السلام علیکم یا انصار ابی عبد الله الحسین و رحمة الله و برکاته
عاشقان عاشق بلایند. دُرَّ حیات در احتجاب صدف عشق است و آن
را جز در اقیانوس بلا نمی توان یافت؛ در ژرفای اقیانوس بلا . عاشقان غواصان این
بحرند و اگر مجنون نباشد چگونه به دریا زنند ؟
از یكی از مسئولین اطلاعات پرسیدم: "یعنی چی گردانها محاصره شدن آخه عراق كه جلو نیومده اونها هم كه توی كانال سوم و دوم هستن". اون فرمانده هم جواب داد: "كانال سومی كه ما تو شناسایی دیده بودیم با این كانال فرق داره، این كانال و چند كانال فرعی دیگه رو عراق ظرف همین دو سه روز درست كرده. این كانالها درست به موازات خط مرزی بود ولی كوچكتر و پر از موانع. "بعد ادامه داد: " گردانهای خطشكن برای اینكه زیر آتیش دشمن نباشن رفتن داخل كانال. با روشن شدن هوا تانكهای عراقی هم جلو اومدن و دو طرف كانال روبستن. عراق هم همین طور داره رو سر اونها آتیش میریزه". بعد كمی مكث كرد و ادامه داد: "میدونی عراق شانزده نوع مانع سر راه بچهها چیده بود . میدونی عمق موانع نزدیك چهار كیلومتر بوده، میدونی منافقین تمام اطلاعات این عملیات رو به عراقیها داده بودن. " خیلی حالم گرفته شد ، با بغض گفتم: "حالا باید چیكار كنیم" گفت: "اگه بچهها بتونن مقاومت كنن یه مرحله دیگه از عملیات رو انجام میدیم و اونها رو مییاریم عقب" در همین حین بیسیمچی مقر گفت: "از گردانهای محاصره شده خبر اومده"، همه ساكت شدند، بیسیمچی گفت: "میگه برادر یاری با برادر افشردی دست داد". این خبر كوتاه یعنی فرمانده گردان حنظله به شهادت رسید. عصر همان روز هم خبر رسید حاج حسینی و ثابتنیا، معاون و فرمانده گردان كمیل هم به شهادت رسیدند. توی قرارگاه بچهها همه ناراحت بودند و حال عجیبی در آنجا حاكم بود.
*** ادامه مطلب را ببینید
بیستم بهمن ماه، بچهها آماده حمله مجدد به منطقه فكه شدند. صبح، یكی از رفقا رادیدم كه از قرارگاه میآمد پرسیدم:"چه خبر؟" گفت: "الان بیسیمچی گردان كمیل تماس گرفته بود و با حاج همت صحبت كرد و گفت:" شارژ بیسیم داره تموم میشه، خیلی از بچهها شهید شدن، برای ما دعاكنین، به امام هم سلام برسونید و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت میكنیم". با دلی شكسته و ناراحت گفتم:"وظیفه ما چیه، باید چیكار كنیم؟" گفت: "توكل به خدا، برو آماده شو كه امشب مرحله بعدی عملیات آغاز میشه." غروب بود كه بچههای توپخانه ارتش با دقت تمام خاكریزهای دشمن رو زیر آتش گرفتند و گردانها بار دیگر حركت خودشان را شروع كردند و تا نزدیكی كانال كمیل و حنظله پیش رفتند، تعداد كمی از بچههای محاصره شده توانستند در تاریكی شب از كانال عبور كنند و خودشان را به ما برسانند. ولی این حمله هم ناموفق بود و به خط خودمان برگشتیم. در این حمله و با آتش خوب بچهها بسیاری از ادوات زرهی دشمن منهدم شد.
*** صبح روز بیستویكم بهمن هنوز صدای تیراندازی و شلیكهای پراكنده از داخل كانال شنیده میشد. به خاطر همین مشخص بود كه بچههای داخل كانال هنوز مقاومت میكنند. ولی نمیشد فهمید كه پس از چهار روز با چه امكاناتی مشغول مقاومت هستند. غروب امروز پایان عملیات اعلام شد و بقیه نیروها به عقب بازگشتند. یكی از بچههایی كه دیشب از كانال خارج شده بود را دیدم میگفت: "نمیدونی چه وضعی داشتیم، آب و غذا كه نبود مهمات هم که كم، اطراف كانال هم پُر از انواع مین ، ما هم هر چند دقیقه تیری شلیك میكردیم تا بدونن ما هنوز هستیم. عراقیها هم مرتب با بلندگو اعلام میكردن "تسلیم شوید". لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود، روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه میكردم. انفجارهای پراكنده هنوز در اطراف كانال دیده میشد. دوست صمیمی من ابراهیم آنجاست و من هیچ كاری نمیتوانم انجام دهم. آن شب را كمی استراحت كردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
*** عراقیها به روز بیستو دو بهمن خیلی حساس بودند لذا حجم آتش آنها بسیار زیاد شده بود به طوری كه خاكریزهای اول ما هم از نیرو خالی شده بود و همه رفته بودند عقب. با خودم گفتم: "شاید عراق میخواد پیشروی بكنه. اما بعیده، چون موانعی كه به وجود آورده جلوی پیشروی خودش رو هم میگیره". عصر بود كه حجم آتش كم شد، با دوربین به نقطهای رفتم كه دید بهتری روی كانال داشته باشه. آنچه میدیدم باور كردنی نبود. از محل كانال سوم فقط دود بلند میشد و مرتب صدای انفجار میآمد. سریع رفتم پیش بچههای اطلاعات عملیات و گفتم: "عراق داره كار كانال رو یه سره میكنه"، اونها هم آمدند و با دوربین مشاهده كردند. فقط آتش و دود بود كه دیده میشد. اما من هنوز امید داشتم. با خودم گفتم :ابراهیم شرایط بسیار بدتر از