی تقاضای طلاق کنه یا نه؟
سحرگاه در آستانه اذان صبح ، خواهر مصطفی سراسیمه و حیران زده از خواب پرید.
بی درنگ به سوی اتاق مصطفی رفت و در زد.یقین داشت که مصطفی در آن موقع در سجاده ی نماز شب در انتظار اذان صبح به تلاوت قرآن مشغول است.
مصطفی آرام در را گشود و با چهره ی حیرت زده ی خواهرش مواجه شد
که بریده بریده کلماتی بر زبان می راند:
مصطفی... مصطفی!... به خدا قسم حضرت زهرا به همراه سیدی نورانی و بانویی دیگر در مراسم عروسی ات شرکت کردند.
وقتی... وقتی خانم را شناختم عرضه داشتم: خانم جان! فدایتان
شوم! قدم رنجه فرمودید! بر ما منت گذاشتید...اما شما و مراسم عروسی؟!
فرمود: به مراسم ازدواج فرزندم مصطفی آمده ایم...
اگر به مراسم او نیاییم به مراسم که برویم؟... و تعجب زده از خواب پریدم.
یکمرتبه مصطفی روی زمین نشست ، دستهایش را روی زمین گذاشت و شروع کرد های های گریه کردن... مرتب زیر لب می گفت: فدایشان بشوم! دعوتم را پذیرفتند.
کدام دعوت داداشی؟! تورو خدا به من هم بگو.
چون خواستم مراسم عروسی ما مورد رضایت و عنایت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف علیه السلام) قرار گیرد،
دعوتنامه ای برای آن حضرت و دعوتنامه ای برای مادر بزرگوارشان حضرت زهرا(سلام الله علیها) و عمه پر کرامتشان حضرت معصومه (علیهاالسلام) نوشتم.
نامه اول را در چاه عریضه مسجد جمکران انداختم و نامه دوم را در ضریح حضرت معصومه... و اینک معلوم شد منت گذاشته اند و دعوتم را پذیرفته اند...
حال خیالم راحت شد که مجلس ما مورد رضایت مولایمان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف علیه السلام) واقع گشته است

داستان عروسی شهید ردانی پور

:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , عجائب و امدادهای غیبی , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , سرداران , نام آوران , شهدای روحانی , خانواده ایثارگران , در مسیر شهدا , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , عجائب و امدادهای غیبی , سیره شهدا , سرداران , شهید ردانی پور ,
:: بازدید از این مطلب : 123
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 20
نویسنده : باز مانده
سه شنبه 1393/10/02

 

حکایت زندگی زیبا و شهادت زیباتر شهید غلامحسین خزاعی در کتابی با نام "زنجیرها" در مجموعه کتاب های گنجینه از سوی نشر گرا در کرمان به چاپ رسیده است.
«زنجیرها» کتابی پالتویی و کم حجم از زندگی شهیدی بزرگ و والامقام است که وصیتی ویژه کرد و خانواده او بعد از شهادت، به وصیت او عمل کردند.

 


شهید غلامحسین خزاعی در خط آخر وصیت نامه خود نوشت: در ضمن وصیت می کنم که زنجیرهایی را که خریده ام بدست و پایم ببندید و در قبر قرار دهید...



:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , ایثار و فداکاری , مظلومیت و صبر , عجائب و امدادهای غیبی , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , وصیت شهدا , سخنان شهدا , سیره شهدا , نام آوران , خانواده ایثارگران , در مسیر شهدا , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , فرهنگ جبهه , درس های جبهه , وصیت شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 190
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 10
نویسنده : باز مانده
شنبه 1393/06/29

از کنار آشپزخانه رد می شدم. دیدم همه این طرف آن طرف می دوند ظرفها را می شویند. گونی های برنج را بالا و پایین می کنند. گفتم « چه خبره این جا ؟ » یکی کف آش پزخانه را می شست. گفت « برو. برو. الآن وقتش نیس. » گفتم «وقت چی نیس؟ » توی دژبانی، همه چیز برق می زد. از در و دیوار تا پوتین ها و لباس ها.شلوارها گتر کرده. لباس ها تمیز، مرتب. از صبح راه افتاده بود برای بازدید واحدها. همه این طرف آن طرف می دویدند.

 

 

ادامــــــه مطــــــلب را ببینید


:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , محبت و اخوت , مظلومیت و صبر , شجاعت و مقاومت , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , سرداران , خانواده ایثارگران , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: سرداران , خاطرات شهدا , شهید باکری , درس های جبهه , فرهنگ جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 207
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1393/05/12


ديـدار رهبري با حانواده شهيـد ارمني، شهيد «مانوكيان» :


• سخنان مادر شهيد به آقــا :

مادر شهيد گفت: آقا! حالا كه منزل ما هستيد، من مي‌توانم جمله‌اي به شما عرض كنم؟
آقا گفت: بفرماييد، من آمدم اين‌جا كه حرف شما را بشنوم.
گفت: ما هر چند با شما از نظر فرهنگ ديني فاصله داريم، اما در روضه‌هايتان شركت مي‌كنيم؛ ولي خيلي مواقع داخل نمي‌آييم. روز شهادت امام حسين ‌عليه‌السلام، روز عاشورا و تاسوعا، به دسته‌هاي سينه‌زني امام حسين عليه‌السلام، شربت مي‌دهيم و مي‌آييم توي دسته‌هايتان مي‌نشينيم؛ ظرف يك‌بار مصرف مي‌گيريم كه شما مشكل خوردن نداشته باشيد. توي مجالس شما شركت مي‌كنيم و بعضي از حرف‌ها را مي‌شنويم. من تا الآن بعضي چيزها را نمي‌فهميدم.
مي‌گفتند: مسلمان‌ها يك رهبري داشتند به نام علي عليه‌السلام كه دستش را بستند و ۲۵ سال حكومتش را غصب كردند؛ نمي‌فهيمدم يعني چي!
مي‌گفتند: آخر شب، نان و خرما مي‌گذاشت روي كولش مي‌رفت خانة يتيمان كه اين را هم نمي‌فهميدم؛
ولي امروز فهميدم كه علي عليه‌السلام كيست؛ امروز با ورود شما به منزلمان،با اين همه گرفتاري‌اي كه داريد، وقت گذاشتيد و به خانة منِ غير دين خودتان تشريف آورديد.
اُسقُف ما، كشيش محلة ما هم به خانة ما نيامده است! شما رهبر مسلمين‌ هستيد. من فهميدم علي عليه‌السلام كه خانة يتيم‌هايش مي‌رفت، چه‌قدر بزرگ است.


:: موضوعات مرتبط: ولایت مداری , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , خانواده ایثارگران , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: خانواده شهدا , خاطرات شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 119
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/05/10
c750f1755f8e2da4ba2b1a3ca4de7345-425

اتل‌ متل‌ یه‌ بابا که‌ اسم‌ اون احمده

نمره‌ جانبازی هاش‌ هفتاد و پنج‌ درصده‌

با اینکه‌ زخمی‌ شده‌

برات‌ خالی‌ می‌بنده‌


میگه‌ من‌ که‌ چیزیم‌ نیست‌

درد میکشه‌ می‌خنده‌

به افتخار همه عزیزان جانبازی که همه ما  مدیونشان هستیم...

:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , شجاعت و مقاومت , شعر و دلنوشته , جانبازان و آزادگان , خانواده ایثارگران , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: شعر و دلنوشته , جانبازان , فرهنگ جبهه , درس های جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 144
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/04/20


همسرم! ملیحه جان

بسم الله الرحمن الرحیم
همسرم !
راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد…
ملیحه جان!
همانطوری که میدانی احترام مادر واجب است . اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت می شود مادراست که همیشه به فکر فرزند یعنی جگرگوشه اش می باشد…

ملیحه جان!
اگر مثلا نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن حتما از قرآن مجید و سخنان پیامبران – امامان استفاده کن و کمک بگیر- نترس هر چه می خواهی بگو. البته درباره هر چیزی اول فکر کن . هر چه که بخواهی در قرآن مجید هست مبادا ناراحت باشی همه چیز درست می شه ولی من می خواهم که همیشه خوب فکر کنی . مثلا وقتی یک نفر به تو حرفی می زند زود ناراحت نشو درباره اش فکر کن ببین آیا واقعا این حرف درسته یا نه . البته بوسیله ایمانی که به خدا داری…
ملیحه جان!
در این دنیا فقط پاکی، صداقت، محبت به مردم، جان دادن در راه وطن و عبادت باقی میماند! تا میتوانی به مردم کمک کن…

حجاب !!!
حجاب را خیلی زیاد رعایت کن.


