یادی که در دلـــــها هــرگـز نـمی مــیرد یاد شهیدان است

منوی کاربری


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

Up Page
جنگ دفاع مقدس وصیت شهدا
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 417
:: کل نظرات : 111

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 8

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 310
:: باردید دیروز : 82
:: بازدید هفته : 809
:: بازدید ماه : 2,209
:: بازدید سال : 9,552
:: بازدید کلی : 162,430
تشکر

ممنونم که به این یادمان شهدا سر زدید .


تشکر میکنم اگه نــــــظر هم بدید .


السلام علیک یا صاحب الزمان

معرفی وبلاگ مذهبی

ضمن سپاس و تشکر از حضورتان


لطفا بقیه وبلاگ های بنده را ببینید:


1 - وبلاگ نـــ ــــــ ــــور ( مذهبی جامع )


2 - وبلاگ ال یاسین ( مذهبی عمومی )


3 - وبلاگ مشـــکوة ( تخصصی قرآنی )


4 - یاد یـار مـهربان ( تخصصی مهدویت )


      منتظر حضور سبزتان هستم




شلمچه ، قبله گاه عشاق

اولین ساعات زیارتگاه شلمچه 


السلام علیکم یا انصار ابی عبد الله الحسین و رحمة الله و برکاته




عاشقان عاشق بلایند.
دُرَّ حیات در احتجاب صدف عشق است
و آن را جز در اقیانوس بلا نمی توان یافت؛
در ژرفای اقیانوس بلا .
عاشقان غواصان این بحرند و اگر مجنون نباشد چگونه به دریا زنند ؟

1334866346866754.gif

نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1398/11/16

یاد یاران

 

بانو فاطمه اسماعیل نظری:مرا در برابر شوهرم شکنجه دادند!

□ چند سال داشتید که برای نخستین بار توسط ساواک دستگیر شدید و به چه دلیلی؟

بسم الله الرحمن الرحیم.

حدود 20، 21 سال داشتم که در مهر ماه سال 1354، دستگیر شدم. در شانزده سالگی با آقای اکبر عزیزی همدانی ازدواج کردم. ایشان در کارخانه فیلکو کار می‌کرد و انسان بسیار متفکر و اهل مطالعه‌ای بود. از طریق یکی از همکارانش با گروه حزب‌الله آشنا شد و بعد از ازدواج، سازمان یک نفر را فرستاد که با من عربی و قرآن کار کند! در خانه ماشین تایپ هم داشتیم و مطالب سازمان را تایپ می‌کردم.



□ بیشتر روی چه مباحثی کار می‌کردید؟

مطالعات ما بیشتر در باره مسائل عقیدتی بود و غالباً به جلسات سخنرانی دکتر شریعتی، شهید مطهری، شهید بهشتی و شهید هاشمی‌نژاد می‌رفتیم. در سال 1352 ارتباطمان با سازمان قطع شد، ولی در سال بعد از طریق پسرخاله‌ام مهدی بخارایی- برادر شهید محمد بخارایی که حسنعلی منصور را ترور کرد- به سازمان وصل شدیم. در همان سال یکی از افراد سازمان، زیر شکنجه تاب نیاورد و همه ما را لو داد‍! یادم هست ساعت از نیمه شب گذشته بود که ریختند و ما را دستگیر کردند. مرا به زندان انفرادی انداختند و شوهرم را بردند که شکنجه کنند. هوا خیلی سرد بود و من هم از سرما و هم از شدت اضطراب می‌لرزیدم. در سلول هم فقط یک زیلوی خون‌آلود و چرک انداخته بودند و ناچار شدم همان را دور خودم بپیچم که کمی گرم شوم! تا صبح صدای فریاد کسانی را که شکنجه می‌کردند، می‌شنیدم و می‌لرزیدم! موقع سحر صدای اذان به گوشم خورد و احساس کردم آرام گرفته و گرم شده‌ام. هنوز هم وقتی آن اذان را می‌شنوم، همان احساس دلگرمی به سراغم می‌آید.




:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , بصیرت و سیاست , ولایت مداری , مظلومیت و صبر , شجاعت و مقاومت , روایت ایثار , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , نام آوران , بانوان ایثارگر , جانبازان و آزادگان , نگارستان خون , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: خاطرات انقلاب , یاد یاران , زنان ایثارگر , آزادگان ,
:: بازدید از این مطلب : 89
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
جمعه 1397/04/15
efqe_khamenei_ir_bk0h0behoke_1816225259827554590.jpg
●گزیده‌ای از بیانات رهبر انقلاب درباره حاج احمد متوسلیان
‌‌
به‌مناسبت سالگرد ربوده شدن فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) در لبنان ۱۴ تیر ۶۱
رهبر انقلاب:
♧خداوند متعال حاج_احمد_متوسلیان را هم مشمول لطف و بركات خودش قرار دهد و خبر خوشى از ایشان به همه‌مان برسد. ایشان عنصر بسیار بااخلاص و فانى در راه خدا بود. من به كه رفتم، ایشان فرمانده بود. ولى مثل یك سپاهى و یك فرد عادى، دوندگى مى‌كرد. هیچ منش فرماندهى به خودش نمى‌گرفت. بسیار بااخلاص و مؤمن بود. وقتى قرار شده بود به این مأموریت اخیر برود - كه دیگر بعد از آن، خبرى از ایشان نداریم - آن قدر خوشحال بود كه به اصطلاح در پوست نمى‌گنجید. این را من در حاج احمد متوسلیان دیدم. ۷۸/۱۰/۱۱
‌‌
♧ ما منتظریم آقاى حاج احمد متوسلیان بیاید. نگویید شهید؛ ما از شهادتش خبر نداریم. خداوند فرزند شما را - هرجا كه هست و در هر حالى كه هست - مشمول لطف و فضل خود قرار دهد. ما آرزو مى‌كنیم خداوند این جوان_مؤمن و صالح را برگرداند. آقاى حاج احمد متوسلیان با همین آقاى حاج همت هم دوست و رفیق و همكار بودند. خداوند همه شان را مشمول لطف خودش قرار دهد. ۷۵/۹/۲۵
‌‌
♧همین سردار عالی‌مقام، جاوید_نشان، آقای حاج احمد متوسلیان که من از نزدیک این مرد برجسته را میشناختم و کار او، روحیه‌ی او و تلاش او را دیده‌ام و او یکی از برجستگان_دفاع_مقدس بود به نظر من بخصوص شما جوان‌های عزیز، شرح_حال این برجستگان را که خیلی درس‌ها به ما می‌آموزد، بخوانید؛ خصوصاً در آن بخشی که مربوط به عملیات این سردار عزیز هست؛ چه در غرب، چه در فتح_المبین، چه در بیت_المقدس.۸۷/۰۹/۲۴
photo_۲۰۱۷_۰۷_۰۴_۲۲_۰۷_۴۳.jpg

 

ما منتظریم...

رهبرانقلاب: نگویید شهید ؛ ما منتظریم حاج احمد متوسلیان انشاءالله بیاید.

«صلوات و سلام خداوند بر رزمنده بااخلاص بی‌نشان حاج احمد متوسلیان»


:: موضوعات مرتبط: درس های جبهه , معنویت و عبادت , ایثار و فداکاری , ولایت مداری , مظلومیت و صبر , روایت ایثار , خاطرات و داستان ها , پیام شهید , سیره شهدا , حماسه سازان , سرداران , تداوم ایثار , مدافعان حرم , نگارستان خون ,
:: برچسب‌ها: سرداران , یاد یاران , سیره شهدا , فرهنگ جبهه , حاج احمد متوسلیان ,
:: بازدید از این مطلب : 160
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 15
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1396/10/28