این را هم سپری كرده . اما وقتی به یاد حرفهایش قبل از شروع عملیات افتادم دلم لرزید. بچههای اطلاعات به سمت سنگرشان رفتند و من دوباره با دوربین نگاه میكردم. نزدیك غروب بود. احساس كردم از دور چیزی پیداست و در حال حركت است. با دقت بیشتری نگاه كردم. كاملاً مشخص بود. سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمین میخوردند و بلند میشدند. آنها زخمی و خسته بودند و معلوم بود كه از همان محل كانال میآیند. فریاد زدم و بچهها را صدا كردم. با آنها رفتیم روی بلندی و از دور مشاهده میكردیم. به بچههای دیگه هم گفتم تیراندازی نكنین. میان سرخی غروب، بالاخره آن سه نفر به خاكریز ما رسیدند. به محض رسیدن به سمت آنها دویدیم و پرسیدیم: از كجا میآئید؟ حال حرف زدن نداشتند یكی از آنها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم. یكی دیگر از شدت ضعف و گرسنگی بدنش میلرزید. دیگری تمام بدنش غرق خون بود. كمی كه به حال آمدند گفتند: "از بچههای كمیل هستیم" با اضطراب پرسیدم: "بقیه بچهها چی شدن؟" در حالی كه سرش را به سختی بالا میآورد گفت: "فكر نمیكنم كسی غیر از ما زنده باشه". هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسیدم: "این پنج روز، چه جوری مقاومت كردین؟" حال حرف زدن نداشت. مقداری مكث كرد و دهانش كه خالی شد گفت: "ما كه این دو روزه زیر جنازهها مخفی شده بودیم اما یكی بود كه این پنج روز كانال رو سر پا نگه داشته بود" دوباره نفسی تازه كرد و با آرامی گفت: "عجب آدمی بود! یه طرف آرپیجی میزد یه طرف با تیربار شلیك میكرد. عجب قدرتی داشت"، یكی دیگر از آن سه نفر پرید تو حرفش و گفت: "همه شهدا رو ته كانال كنار هم میچید. آذوقه و آب رو پخش میكرد، به مجروحها میرسید. اصلاً این پسر خستگی نداشت". گفتم: "مگه فرماندها و معاونهای دو تا گردان شهید نشدن؟ پس از كی داری حرف میزنی؟ " گفت: "یه جوونی بود كه نمیشناختمش، موهاش كوتاه بود و یه شلور كُردی پاش بود" یكی دیگه گفت: "روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود، چه صدای قشنگی هم داشت. برا ما مداحی میكرد و روحیه میداد " داشت روح از بدنم جدا میشد. سرم داغ شده بود. آب دهانم رو قورت دادم. اینها مشخصاتِ ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستاش رو گرفتم و گفتم: "آقا ابرام رو میگی درسته؟ الان كجاس؟" گفت: "آره انگار، یكی دو تا از بچهها آقا ابراهیم صِداش میكردن" دوباره با صدای بلند پرسیدم: "الان كجاست؟ " یكی دیگر از اونها گفت: "تا آخرین لحظه كه عراق آتیش رو سر بچهها میریخت زنده بود. بعد به ما گفت: عراق نیروهاش رو برده عقب حتما میخواد كانال رو زیر و رو كنه شما هم اگه حال دارین تا این اطراف خلوته بلند شید برید عقب، خودش هم رفت كه به مجروحها برسه و ما اومدیم عقب".یكی دیگه گفت: "من دیدم كه زدنش، با همون انفجارهای اول افتاد روی زمین" . بیاختیار بدنم سُست شد. اشك از چشمانم جاری شد. شانههایم مرتب تكان میخورد. دیگه نمیتونستم خودم رو كنترل كنم. سرم را روی خاك گذاشتم و گریه میكردم. تمام خاطراتی كه با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد. از گود زورخانه تا گیلان غرب و... بوی شدید باروت و صداهای انفجار همه با هم آمیخته شده بود. رفتم لب خاكریز و میخواستم به سمت كانال حركت كنم. یكی از بچهها جلوی من ایستاد و گفت:"چكار میكنی؟ با رفتن تو كه ابراهیم برنمیگرده . نگاه كن چه آتیشی دارن میریزن". آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردن. همه بچهها حال و روز مرا داشتن. خیلیها رفقایشان را جا گذاشته بودن. وقتی وارد دوكوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه میگفت: ای از سفر برگشتگان كو شهیدانتان،كو شهیدانتان صدای گریه بچهها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچهها پخش شد. یكی از رزمندهها كه همراه پسرش در جبهه بود پیش من آمد و گفت: "همه داغدار ابراهیم هستیم. به خدا اگر پسرم شهید میشد. اینقدر ناراحت نمیشدم . هیچكس نمیدونه كه ابراهیم چه انسان بزرگی بود" روز بعد همه بچههای لشگر را به مرخصی فرستادند. ما هم آمدیم تهران، ولی هیچكس جرأت ندارد خبر شهادت ابراهیم را اعلام كند. اما زمزمه مفقود شدنش همه جا پیچیده.
نگاهم " یـــــاد یـــــــاران " کـرده اینک
دلمـــ ســـر در گـریــــــبان کرده ا ینک
غمـــ و فریــــاد من از این و آن نیست
دلم " یـــاد شـــــهیدان " کـــرده اینک
=====================
چه بسیار فرق است بین
" یا حسین " گفتن و " با حسین " بودن !
همۀ کوفیان " یا حسین " گفتند
اما اندکی از آنان " با حسین " ماندند ...
و عاقبت بجای حسین ، سرش را بالا بردند...