اگر شده نان خشک بخور ولی دوستت، فامیلت، … را که چیزی ندارد و کسی که بیچاره است را از بدبختی نجات بده. تا میتوانی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن.
همیشه سنگین باش ، زود از کسی ناراحت نشو، از او بپرس که مثلا چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر…

ملیحه!
باید مجددا قول بدهی که همیشه با حجاب باشی، همیشه با ایمان باشی، همیشه به مردم کمک کنی و به همه محبت کنی.
در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست…



قسمت هایی از وصیت نامه شهید عباس بابایی…

:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , وصیت شهدا , سیره شهدا , سرداران , بانوان ایثارگر , خانواده ایثارگران , در مسیر شهدا , جوانان نسل سوم , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: وصیت شهدا , سرداران , شهید بابایی , درس های جبهه , فرهنگ جبهه , سیره شهدا , در مسیر شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 257
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1392/12/25
(خاطره ای از شهید محمد ابراهیم همت)
        

بعد از شهادت حاجي هم حضور او را به روشني در زندگي حس مي كنم .
يادم مي آيد يك بار يكي از فرزندان حاجي ، پس از گذشت روز سختي در اوج تب
مي سوخت . نيمه شب بود .
همه توصيه مي كردند كه بچه را به دكتر برسانيم ؛ اما من به دلايلي موافق اين
كار نبودم . نزديك نماز صبح گريه ام گرفت و خطاب به حاجي گفتم :
بي معرفت ! دو دقيقه بيا اين بچه را نگه دار؟

 

نزديك صبح براي لحظه اي ، نمي گويم خوابم برد ، يقين دارم
كه خوابم نبرد ، حاجي براي لحظه اي آمد و بچه را از دست
من گرفت و دو سه بار دست برسر و روي او كشيد .
وقتي من به خود آمدم ، ديدم تب بچه قطع شده است .
به خودم گفتم : شايد اين حالت ، نشانه هاي قبل از مرگ بچه باشد .
آفتاب كه زد ، با حالت بي قراري و اشك و آه ، بچه را به دكتر رساندم .
دكتر گفت : اين بچه كه ناراحتي ندارد .

 


:: موضوعات مرتبط: محبت و اخوت , عجائب و امدادهای غیبی , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , سرداران , خانواده ایثارگران , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , خانواده شهدا , عجائب و امدادهای غیبی , حاج همت , سرداران ,
:: بازدید از این مطلب : 116
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1392/10/26

یا ایها الناس‌ أذکروا نعمت الله علیکم

ای مردم به یاد داشته باشید نعمتهایی را که خدا بر شما عرضه داشته است

قرآن کریم


 یاد این مردان و زنان دلاور یعنی مادران و پدران شهدا 

مثل یاد خود شهدا همیشه زنده است.

 این ها از خاطره یک ملت و یک تاریخ هرگز نخواهد رفت.

 یاد شهیدان باید همیشه در بین ملت ما  باقی بماند

 هنوز خیلی حرفها گفته نشده است 

خیلی از خاطرات جوانان شما فرزندان شما

 هنوز ثبت نشده

 گفته نشده بیان نشده

 و یاد حماسه دفاع مقدس

 باید همیشه در کشور ما باقی بماند جاودانه باشد. 

(مقام معظم رهبری)



:: موضوعات مرتبط: سخنان ابرار , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , بانوان ایثارگر , خانواده ایثارگران , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , یاد یاران , رهنمودها , خانواده شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 173
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 9
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1392/10/25

 

نمیدانم بگویم تصاویر را ببینید یا نبینید

 

ندیدن تصاویر تکلیف را بر نمی دارد ...

 

ما وارث این زخم هاییم ...

 

اگر دلت میسوزد چشم بپوش و ننگر

 

اما اگر اهل پیمان بستن و تعهدی

 

با این عاشقان بخون آرمیده پیمان ببند ...

بعد از شهدا


:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , مظلومیت و صبر , شجاعت و مقاومت , عشق و عرفان , وقایع و حوادث , سیره شهدا , سرداران , نام آوران , بانوان ایثارگر , عطر تفحص , شهدای گمنام , خانواده ایثارگران , تصاویر شهدا , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: یاد یارن , فرهنگ جبهه , تصاویر شهدا , عکس جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 126
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1392/10/12

ساعت ده ، یازده شب بود که اومد خونه .

حتی لای موهاش هم پر از شن بود!

سفره رو انداختم تا شام بخوریم،

 گفتم: تا شما شروع کنی ، من میرم لیلا رو بخوابونم!

گفت: نه! صبر می‌کنم تا بیای با هم شام بخوریم ... ...

وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده !

داشتم پوتین هاش رو در می‌آوردم که بیدار شد،

گفت: داری چیکار می‌کنی؟ می خوای شرمنده‌ام کنی؟

گفتم: نه! آخه خسته ای !

 سر سفره نشست و گفت: تازه می‌خوام با هم شام بخوریم ...


:: موضوعات مرتبط: محبت و اخوت , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , سرداران , خانواده ایثارگران , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , سیره شهدا , سرداران , شهید زین الدین , خانواده شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 146
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1392/10/11


گفت فقط دعا کنید پدرم شهید بشه

خشکم زد.

گفتم پسرم این چه دعاییه؟

گفت:آخه بابام موجیه ...

گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعا کنم شهید بشه؟

آخه هروقت موج میگیردش وحال خودشو نمیفهمه شروع میکنه منو

و مادر و برادر رو کتک میزنه

امامشکل مااین نیست

گفتم: پسرم پس مشکل چیه؟

گفت: بعداینکه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه کاری کرده

شروع میکنه دست وپاهای همه مون را ماچ میکنه ومعذرت خواهی میکنه

حاجی ماطاقت نداریم شرمندگی پدرمون را ببینیم.

حاجی دعاکنید پدرم شهیدبشه وبه رفیقاش ملحق بشه...

:: موضوعات مرتبط: مظلومیت و صبر , خاطرات و داستان ها , بانوان ایثارگر , جانبازان و آزادگان , موج ایثار , خانواده ایثارگران , در مسیر شهدا , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: جانبازان موجی , جانبازان ,
:: بازدید از این مطلب : 168
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/10/06

سر سفره عقد نشسته بودیم، عاقد که خطبه را خواند

صدای اذان بلند شد.


حسین برخاست، وضو گرفت و به نماز ایستاد


دوستم کنارم ایستاد و گفت:


این مرد برای تو شوهر نمی شود!


متعجب و نگران پرسیدم : چرا؟


گفت: کسی که این قدر به نماز و مسائل عبادی اش مقید باشد


جایش توی این دنیا نیست !



شهید حسین دولتی


1387436606380105_large.jpg


:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , توسل و مناجات , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , نام آوران , خانواده ایثارگران , تصاویر شهدا , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: فرهنگ جبهه , یاد یاران , خاطرات شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 129
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 10
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/10/06
80626357_3887181.jpg

می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن ...

حس عجیبی داشت،انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست

اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه

با خودش می گفت: یعنی الآن چی می خواد بگه،من که طاقت ندارم بشنوم ...

فکر می کرد الآن قراره بشنوه که پسرم زود برگرد!من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و ...

بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو،دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن رد شد

منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:

" خداحافظ پسرم،سلام من رو به حضرت زهرا(س)برسون... "

:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , خاطرات و داستان ها , جملات حماسی , سیره شهدا , بانوان ایثارگر , خانواده ایثارگران , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , خانواده شهدا , فرهنگ جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 127
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1392/08/19

عکسی که می بینید، در اوایل سال 1361 در جبهه جنوب گرفته شده است. پدری، پسر جوانش را مهیای حرکت به سوی خط مقدم نبرد می کند. گویی پدر، فرزندش را در پوشیدن لباس دامادی کمک می کند. با چشم دل که بنگری، انگار پیرمرد، به بهانه ی بستن کاردِ نظامی، تلاش می کند به نوجوانش نزدیکتر باشد و او را ببوید و شاید در گوشش زمزمه  کند: "روسفیدم کنی پسرکم"
و باز هم دل ها را به طوفانِ کربلا باید سپرد، آن جا که امامِ عشق، شمشیر بر کمر «علی اکبر»(ع) بست و پاره تن خویش را به میدان فرستاد.

لا یوم کیومک یا اباعبدالله


:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , محبت و اخوت , شجاعت و مقاومت , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , سیره شهدا , خانواده ایثارگران , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: فرهنگ جبهه , درس های جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 138
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/08/10

 

بابای تو بابای همه شد دخترک مغموم ...

اشک هایت را پاک کن

بجایشان اشک شوق بریز

چون بابایت کربلا رفته . پیش امام حسین ...

او هم از سفر برمیگرده

وقتی مسافرمون بیاد ...

بله . بابا با امام زمان میاد . در رکاب آقا ...

غصه نخور نازنین ... اگر بعضی ها معنای سفر را نمی فهمند

اما خدا بمن گفت

بابایت نمرده است ... باور کن .