:: موضوعات مرتبط: روایت ایثار , خاطرات و داستان ها , پیام شهید , سخنان شهدا , سیره شهدا , حماسه سازان , شهدای روحانی , نگارستان خون , تصاویر شهدا , عکس نوشته ,
:: برچسب‌ها: یاد یاران , سیره شهدا , شهدای روحانی ,
:: بازدید از این مطلب : 166
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 15
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1396/10/28
نویسنده : باز مانده
جمعه 1396/10/08
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1396/09/09

:: موضوعات مرتبط: روایت ایثار , خاطرات و داستان ها , تداوم ایثار , خانواده ایثارگران , مدافعان حرم , نگارستان خون , عکس های متفرقه , شهدای مدافع حرم ,
:: برچسب‌ها: خانواده شهدا , شهدای مدافع حرم ,
:: بازدید از این مطلب : 184
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 25
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1396/03/03

سوم خرداد؛ روزی به وسعت همه تاریخ ایران



فتح خرمشهر نه يك واقعه نظامی، بلکه يك مفهوم انساني است؛ تاریخ ايران مملو از حوادث تلخ و شيرين و فراز و نشيب‌هاي مختلف است. از 22 بهمن سال 57 به اين سو حركت تاريخ در ايران ديگر گونه می‌شود. اگر تا پيش از اين زمان ، تاریخ معاصر ما با شكست و سقوط و عقب‌نشيني و از دست رفتن بخش‌هاي مختلف كشور و تسليم شدن در برابر قدرت‌هاي بيگانه آغشته شده بود، با پيروزي انقلاب اسلامي جريان تاريخ در ايران مسير متفاوتي را در پيش گرفت. از اين به بعد بود كه پيروزي، سربلندي، مقاومت و تاراندن مهاجمان و سرسختي براي حفظ حتي يك ميلي‌متر از خاك كشور، تبديل به رسم ايرانيان شد. براي نخستين‌بار درتاريخ معاصر، ايران وارد يك جنگ نابرابر و همه‌جانبه شد و اجازه نداد وجبي از خاك سرزمين‌مان اشغال شود. فتح خرمشهر، پاياني بود بر صدها سال به يغما رفتن خاك اين سرزمین كه به واسطه حماقت و خيانت پادشاهان بر تاريخ ما تحميل شد. حتي رژيم استبدادي- استعماري پهلوي نيز بخش‌هایی از کشورمان را به بیگانگان بخشید؛ از جمله بحرين. اين بار ملتي كه با دم مسيحايي امام خميني(ره) زنده شده بود، با تكيه بر توانمندي‌ها و ايمان خود، تاريخ را تغيير داد و به اين ترتيب، سوم خرداد، روزي شد به وسعت همه تاريخ و خرمشهر، شهري شد به بزرگي يك ملت. به همین دلیل بود که فرمانده بزرگ این آزادسازی در سخنی تاریخی و تاریخ‌ساز فرمود: «فتح خرمشهر فتح خاك نيست، بلكه فتح ارزش‌های اسلامی است.»


:: موضوعات مرتبط: رهنمودهای جهادی , مقالات و گفته ها , روایت ایثار , خاطرات و داستان ها , تاریخ دفاع مقدس , مناطق حماسه ساز , مقالات و تحلیلها , تداوم ایثار , در مسیر شهدا , نگارستان خون , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: مناطق عملیاتی , تاریخ دفاع مقدس ,
:: بازدید از این مطلب : 127
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 42
نویسنده : باز مانده
جمعه 1396/02/08

در آرزوی شهادت

لحظه وصل عبد به معبود، عاشق به معشوق و نیستی به بی‌نهایت، آن‌چنان زیبا و دل‌انگیز است که افلاکیان عاشق هشت سال دفاع مقدس، همواره به‌دنبال چشیدن لذت چنین وصلی بودند. آنان بی‌هیچ ترس و واهمه‌ای به زیر آتش گلوله‌های دشمن رفته و عاشقانه وجود خویش را در دفاع از حیثیّت و شرف کشور و اسلام عزیز فدا می‌کردند.
شهید شیرودی یکی از رزمندگان دلیر و وارسته‌ای بود، که همواره در جبهه، عاشقانه می‌جنگید و حماسه خلق می‌کرد. او تمام مأموریت‌هایش را به امید شهادت شروع می‌کرد، آن چنان که خود می‌گوید: «در هنگام رفتن به مأموریت حالت یک عاشق را دارم که به طرف معشوق می‌رود و در هنگام بازگشت، با وجود موفقیت غمگینم، چون احساس می‌کنم هنوز آن‌طور که باید، خالص نشده‌ام تا مورد قبول دعوت خدا قرار گیرم.»

بهترین خاطره

شهید شیرودی دو هفته قبل از شهادت، بهترین خاطره خود را چنین تعریف می‌کند: «اوایل جنگ بود، عراق در یکی از جبهه‌ها با ۳ لشکر کامل حمله کرد. ما با کم‌ترین وسایل و نفرات، این ۳ لشکر را همراه با ۸۰% وسایلشان از بین بردیم تا آن‌جا که باقی‌مانده اندک نفراتشان نیز مجبور به فرار شدند و این بهترین خاطره من است که در ۲۴ ساعت مقاومت مردانه، عراق را از آن فکری که سه روزه می‌خواست به تهران برسد آن‌چنان پشیمان کردیم که دیگر راهی برایش باقی نمانده بود.»

 


:: موضوعات مرتبط: درس های جبهه , معنویت و عبادت , توسل و مناجات , اخلاق اسلامی در جبهه , ایثار و فداکاری , ولایت مداری , عشق و عرفان , روایت ایثار , خاطرات و داستان ها , تاریخ دفاع مقدس , وقایع و حوادث , پیام شهید , وصیت شهدا , سخنان شهدا ,
:: برچسب‌ها: یاد یاران , خاطرات شهدا , سیره شهدا , سرداران , درس های جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 183
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 51
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1396/01/27

فاطمه (دختر شهید عماد مغنیه) می گوید:

مادر من یک زن فوق العاده است، خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند ...
همه ی ما را مادر آرام کرد، بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجه با پیکر بابا بی تاب شده ایم،
خطاب به جنازه بابا گفت؛
الحمدالله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند...
همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم.
بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می شد، یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند ...

خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور ...
دلم سوخت وقتی برادرم جهاد را دیدم ...
مثل بابا شده بود ...
خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود، جای کبودی و خون مردگی ها ...
تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم ...
باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی را آرام کرد.
وقتی صورت جهاد را بوسید گفت:
ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده؛
البته هنوز به ارباً اربا نرسیده ...
باز خجالت آراممان کرد ...


:: موضوعات مرتبط: روایت ایثار , خاطرات و داستان ها , پیام شهید , سیره شهدا , حماسه سازان , سرداران , نام آوران , بانوان ایثارگر , تداوم ایثار , خانواده ایثارگران , شهدای جهان اسلام , در مسیر شهدا , جوانان نسل سوم , نگارستان خون ,
:: برچسب‌ها: خانواده شهدا , شهدای جهان اسلام , سیره شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 166
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 56
نویسنده : باز مانده
دوشنبه 1396/01/21

 

آن شب علی پیراهن عربی ‌ای را كه مادر از مكه برایش آورده بود، تن كرد و نمازش را با همان خواند . مادر وقتی او را در جامه ی سپید دید، لحظه ‌ای خیال كرد او در زمین نیست. او را در صف سپید پوشانی دید كه لبیک گویان به آسمان می‌ رفتند. قلبش ریخت. به خودش دلداری داد و فكر كرد از تأثیرات مراسم حج است. با این حال نتوانست تاب آورد و گفت: «علی جان، لباست را عوض كن سرما می ‌خوری» ...