ما می میریم اما بابا زنده می ماند تا همیشه ...

 

 


:: موضوعات مرتبط: شعر و دلنوشته , سیره شهدا , خانواده ایثارگران , جوانان نسل سوم , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: دلنوشته , یاد یاران , خانواده شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 165
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1392/07/04

 این مطلب توسط یکی از بینندگان عزیز وبلاگ در نظرات درج شده بود . برای اینکه بهتر بتوانیم احساس یک مادر ، همسر و فرزند چشم انتظار را درک کنیم ، این نوشته را تقدیم تان میکنم . خدایا ما را شرمنده شهدا نفرما ...

سالها از نزدیک شاهد اشکهای مادربزرگم بودم که در انتظار آزادی پسر اسیرش هر روز (آهنگ ای گل ناز من افتخاری ) را گوش میداد و اشک میریخت اسم این کاست را گذاشته بود نوار دایی ممد
ولی حتی عمرش قد نداد تا اسنخوانها و پلاک پسرش را بعد از سالها انتظار تحویل بگیرد
اخه دایی محمد ما خیلی مظلومانه و یک دفعه نا پدید شد ،تا چند سال حتی اسمش در لیست اسرا هم نبود
بعد از چند سال توی یک فیلم از صلیب سرخ ایشان را لابلای اسرای ایرانی دیده بودند ولی هنگام آزادی اسرا باز هم آزاد نشد و اصلا" (عراقیها ) گفتند اسیری با این مشخصات وجود نداشته است
 چند سال بعد از آزادی اسرا یک پلاک و چند تکه استخوان به ما تحویل دادند که البته همسرش باور نکرد که او محمد است ...
آخرین روزی که برای مرخصی پیش خانواده اش آمده بود محرم بود (و خانمش باردار ) . سفارش کرده بود نام فرزند تو راهی را اگر پسر بود (نام خودش+نام امام حسین )
بگذارند یعنی محمد حسین
حالا سالهاست از این ماجرا میگذرد و محمد حسین برای خودش مردی شده مردی که هرگز رنگ پدر را ندید
و همسری که جوانیش را به پای بزرگ کردن چهار بچه اش گذاشت و هنوز هم در انتظار آمدن محمد است !


:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , عطر تفحص , شهدای گمنام , جانبازان و آزادگان , خانواده ایثارگران , جوانان نسل سوم , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , آزادگان , یاد یاران ,
:: بازدید از این مطلب : 136
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 15
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1392/06/27

شهیدی که پس از 16 سال پیکرش سالم ماند

او به مادر گفت:

خوش آن روزی که در سنگر بمیرم/نه آن روزی که در بستر بمیرم !

شهید محمدرضا شفیعی چهارده ساله بود که عزم جبهه کرد،

ولی چون سنّش کم بود قبولش نمی کردند.

بالأخره یک روز خودش شناسنامه اش را یکسال بزرگتر کرد و به آرزویش رسید.

دفعه ی آخری که راهی جبهه بود نوزده سالش بود، کلی شیرینی و انگشتر و تسبیح خریده بود.

مادر به او گفت: مادر چرا این چیزها را خریدی؟ فردا زندگی میخوای. خونه میخوای.

گفت: مادر خانه من یک متر جاست که آماده هم هست نه آهن میخواد و نه سفید کاری.

بعدیک بیت شعر خواند:

خوش آن روزی که در سنگر بمیرم/نه آن روزی که در بستر بمیرم !

بعد از عملیات کربلای 4 خانواده محمدرضا متوجه شدند که تیری به شکم محمد رضا خورده و مجروح شده.

همرزمش نتوانسته بود او را به عقب برگرداند و همانجا مانده بود. فردا صبح که رفته بودند او را بیاورند،

او را پیدا نکرده بودند.بعدها خانواده فهمیدند که محمد رضا را اسیر کرده اند.

یازده روز در اسارت زنده بوده و در نهایت به خاطر جراحتش زیر شکنجه ی بعثی ها به شهادت رسیده

و همانجا در کربلا دفنش کرده اند.به نقل دوستانش وقتی او را اسیر می کنند،

می گویند که به امام توهین کن و او با همان حال زخمی می گوید:

مرگ بر صدام. آنها نیز با لگد به دهان او می کوبند و دندانش می شکند.

وقتی بعد از شانزده سال جنازه ی محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین می رفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه ی محمد رضا را دریافت می کردند سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می کرده و گفته:

خدا صدام را لعنت کند که چه جوانانی را کشت!!!!!!

مادر شهید می گوید موقع دفن محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت:

« شما می دانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم:«از بس ایشان خوب و با خدا بود. »

ولی حاج حسین گفت: « راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است:

هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی شد؛

مداومت بر غسل جمعه داشت؛

دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده می شد،

ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک می کردیم

ولی ایشان با دست اشکهایش را می گرفت و به بدنش می مالید و

جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب می آوردند،

ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه می داشت. »

شهید شفیعی در سال 81 در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد.


:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , توسل و مناجات , مظلومیت و صبر , عجائب و امدادهای غیبی , خاطرات و داستان ها , سخنان شهدا , سیره شهدا , نام آوران , عطر تفحص , جانبازان و آزادگان , خانواده ایثارگران , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: شهدا , عجائب جبهه , یاد یاران ,
:: بازدید از این مطلب : 134
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1392/06/21

 

به نام خدا

 

 

من می‌خواهم در آینده شهـــــید بشوم.


 

 برای این که معلم  جلوی خنده‌اش را بگیـــــره...


پرید وسط حرف مهدی و گفت: ببین مهدی جان!


موضوع انشاء این بود که در آینده می‌خواهید چه کاره بشین.


باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی.


مثلاً، پدر خودت چه کارست؟

 

 

آقا اجازه! شهید شده...

..


بابای این بچه واسه ارامش امروز من و شما شهید شد!!!!!


ایا حق این بچه رو ادا کردیم؟؟؟؟؟

 

"خواهرم حجابت ...برادرم نگاهت"

..


:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , مظلومیت و صبر , خاطرات و داستان ها , شعر و دلنوشته , خانواده ایثارگران , در مسیر شهدا , جوانان نسل سوم , جنگ نرم , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: دلنوشته , یاد یاران , خانواده شهدا , در مسیر شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 129
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1392/06/20

آن روز مصطفی که 8 7 سال داشت به خانه آمد

و با تعجب پرسید : بابا ! موجی یعنی چه ؟

بابا یکه خورد و گفت : چطور بابا ؟ !

مصطفی درنگی کرد و پرسید : بابا ! تو موجی هستی ؟

بابا گفت : چی شده پسرم ؟

گفت : الان که توی کوچه عصبانی شدی بچه ها بهم گفتند بابات موجیه . . . !

از اون روز دیگه مصطفی فهمید عصبانیت های بابا دست خودش نبود .

سکوت معنی دار بابا و پسر یه قرارداد نانوشته بین شون ثبت کرد

مصطفی تصمیم گرفت باعث عصبانیت بابا نشه

و بابا تصمیم گرفت تا اونجا که میتونه خودخوری کنه و عصبانی نشه ....

                   جانباز


:: موضوعات مرتبط: محبت و اخوت , مظلومیت و صبر , خاطرات و داستان ها , خاطرات من , جانبازان و آزادگان , موج ایثار , خانواده ایثارگران , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: جانبازان موجی , جانبازان , خاطرات جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 187
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
دوشنبه 1392/06/18

براساس یک واقعیت از دلنوشته های همسر یک جانباز اعصاب و روان


جانباز
دیگه حساب و کتاب از دستم در رفته
نمیدونم چند ساله جنگ تموم شده ،چند ساله من روز خوش توی زندگیم ندیدم
آخرین باری که میرفت جبهه موقع خداحافظی بهم گفت : معصومه دعا کن یا شهید بشم یا صحیح و سالم برگردم و به مملکتم خدمت کنم ،از شرمندگی توهم در بیام ،دلم نمیخواد بقیه عمرت هم مجبور بشی از من مراقبت کنی
بغض توی گلوم ترکید و در حالی که با چادرنمازم اشکام رو پاک میکردم گفتم :تو رو به خدا محمد این حرفا رو نزن ،ایشاالله که صحیح و سلامت برمیگردی و خودم تا آخر عمر نوکریت رو میکنم
حالا سالهاست از اون حرفای عاشقانه داره میگذره
هنوزم سر حرفم هستم و دارم نوکریش رو میکنم ،آخه عاشقشم !
اونم هنوز عاشقمه
ولی .....
گاهی همه چیز از یادش میره ،دست خودش نیست ،موج میگیردش ،اینجور موقعها دیگه هیچی جلودارش نیست ،هر چی سر راهش باشه داغون میشه ،حتی من !
وقتی حالش خیلی بدمیشه ،وسایل رو به طرف من و بچه ها پرت میکنه ،من سریع بچه ها رو توی یه اتاق دیگه میبرم ،قرصهاشو میارم و به زور دستش رو میگیرم تا به خودش آسیب نرسونه ،اونم برای اینکه دستش رو ول کنه شروع به کتک زدن من میکنه و هر چی دستش باشه توی سر و صورتم میزنه
من فقط اشک میریزم و نگاش میکنم
نه از اینکه منو میزنه
از اینکه میبینم حالش چقدر بده و نمیتونم هیچ کاری براش بکنم
چند دقیقه ای به همین منوال میگذره
کم کم آروم میشه و بعدش تازه اول گریه هامونه
سرش رو روی شونه ام میذاره و باگریه ازم معذرت میخواد
منم فقط اشک میریزم و عاشقانه سرش رو نوازش میکنم
آخه
هنوزم دوستش دارم


:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , مظلومیت و صبر , شعر و دلنوشته , جانبازان و آزادگان , موج ایثار , خانواده ایثارگران , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: جانبازان موجی , همسران جانبازان , ایثارگران ,
:: بازدید از این مطلب : 178
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
سه شنبه 1392/06/12

کم حـــــــرف می زد.

ســـ ه تا پسرش شهیــــــــــد شده بودند.

- ازش پرسیدم : «چنــــد سالتـــ ه مـــــــــادر جان؟»

گفت : هــــــــزار سال...

- خندیــــــــدم

جواب داد : شوخی نمی کنــــــــــم،

اندازه هـــــــــزار سال بهم سخت گذشته...

صــــــداش می لــــــــرزید...


http://mig22mig.persiangig.com/image/iteg/sedash-milarziz.jpg


مـــــــــادره دیگه ، گاهی دلـــــــش برای پســـــــــراش تنگـــــ  میشه...


:: موضوعات مرتبط: مظلومیت و صبر , خاطرات و داستان ها , شعر و دلنوشته , خانواده ایثارگران , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: شهدا , خانواده شهدا , یاد یاران ,
:: بازدید از این مطلب : 151
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/06/08

sh

و من سالهاست که متظر آمدنت هستم

سالهاست منتظر شنیدن خبری از تو هستم

ولی نه از آمدنت و نه از خبری از تو

گفته بودم اندازه تمام دنیا دوستت دارم
گفته بودم برو ولی من منتظرت میمانم

گفته بودم برو ولی بدون چشم به راهتم عزیزم هرجور که میخواهی بیا ولی  فقط بیا

اکنون سالهاست که چشمانم از بس در انتظار آمدنت نشسته است
دیگر تاب دیدن خود را در آینه ها ندارد ...

 مفقودالاثر شدی هستی من ...
اما ای کاش تکه پلاکی از تو از بوی خوش تو بود
تا من دل بی قرار و بی تابم را که سالهاست برای عشق تو می تپد آرام کنم
در کنار مزار خوش عطر و بوی تو همسرم سکونت گزیده ام …

این دنیا تنهام گذاشتی و رفتی ولی تو اون دنیا تنهام نزار…

بی دردها میگویند بخاطر حقوق تو ازداوج نکردم
ولی خبر از دل بی تابم نداشتند و ندارند

خبر از عشقم به تو ندارند

خبر از گریه های عاشقانه شبانه ام در دوری تو ندارند

خبر از درد تنهایی های بدون تو ندارند

جسمم از دوری تو پیر شده ولی قلبم از شور و عشق تو جوان است هنوز

منتظرتم همسر … شاید روزی برگردی ... شاید یک روز قبل از مرگم ....

:: موضوعات مرتبط: مظلومیت و صبر , شعر و دلنوشته , بانوان ایثارگر , شهدای گمنام , خانواده ایثارگران , در مسیر شهدا , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: خانواده شهدا , دلنوشته , شهدای گمنام ,
:: بازدید از این مطلب : 144
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/06/08
 شهید

مسلم هنوز به مرز شانزده سالگی نرسیده بود که یه برگه جلوی دست پدر گذاشت
ـ امضاء می کنی بابا؟
پدر گفت: «چی رو امضاء کنم، این برگه چی هست؟ من که سواد ندارم، بخون بابا جون، ببینم چی می خوای؟»
 مسلم گفت: «شهادت نامه بابا، شهادت نامه»

پدر ابروهاش رو درهم کشید، پیشانی اش چین برداشت، گونه هاش سرخ شد و گر گرفت و ریخت بهم. با انگشت های زمختش برگه رو برداشت، چند تکه کرد و از پنجره ریخت تو کوچه. مسلم مثل یک سنجاقکی روی برگ بید، لرزید و پرید، تندی زد به کوچه، پله ها رو ندید، از روی سکو پرید. پیش پای مادر که داشت حیاط را آب جارو می زد. نرم شد و ایستاد. مادر هولش برداشت. گفت: «چی شده مادر؟»

مسلم مکثی کرد و گفت: «الان میام مادر، برمی گردم»
بعد خیلی آرام از کنار مادر گذشت. به در که رسید، پرید تو کوچه، تکه های کاغذ را جمع کرد و برگشت
تو حیاط، به ستون تکیه داد. پاره های کاغذ را کنار هم چید و تو دلش گفت: «تکه های شهادت...»
صورتش سرخ شد و اشک نم نم، مثل قطره های شبنم، روی صورتش سر خورد و غلطید، روی تکه های  شهادت نامه، رنگ ها بهم آمیخت. از جا بلند شد و تندی رفت توی اتاق، دوباره برگشت تو حیاط،  داشت برگه ها رو چسب می زد که مادر جارو رو انداخت لب سکو رو بروش ایستاد. با کف دست، قطره های اشک را از روی گونه هایش پاک کرد.

ـ این ها چیه مادر؟ چرا گریه می کنی؟
بغض گلوی مسلم رو گرفته بود. گفت: «چیزی نیست مادر»
مادر گفت: « قربانت بروم!  اگر چیزی نیست، چرا با خودت در گیری؟  این کاغذ چی هست که چسب می زنی؟ چرا پاره شد؟  کی این کارو کرده مادر!؟

مسلم سر به زیر، آه بلندی کشید و گفت: «هیچی بابا.»
باقی حرفش را خورد و دوباره گفت: «پاره اش کرد.»

باز چند قطره اشک چکید روی خطوط سرخ و سبز برگه. مادر تند از پله ها بالا رفت. دم درگاه، پدر نشسته بود کنار پنجره. از نگاه پر از پرسش مادر رو گرداند. مادر گفت: «مرد! چرا کاغذ مسلم رو تکه تکه کردی؟  این دیگر چه کاری بود.؟ بچه شدی که به بچه گیر می دهی؟»

پدر گفت: «از نازدانه ات بپرس که چی گفته؟»

مادر روی پاشنه در چرخید.

ـ چی گفتی به بابات که ریختی اش بهم؟ آن برگه چیه؟

مسلم برگه رو برداشت و گفت: «هیچی، مادر این برگ رضایت نامه...»

مکثی کرد و تو دلش گفت: «شهادت نامه.»

ـ می خوام بروم جبهه. دیگه بزرگ شده ام. خودتان گفتید که وقتی پانزده ساله شدی، برو جنگ، چهار ماه است که دارم خون دل می خورم. حکم امام رو پشت گوش انداخته ام. باید چهار ماه پیش می رفتم. مگر امام حکم جهاد نداده؟ مگه نگفتید که باید از پانزده بگذرم؟ حالا من گذشته ام.
ـ دست مادر بوسید و گفت: «به بابا بگو نزاره دیگه گناه کنم.»


:: موضوعات مرتبط: شجاعت و مقاومت , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , خانواده ایثارگران , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: شهدا , خاطرات شهدا , یاد یاران ,
:: بازدید از این مطلب : 140
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/06/08

 

کارناوال نيويورک دربن بست

صهيونيسم مسيحي در روزهاي گذشته سرگرم اجراي نمايش پليدي در آمريکا بود،گويا آنها هر سال با خبر حضور احمدي نژاد درنيويورک کلافه مي شوند وچه بسا مشاعر خويش از سر مي نهند! كشيشي ابله سرگرم راه اندازي كارناوال سوزاندن قرآن است. گويا بوش كوچك از اينكه اجراي اين تئاتر را مدير يك كليسا بر عهده گرفته، شادمان است، اما عقلاي آمريكا خيلي زود، سركردگان كاخ سفيد را بر سرعقل مي آورند و آنها را از شور و حماسه نوپديدي در جهان اسلام انذار مي دهند كه اقدام هاي سفيهانه مقابل اسلام ممكن است تابوت هاي پر از اجساد يانکي ها را از حوزه هاي نفوذ ناتو به نيويورك سرازير كند و اينگونه بود كه خيلي زود همه، حتي دوستان و همکاران رامسفلد و بولتون گفتند، " جونز" مدير كليساي ورشكسته اي بيش نيست! وانگهي،صهيونيسم مسيحي به رغم سفاهت خويش، خوب فهميد "جونز" آنها بالاتر از سلمان رشدي كه نيست!سلمان رشدي اي كه تماميت غرب نتوانست او را از طعم وحشت اعدام هر روزه برهاند وضعي که ربع قرن، زندگي زجرآوري براي وي رقم زد. نه از اسکاتلند يارد کاري برآمد ونه از سيا، پس حالا جونز يك جوجه سلمان رشدي بيش نيست! خوب بود البته اگر جونز، طعم مرگ وانتظار تير غيب را از سلمان رشدي مي پرسيد، گفته اند ودرست گفتند که کار هر خرنيست خرمن کوفتن، گاو نر مي خواهد و مرد کهن! ومگرآقاي جونز با اين لباس هاي اتو کشيده اش وبا آن سبيل هاي مسخره خواهد توانست دردامنه آتشفشان سکني گزيند! آقاي جونز!سلمان رشدي در يكي از آخرين كتاب هاي خود، به فلاكت و ذلت 10 ساله نخست پس از انتشار كتاب «آيات شيطاني »، اشاره اي شنيدني دارد. وي در كتاب خود با اشاره به مجروحيت مترجم ايتاليايي توسط مسلمانان غيور ايتاليايي تا سر حد مرگ و به هلاكت رسيدن مترجم ژاپني آيات شيطاني بر اثر عمليات جهادي مسلمانان ژاپني، از روز اقدام انقلابي عليه ناشر نروژي كتابش به اين شكل ياد مي كند: « روزي كه ناشر نروژي مورد اصابت گلوله قرار گرفت.

يكي از بدترين روزهاي عمر من است.» او در آن ايام تنها طي 20 روز، 13 بار محل خواب خود را تغيير داد. چنان فضاي جهنمي اي بر زندگي او حاكم گرديد كه همسرش از وي جدا شد و در مطبوعات وي را «فردي بزدل » ناميدند.

مسافرت با هواپيماي جنگي!

دو سال پس از صدور حكم اعدام بود آقاي جونز! كه سلمان رشدي توانست با هزارترفند امنيتي جرأت سفر به خارج انگلستان را پيدا کند آن هم با يك هواپيماي جنگي! در سال 1991 ميلادي براي سخنراني به دانشگاه كلمبيا در آمريكا برود و برگردد. محافظت از او پس از صدور فتواي حضرت امام بر عهده «اسكاتلند يارد» (پليس انگليس) قرار گرفت. چند سال قبل تر هزينه هاي محافظت از او در سال، بين يك تا 10 ميليون پوند تخمين زده شد.

در حدي كه يكبار شاهزاده چارلز (وليعهد انگلستان) اعلام كرد: « سلمان رشدي سرباري پرخرج براي ماليات دهندگان انگليسي است.» ماجرا به اينجا هم ختم نشد، شركت هواپيمايي  «بريتيش ايرويز» حضور رشدي را در هواپيماهاي خود تا سال 1998 ممنوع اعلام كرده و شركت هواپيمايي «ايركانادا» چند سال پيش سفر رشدي را با پروازهاي خود غيرممكن اعلام كرد.

در سال هاي اخير، اما سلمان رشدي در آمريكا زندگي مي كند و توسط دولت آمريكا محافظت  مي شود. جونز پيشکش!آقاي بوش وآقاي اوباما! همان سلمان رشدي را بچسبيد تا بعد! امپراطوري رسانه اي غرب اما بارها اعلام كرد كه حكم اعدام اين نويسنده از طرف ايران پس گرفته شده است بلکه قدري ازکابوس هاي خود بکاهد. اين ترفند اما هربار با بانگ انقلابي رهبر انقلاب اسلامي حضرت امام خامنه اي مواجه شدند.


:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , بصیرت و سیاست , ولایت مداری , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , مقالات و تحلیلها , سیره شهدا , خانواده ایثارگران , شهدای جهان اسلام , تصاویر شهدا , نام آوران ,
:: برچسب‌ها: شهدا , شهدای مقاومت اسلامی , شهدای جهان اسلام ,
:: بازدید از این مطلب : 190
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1392/05/30

 


در شب بعد مجددا شهید به خواب خواهر می آید و می گوید نمی خواهی مرا ببینی من منتظرت هستم و مشخصات جنازه بی سر قبر وسط را به او می دهد خواهر صبح اقدام به پرس وجو می کند و مطلب را با سپاه پاسداران درمیان می گذارد و پس از بررسی و یافتن همرزمان شهید و جویای نحوه شهادت او، قبر شهید مورد تایید واقع می شود و او شهید حمید رضا ملاحسنی است.

شهید ملاحسنی

به گزارش سرویس فرهنگی جهان نیوز، شهید حمید رضا ملا حسنی در تاریخ ۰۵/۰۵/۱۳۴۴ در یکی از مناطق جنوب غرب تهران در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد و پس از گذراندن مقاطع تحصیلی ابتدایی و راهنمایی مقطع متوسطه قبل از اخذ دیپلم و با حمله ور شدن آتش جنگی که صدامیان کافر به را ه انداخته بودند، عزم خود را جزم می کند تا به هر نحو ممکن در مناطق جنگی حضور پیدا نماید .لذا در لشگر ۲۷ محمد رسول الله و در گردان عمار سازماندهی شده و خود را آماده عملیات نماید و در عملیات والفجر ۴ در منطقه پنجوین عراق در تاریخ ۱۲ /۰۸ / ۱۳۶۲ مفقود الاثر می گردد.

سالها بود خانواده منتظر بودند. ۲سال پیش برادران شهید می خواستند مقبره ای را به صورت نمادین برای ایشان بر پا کنند که شهید به خواب برادر می آید و می گوید دست نگه دارید. بعد از ۲ سال شبی خواهر شهید در خواب می بیند که در منطقه پونک خیابان سردار جنگل تشییع پیکر شهداست و شهید ملا حسنی هم حضور دارد از او می پرسد شما اینها را شفاعت می کنید. سپس می گوید من حتی کسانی که در پیاده رو راه می ورند وبرای تشییع هم نیامدند هم شفاعت می کنم.

خواهر شهید همیشه سر مزار شهید احمد پلارک (که او نیز از شهدای گردان عمّار می باشد ) می رود ( شهیدی که از مزارش بوی عطر پراکنده می شود ) در یکی از روزها در قاب بالای سر مزار در یک عکس برادر خود را کنار شهید پلارک می بیند که بالای سرش علامت ضربدری وجود دارد. پس از بررسی خانواده شهید پلارک را جویا می شود. خانواده ایشان می فرمایند که شهید پلارک هر کدام از دوستانشان که به فیض شهادت نائل می شدند بالای سرشان یک ضربدر میزد معلوم گردید که شهید ملاحسنی از دوستان و همرزمان شهید پلارک بوده.

http://www.jahannews.com/images/docs/000307/n00307676-t.jpg


خواهر شهید ملاحسنی بر سر مزار شهید پلارک او را به بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) قسم می دهند که به برادرم بگو یه نشانه ای چیزی از خودش به ما بدهد.

خواهر شهید دل شکسته و چشم انتظار برادر شهید مفقود الاثر خودرا در خواب می بیند و او به خواهر می گوید نمی خواهی مرا ببینی، من که برای دیدار شما آمده ام. خواهر می گوید کی؟ شهید به او می گوید در پارک نهج البلاغه سه شهید دفن کرده اند. قبر وسطی مربوط به من است خواهر از خواب بلند می شود و تعجب می کند که این چه خوابی است که بعد از ۲۷ سال برادر شهیدش به خواب او می آید. در شب بعد مجددا شهید به خواب خواهر می آید و می گوید نمی خواهی مرا ببینی من منتظرت هستم و مشخصات جنازه بی سر قبر وسط را به او می دهد خواهر صبح اقدام به پرس وجو می کند و مطلب را با سپاه پاسداران درمیان می گذارد و پس از بررسی و یافتن همرزمان شهید و جویای نحوه شهادت او، قبر شهید مورد تایید واقع می شود و او شهید حمید رضا ملاحسنی است.

http://www.jahannews.com/images/docs/files/000307/nf00307676-2.jpg



:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , توسل و مناجات , عجائب و امدادهای غیبی , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , وصیت شهدا , سیره شهدا , نام آوران , عطر تفحص , شهدای گمنام , خانواده ایثارگران , در مسیر شهدا , جوانان نسل سوم , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: درس های جبهه , خاطرات شهدا , عجایب و شگفتی ها , شهدای گمنام , خانواده شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 170
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
سه شنبه 1392/05/29

وصیت شهید «ماه عسل» به مادر/ مأموریت غواص فرات

 

مقدمه مدیر وبلاگ :

این عکس را می شناسید ؟

شهید عزیزی که مدتی قبل در سایتها ی مختلف عکس او را انتشار دادند و اعلام کردند بجای کس دیگری دفن شده بود و او سالم به خانه باز گشت . اینک این شهید عزیز شناسایی شده و در زادگاه خود بخاک سپرده شد .

مطالب زیر خاطرات و وصیت نامه این شهید عزیز است که در روزنامه جوان و سایت جوان انلاین امروز سه شنبه 29 مرداد 92 درج شده است .

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شهید «ایرج خرم‌جاه» پس از گذشت‌ 27 سال‌ از شهادت و در حالی که به مدت 4 سال به نام جعفر زمردیان یکی از اسرای ایران در عراق در گلزار شهدای همدان به خاک سپرده شده بود، شناسایی شده است.

به گزارش فارس به نقل از روابط عمومی اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان همدان، ایرج خرم‌جاه ششم بهمن‌ماه سال 1351 در روستای «سیبستان» از توابع استان البرز متولد  شد، او نخستین فرزند خانواده خرم‌جاه بود.

 

احسان‌الله خرم‌جاه پدر ایرج، فردی زحمتکش بود اما ایرج در سن پنج سالگی از نعمت پدر محروم شد.

 

ایرج پس از گذراندن دوران کودکی در روستای «پلک‌ردان» (از محله‌های شهر گلسار) به هیئت‌ مذهبی «پراچانی‌های» طالقان که سید بودند ملحق شد، تابستان‌ها را با کار در مشاغل مختلف همچون مکانیکی و شیشه‌بری، کمک خرج زندگی و خانواده بود و با اینکه سن کمی داشت از کار کردن خسته نمی‌شد.

 ادامه مطــــــلب را ببینید


:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , شجاعت و مقاومت , عجائب و امدادهای غیبی , خاطرات و داستان ها , وصیت شهدا , سیره شهدا , بانوان ایثارگر , عطر تفحص , شهدای گمنام , خانواده ایثارگران , تصاویر شهدا , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: یاد یاران , درس های جبهه , فرهنگ جبهه , عکس شهید ,
:: بازدید از این مطلب : 151
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 3
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1392/05/20

 

روایتی از مرد ریش حنایی گردان تخریب

شهید دین شعاری

حسین، آلبومی از عکس‌های برادر شهیدش را در قفسه مغازه نگهداری می‌کند، دست چپش را به پشت سر دراز می‌کند و می‌گوید: هر عکس محسن یک خاطره و یک لبخند است.


 حسین دین شعاری؛ برادر شهید محسن دین شعاری فرمانده گردان تخریب لشکر 27 محمد رسول الله(ص)، در گفتگو با خبرنگار خبرگزاری فارس روایتی از جانبازی برادر فرمانده و شهید خود را بازگو کرد.

* عزیز کرده خانواده

تازه از تبریز به تهران آمده بودیم که برادر بزرگم، حاج اصغر آقا من و برادرهایم را به کارخانه بافندگی برد. خانواده ما 13 نفره بود و 8 برادر و 3 خواهر بودیم که دوستانه و صمیمی در کنار هم درس می‌خواندیم و هم کار می‌کردیم. پدرم مداح بود و من به ذوق راه پدر و شوق اهل بیت مداحی می‌کردم. محسن فرزند آخر خانواده و عزیز کرده اهل خانه بود اما از بُعد معنوی از همه ما بزرگ‌تر بود.


* سرباز امام

شهید محسن دین شعاری جزء اولین سربازانی بود که به فرمان امام خمینی(ره) به پادگان‌ها برگشتند و خودشان را معرفی کردند. او همواره فریضه مقدس امر به معروف و نهی از منکر را انجام می‌داد و برای سربازان پادگان به خصوص آن‌هایی که در انجام فرائض تعلل می‌کردند برنامه شناخت ایدئولوژی گذاشته بود.

حدود 5/1 سال در سال‌های 57 و 1358 خدمت مقدس سربازی را انجام داد و پس از آن در سال 1360 به خیل سبزپوشان سپاه پاسداران پیوست. با شروع جنگ تحمیلی عاشقانه به جبهه‌های نبرد شتافت و به عنوان مسئول گردان تخریب لشگر 27 محمد رسول‌الله (ص) مشغول به خدمت شد و در سال 1363 به سفر حج رفت. در عملیات‌های طریق‌القدس و کربلای 1 یادآور دلاوری‌ها و رشادت‌های خالصانه او در راه دفاع از میهن است.

 

*از نوجوانی کربلایی بود

برادر شهید با بیان اینکه محسن متولد خونگاه تهران است می‌گوید: محسن پنجم مرداد ماه 1338 متولد شد و پس از انقلاب و در اوایل جنگ فرمانده گردان تخریب لشکر 27 محمد رسول الله (ص) شد و زمانی که قرار بود برای بار دوم به سفر حج مشرف شود و به خاطر مسئولیت‌هایی که در جبهه داشت از تشرف به حج منصرف شد اما در همان سال در روز پانزدهم مردادماه سال 1366 درست مصادف با روز عید قربان به مسلخ عشق رفت و اسماعیل‌وار جان خویش را در حین خنثی‌سازی مین ضد تانک در قربانگاه ارتفاعات دوپازای سردشت فدای معبود ساخت و نام خویش را برای همیشه در قلب تاریخ زنده نگه داشت.

محسن از نوجوانی به اهل بیت (ع) علاقه زیادی داشت، 14 ساله بود که هیئت شهدای کربلا را ایجاد کرد و با سن کمش مسئولیت اجرایی آن را به عهده گرفت. سال 57 با اوج گیری مبارزات و افزایش چشمگیر شهدا از شهریور ماه به پزشکی قانونی رفت. حدود شش ماه در جابه‌جایی کسانی که در درگیری‌های خیابانی به شهادت رسیده بودند، کمک می‌کرد.


*او کلنگ خورده!

حسین، آلبومی از عکس‌های برادر شهیدش در قفسه مغازه نگهداری می‌کند، دست چپش را به پشت سر دراز می‌کند و می‌گوید: هر عکس محسن یک خاطره و یک لبخند است.

آلبوم را ورق می‌زند، عکس‌ها همراه یک یادداشت چیده شده‌اند و صاحب عکس با لبخندی در گوشه لب سخنی فراتر از توضیحات آلبوم برای گفتن دارد، به عکسی می‌رسد که امام خامنه‌ای در جمع رزمندگان لشکر 27 رسول ا... به یادگار گرفته‌اند، با اشاره دست عکس یکی از رزمنده‌ها را که محاسنی بلند و همان لبخند آشنای تصاویر قبلی را داشت نشان می‌دهد و با ذوقی در صدا و شکفتن لبخندی روی لب، اشک در چشمانش حلقه می‌زند و می‌گوید: او جانباز نیست، کلنگ خورده! محسن در جبهه خیلی مجروح می‌شد، یک بار همان طور که خم شده بود تا از تیررس ترکش‌ها در امان باشد، از کمر به پایین مورد اصابت قرار گرفته بود. به مجروحیت‌های عجیب و غریب محسن عادت کرده بودیم اما آن رو عصر پنجشنبه که با عصا به خانه آمده بود، در پاسخ چه شده است اهالی خانه گفت: «این دفعه ترکش کلنگی خورده‌ام!» همه خندیدند و گفتند: ترکش کلنگی دیگر چیست؟ تیر خوردی؟ ترکش خوردی؟ گفت: چطوری بگویم؟ می‌گویم ترکش کلنگی خوردم! گفتیم: همه رقم شنیده بودیم؛ تیر کالیبر 50، کالیبر 45، ترکش خمپاره 60، 80 اما ترکش کلنگی نشنیده بودیم.

 

*عکس یادگاری با رییس جمهور

آن روز این عکس را درآورد و تعریف کرد: «در عملیات والفجر 8 آقای خامنه‌ای به قرارگاه ما آمدند. بعد از عملیات اعلام کردند فرماندهان جمع شوند، با ریاست جمهوری دیدار داریم، ایشان می‌خواهند از بچه‌ها تقدیر و تشکر کنند. شب جمعه ماه رمضان، کادر لشکر، افطار مهمان رئیس جمهور بود و با ایشان صحبت‌های دوستانه و خودمانی داشتیم. نماز جماعت را که خواندیم و در کنار ایشان افطار کردیم. آقای خامنه‌ای گفتند: آماده شوید با هم عکس یادگاری بگیریم. بچه‌ها جمع شدند. ایشان گفتند: اول جانبازها بیایند. با بچه‌های جانباز کنار آقا رفتیم، یکی از دوستانم بلافاصله گفت: آقا، این برادر جانباز نیست، کلنگ خورده میگه جانبازم! آقا گفتند: کلنگ برای خدا خورده؟ گفت: بله، شب بود، رفته بود کانال بکند. ایشان گفتند: پس جانباز است، بیا کنار من!» و محسن کنار آقا ایستاد و عکس ماندگار گرفت. از آن جراحت به بعد زانوی او دیگر 90 درجه خم نمی‌شد.


*پل صدام

وی واقعه مجروحیت برادر این‌گونه شروع می‌کند: در عملیات والفجر 8 نیروهای لشکر 27 روی جاده‌ای تا 200 متری پلی معروف به «پل صدام» پیشروی کردند که آب زیر آن پل از خور عبدالله می‌آمد و به سمت کارخانه نمک می‌رفت. بعد منطقه را به تیپ امام حسن (ع) خوزستان واگذار کردند. عراقی‌ها خیلی مقاومت می‌کردند که پل را از دست ندهند، چون برای پدافند جای خوبی بود. آن‌ها شب پاتک زدند که تا فردا ظهر آن شب ادامه داشت. دشمن خط را شکست و در حال پیشروی بود، سمت چپ و راست نیروهای باتلاق بود و نمی‌توانستند کاری کنند، سنگر و جان پناهی به رای تردد در محل نداشتند. محمد کوثری، فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص) به محسن گفته بود: «2 کیلومتر عقب تر روی همان جاده کانال بزنید. مین‌های ضد تانک با قدرت انفجار بالا کار گذاشته‌ایم.»

 
*آسفالت جاده؛ 50 متر روی هوا!

این برادر شهید روایت می‌کند: هم‌رزم‌های محسن گفتند نیروهای تیپ عقب نشینی کرده بودند اما این باعث نشد که روحیه گردان تخریب ضعیف شد، دشمن هم در حال پیشروی بود اما محسن سریع مین‌ها را به هم وصل می‌کرد، انفجار عظیمی رخ داد که آسفالت جاده در حدود یک مترمربع به عمق یک متر و نیم گود شد و تکه‌های آسفالت حدود 50 متر به هوا رفت. کار محسن و گردان تخریب همراه با ابتکار و خلاقیت بود اما جواب نداد. رژیم بعث هم به سمت گردان پیش می‌آمد، باید کانال حفر می‌شد تا لشکر از داخل آن حرکت کنند چرا که عبور از روی جاده تلفات زیادی داشت.

 
*یک کامیون لوله پولیکا بخر

وی به نقل از کوثری بیان کرد: «شهید دین شعاری به من گفت: برو اهواز، یک کامیون» لوله پولیکا بخر تهیه کردم و برگشتم، 12 لوله شش متری را از پودر آذر پر کردیم؛ پودر آذر مواد منفجره‌ای شبیه به گندم است. همراه فرمانده و چند نفر از گردان تخریب وسایل را به خط بردیم، لوله‌ها را به هم وصل کردیم و روی زمین قرار دادیم. فتیله 50 سانتی متر بود و توانستیم 100 متر از محل انهدام دور شویم، در محل انفجار آزمایشی زمین حدود نیم متری گودبرداری شد، پیش بینی می‌کردیم که با دو یا سه انفجار به اندازه کافی کانال گود شود، نوع خاک و بستر زمین متفاوت بود و باعث شد که در منطقه مورد نظر بیش از 10 سانتی متر تخریب ایجاد نشود.


*با کلنگ بکنید

دین شعاری ادامه می‌دهد: نوری که از این انفجار به وجود آمد منظره را روشن کرد و عراق 4 ساعت بر سر رزمندگان گلوله‌های توپ، تانک و خمپاره بارید. پناهگاهی هم نبود، کوثری به بچه‌های گردان تخریب گفت: باید کاری کنیم، بروید با کلنگ بکنید، بالاخره باید کاری کنیم، اگر هم بخواهید خودم بروم...؟ با این حرف رفتند و شروع به کندن با کلنگ کردند.

لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بیشتر تهرانی و دانشجو یا دانش آموز بودند و در بین آن‌ها کمتر می‌شد کشاورز یا حتی کارگر دید، دست‌هایشان بر اثر کلنگ زدن اول می‌زد.

 
*کلنگ نشکست!

وی تعریف می‌کند: ناگهان کلنگی در بین سوسوی ستارگان بالا رفت و بر زانوی حاجی فرود آمد. هم زمان با صدای فریاد آخ! حاج محسن، صداها در هم پیچید که وای! فرمانده گردان را زدی! بلایی به سرت می‌آورند که کارت به کرم الکاتبین می‌افتد! حاجی وقتی ترس رزمنده را دید، بدون آه و ناله، چفیه‌اش را از گردن باز کرد و بر زانویش بست و شب در بیمارستان صحرایی اروندکنار پانسمان شد. وقتی صبح آمد، فردی که کلنگ زده بود، با دیدن حاجی زیر گریه زد و محسن او را در آغوش گرفت و بر سرش دسی کشید، او را بوسید وبا لبخند گفت: «بابا! چیزی نشده، کلنگ از آسمان افتاد و نشکست!»

*تیر و رکش می‌خوریم، کانال نمی‌کنیم!

به گفته برادر شهید، چون حاجی روحیه و تکیه گاه گردان محسوب می‌شد، عقب نرفت و پای لنگ کلنگ خورده در خط ماند. محسن لنگان اما بی عصا راه می‌رفت و بچه‌ها می‌گفتند: «حاضریم تیر و ترکش بخوریم اما کانال نکنیم! دین شعاری یک کلنگ به پایش زده تا مجروح شود و بگوید شرعاً نمی‌تواند کاری کند.» حاج محمد تعریف می‌کرد وقتی کانال به نتیجه نرسید به محسن گفتم: حالا که این اتفاق افتاد باید تا آخر عملیات در منطقه بمانی. تصور دوکوهه رفتن را از ذهنت پاک کن چون من نمی فرستمت. او هم با لبخند همیشگی‌اش پاسخ داد: من که هستم اما یادت باشد که من وظیفه‌ام را انجام داده‌ام، حالا هرچه می‌خواهی، بگو.


*کانال به دست پدر شهدا به سرانجام رسید

وی اظهار می‌کند: برادرم دیگر نمی‌دانست چه کار کند، کوثری مسئولیت منطقه را به او داده بود و گفته بود بالاخره باید خودت قضیه راحل کنی و تا پایان کار جلو بروی. محسن هم پاسخ داده بود: «بابا چی کار کنم نمی شه» تا اینکه «هادی عبادیان» مسئول لجستیک به یاد پدر شهید معصومی و دو پدر از شهدای دیگر لشکر که مقنی بودند افتاد و یک نفر را به همدان فرستاد و این سه پدر شهید باجان و دل قبول کردند و 18 نفر دیگر هم همراه خود کرده بودند.
 

*تونل را عمیق حفر کردند

دین شعاری در ادامه می‌گوید: به گفته فرمانده لشکر، شب اول هماهنگ شد تا مقنی‌ها جلو بروند. از آن‌ها خواستیم تا کانال را 50 تا 70 متر عقب تر از پیشانی دفاعی خودمان بزنند تا حالت پوششی هم داشته باشد. به خوبی می‌دانستند که در خط، آتش بر سرشان می‌ریزد، اما احداث تونل را آغاز کردند، طبق اصول کاری خودشان تونل را عمیق حفر کردند طوری که صبح داخل تونل ایستادیم محور روبه رو دیده نمی‌شد. به آن‌ها گفتم ارتفاع نباید از یک متر و 10 سانتی‌متر بیشتر باشد. این‌گونه کانال زده شد و شهید دین شعاری همراه گردان تخریب جلوی آن را مین گذاری کردند تا مانع هجوم عراقی‌ها بشود.

*شهادت، هنرمندان خدا

وی از آخرین روزهای حیات دنیوی فرمانده تخریب می‌گوید: چند هفته قبل از شهادت حاج محسن، با برادرم به مزار پاک پدر و مادرمان رفته بود، محسن حال و هوای دیگری داشت از او خواست که با هم بر سر مزار شهدا نیز بروند، وقتی وارد قطعه شهدا شدند. برادرم تعریف می‌کند: حاجی انگار دنبال چیزی می‌گشت علت سرگردانی‌اش را پرسیدم گفت می‌خواهم مزار شهید نوری در قطعه 29 را پیدا کنم پس از کمی جستجو مزار شهید علیرضا نوری را پیدا کردیم در کنار مزار او یک قبر خالی بود حاج محسن با دیدن آن آرام نشست، دستش را بر روی مزار خالی گذاشت و گفت مرا اینجا دفن کنید، با تعجب پرسیدم، اشتباه نمی‌کنی اما محسن آرام گفت اینجا قبر من است، بعد از شهادت حاجی با اینکه ما در دفن او سهمی نداشتیم اما نمی‌دانم برنامه‌ها چطور ردیف شده بود که بچه‌های تخریب هماهنگ کردند و محسن را در همان جایی که پیش‌بینی کرده بود به خاک سپردند، محسن خانه آخرت خود را پیدا کرده بود.

*سامیه امینی

منبع:شهدای کازرون به نقل از فارس


:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , ایثار و فداکاری , ولایت مداری , سرگرمی ها ، طنزها و شوخی ها , عجائب و امدادهای غیبی , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , خانواده ایثارگران , تصاویر شهدا , نام آوران ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , فرهنگ جبهه , درس های جبهه , شهدای روحانی ,
:: بازدید از این مطلب : 221
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
شنبه 1392/05/19


قبل از اعزام جبهه بنا داشت که از خانواده شهدا دیدار کنه، اون موقع عضو کادر سپاه بود
بخاطر وجود منافقین اجازه نداشتن که لباس سپاه رو بپوشند
وقتی برای دیدار خانواده شهدا آماده میشد، لباس سپاهی خودش رو توی ساکی می گذاشت و نزدیک خانه شهید که میشد می پوشید و با اون لباس وارد منزل میشد...
وقتی رفت جبهه از دوستانش خبر اومد که شهید شده... تو فکه شهید شده
12 سال چشم انتظار بودم... کی پسرمو میارن...
خواب دیده بودم که روی خاک ها دارم راه میرم که زمین پر از جواهرات تکه تکه شده بود، می رفتم دونه دونه جمع می کردم و بلند میگفتم اینها همش مال منه ... از خواب پردیم...
گفتم میاد
بالاخره اومد
میخوام بدونم کی بوده که این استخوان های پسرم رو از دل خاک بیرون کشیده که دستها و پاهاشو ببوسم...

روزی اومد و گفت مادر فرش ها رو جمع کن و موکت بنداز، متوجه منظورش شدم، بهم گفت عزیر کسی رو در نظر داری
گفتم دختر عموت، همه چی هم آماده هست، فقط یک آیینه و شمعدان کمه... خوشحال شد، گفت ممنون عزیز، وقتی از مرخصی برگشتم انشاالله کارهارو هماهنگ میکنیم...
اما رفت...
برنگشت...

مادر شهید سید محمد الحسینی

منبع : وبلاگ خون شهدا


:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , خانواده ایثارگران , عکس دفاع مقدس , نام آوران ,
:: برچسب‌ها: یاد یاران , تفحص , شهدای گمنام , خاطرات شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 139
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
نویسنده : باز مانده
شنبه 1392/04/29

ابراهیم چشم های زیبایی داشت.

خودش هم می دانست

شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند.

یا سرخ از اشک و دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.

میگفتم: من یقین دارم این چشم ها تحفه ای ست

که تو به درگاه خدا خواهی داد.

همین هم شد...


ژیلا بدیهیان(همسر شهید) ، کتاب به مجنون گفتم زنده بمان

:: موضوعات مرتبط: خاطرات و داستان ها , سخنان دیگران , سیره شهدا , خانواده ایثارگران , تصاویر شهدا , سرداران ,
:: برچسب‌ها: شهید همت , سرداران , شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 133
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
دوشنبه 1392/04/17

به گزارش جهان نیوز،محمد حسین باغبان،یکی از بسیجیان لشگر۱۴ امام حسین(ع) بود. او در اواخر اسفند سال 1362 در عملیات خیبر شربت شهادت نوشید. چند روز قبل از عملیات، محمد حسین به یکی از همرزمانش به نام شفیعی گفت: اگر شهید شدم مرا از ناخنم و گودی کف پایم بشناسید. یکی از انگشت های او به خاطر اشتغال به حرفه ی جوشکاری، کبود بود. زمانی که شفیعی را برای شناسایی اجساد شهدا به تعاون لشگر بردند، او جنازه بی سری را از روی کبودی انگشتش شناسایی کرد.

عکسی که در زیر می بینید، خواهر شهید محمد حسین باغبان را در حال آخرین وداع با پیکر بی سر برادرش نشان می دهد.به فدای بانو زینب کبری(س) که در شامگاه عاشورا، با بدن قطعه قطعه برادرش وداع کرد.
                                                  لا یوم کیومک یا اباعبدالله

شادی روح بسیجی شهید، محمد حسین باغبان، صلوات



:: موضوعات مرتبط: عجائب و امدادهای غیبی , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , خانواده ایثارگران , تصاویر شهدا , نام آوران ,
:: برچسب‌ها: فرهنگ جبهه , درس های جبهه , خاطرات شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 163
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/04/07

پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت
کودک هم می خواست پدر رو بلند کنه ولی نتونست

 

با خود گفت:

 

حتماً چند سال بعد می تونم 

 

بیست سال بعد پسر تونست پدر را بلند کنه

 

پدر سبک بود

 

سبکه سبک

 

به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان.....

 


20101219150405417_8.jpg

:: موضوعات مرتبط: مظلومیت و صبر , شعر و دلنوشته , سیره شهدا , خانواده ایثارگران , جوانان نسل سوم , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: شهدا , خانواده شهدا , دلنوشته ,
:: بازدید از این مطلب : 135
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1392/04/06

به یاد همسران شهیدان جاوید الاثر...

دلنوشته یک همسر شهید :

گفتی که پس از سجود بر می گردی
وقتی که صـــــــلاح بود بـر می گردی
 
 
 
 
در نامــــه نوشتی که دلت تنگ شده
تا فــــکر کنم که زود بــــر می گردی!

:: موضوعات مرتبط: مظلومیت و صبر , شعر و دلنوشته , سیره شهدا , خانواده ایثارگران , عکس های متفرقه , بانوان ایثارگر ,
:: برچسب‌ها: فرهنگ جبهه , خانواده شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 167
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 10
نویسنده : باز مانده
سه شنبه 1392/03/28
شهدای روحانیت

همسر شهید نادر دیرین می گوید: ششم آبان 1365 با پنج هزار تومان خانه اي در مشهد خريديم. به خانه جديد اسباب کشی کردیم و به طلبه هاي اردبيلي كه با آن ها رفت و آمد داشتيم وليمه داديم.همان روزها بيشتر طلبه ها به جبهه رفتند ولي نادر نرفت و من  خوشحال بودم. چندوقت بعد خودش تنها رفت و زود برگشت، چون حمله لغو شده بود. بار دوم دي ماه بود که یکی از دوستانش به نام ابراهيم زنگ زد و خبر حمله را داد. دو، سه روزي حال و هواي نادر عوض شد. کتاب هايي را که از دوستانش امانت گرفته بود روي همه آن ها اسم صاحبانش را نوشت. گفتم: اين کارها چيه؟ گفت: مگر مي خواهي مشغول الذمه باشيم، بايد امانت ها را به صاحب ا نشان برگردانيم. يكي، دو شب بعد، در خواب ديدم در حياط خانه ما حوض كوچكي است. كاظم ديرين كه قبل از ازدواج مان شهيد شده بود، آبتني ميکند. برگشتم اتاق و برايش حوله اي بردم. ديدم نادر هم داخل حوض است. وقتي بيرون آمدند حوله را دادم. هر دو با همان حوله بدن شان را خشك كردند.صبح خوابم را به او گفتم. گفت: تعبيرش شهيد شدن من است ا نشا ءالله.مادرش مهما ن ما بود و گفت فرصت ندارد او را به اردبيل ببرد. گفتم: میروي و در شهر غريب تنهایمان می گذاری. همان شب ما را به حرم برد و آنجا به من گفت: شما را به امام رضا علیه السلام سپردم. شب را در حرم مانديم، صبح كه بيدار شدم پرسيد: چه آرزويي داري؟گفتم: سلامتي.گفت: بعدش چي؟گفتم: هيچي.اصرار كرد و گفتم: زخمي، معلول و يا موج گرفته برگردي ولي شهيد نشوي. پرسيد: چرا؟ گفتم: با اين كه لياقت شهادت را داري ولي من لايق همسر شهيد بودن نيستم. گفت: نمي خواهم شهيد شوم و برمی گردم حوزه. رفت و حدود چهل روز بعد برگشت. شنيدم دو تا خمپاره كنارسنگرش خورده و زخمي شده است. لباسش هم گويا سوخته بوده. لباس ديگری تنش بود و پرسيدم: لباست كو؟گفت: پاره شده بود انداختمش دور.در بدنش هم جاي زخم بود.

برگرفته شده از کتاب علمداران عشق


:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , خانواده ایثارگران , تصاویر شهدا , نام آوران ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , شهدای روحانی ,
:: بازدید از این مطلب : 164
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 4

تعداد صفحات : 2


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
نگاهم " یـــــاد یـــــــاران " کـرده اینک دلمـــ ســـر در گـریــــــبان کرده ا ینک غمـــ و فریــــاد من از این و آن نیست دلم " یـــاد شـــــهیدان " کـــرده اینک ===================== چه بسیار فرق است بین " یا حسین " گفتن و " با حسین " بودن ! همۀ کوفیان " یا حسین " گفتند اما اندکی از آنان " با حسین " ماندند ... و عاقبت بجای حسین ، سرش را بالا بردند...
منو اصلی
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پیوندهای روزانه