  ده‌سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی زمانی که ستوان علی صیاد شیرازی افسر گمنامی در لشکر تبریز بود، تیمسار یوسفی فرمانده لشکر در میان جمعی از نظامیان گفته بود: «نام این جوان را به خاطر بسپارید. من در ناصیه او آن‌قدر لیاقت می‌بینم که اگر بخت یارش باشد و از شر حاسدان در امان بماند، روزی فرمانده نیروی زمینی ارتش ایران شود!» ... پیش‌بینی سرلشکر پیر سیزده سال بعد هنگامی تحقق یافت که ایران یکی از حساس‌ترین لحظات تاریخی خود را می‌گذراند ...



در تاریخ 21 فروردین ماه 1378 صیاد شیرازی، صیاد دل‌ها شد و از شهادت روزی اش شد. این شهادت به تعبیر رهبر انقلاب مرگ تاجرانه است و معیاری است برای نمایش کوردلی بیش از پیش منافقان. متن زیر شرح ماوقعی است از شهادت صیاد شیرازی که به نقل از کتاب «در کمین گل سرخ» در ادامه می‌آید:

روز هیجده فروردین، مادر از حج برگشت، در فرودگاه مشهد وقتی او علی را در میان فرزندان و استقبال كنندگانش ندید ، دلش به تلاطم افتاد و به جای همه ی  پاسخ ‌ها تنها پرسید : پس علی كجاست ؟ علی ؟

با قسم به هر چه كه پیش او عزیز بود ، فهماندند كه علی صحیح و سالم است اگر كه الان در آن ‌جا نیست فقط به خاطر جلسه‌ای است كه در تهران با فرماندهان عملیات ثامن‌الائمه دارد . اما دل مادر آرام و قرار نداشت . نگران علی بود . آیا دل مادر از چیزی خبر داشت ؟

ساعتی بعد كار مادر به بیمارستان كشید. اطرافیان این را به حساب ضعف جسمانی‌ او گذاشتند. مسبوق به سابقه بود . به همین خاطر اگر اصرار علی نبود حتی به حج هم نمی‌ توانست برود .

نیمه‌ های شب بود كه چشم‌ های مادر باز شد. علی بالای سرش بود. فقط شنید : «عزیز جان!» باز از هوش رفت . اما صبح كه به هوش آمد ، كسی متوجه ‌اش نشد. احساس كرد حالش بهتر شده است. علی كمی آن طرف‌ تر با دكتر ها دور میز نشسته بودند و صبحانه می ‌خوردند. دلش می ‌خواست لحظاتی سیر پسرش را نگاه كند...


:: موضوعات مرتبط: درس های جبهه , معنویت و عبادت , توسل و مناجات , اخلاق اسلامی در جبهه , ایثار و فداکاری , ولایت مداری , روایت ایثار , خاطرات و داستان ها , تاریخ دفاع مقدس , وقایع و حوادث , پیام شهید , سیره شهدا , حماسه سازان , سرداران ,
:: برچسب‌ها: یاد یاران , شهید صیاد شیرازی , زندگی نامه شهدا , سرداران , سیره شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 151
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 51
نویسنده : باز مانده
سه شنبه 1395/06/16

 

 

 

خاطراتی از مردان آسمانی

 

قناعت به جوراب پاره

شهید علیرضا ناهیدی، فرماندة تیپ ذوالفقار، در طول 29 ماهی که در جبهه بود، یک ریال هم حقوق نگرفت. همواره کفشهای کتانی به پا داشت. روزهای آخر بود که یک جفت پوتین از بیت المال گرفت. قرار بود برای جلسه ای قبل از عملیات به قرارگاه برویم. همة فرماندهان در آنجا بودند. ناگهان متوجه شدم جوراب او خیلی مناسب نیست. گفتم: برادر! من یک جفت جوراب به شما می دهم، با این وضع خیلی نامناسب است که در جلسه شرکت کنید.

به من نگاه تندی کرد و گفت: همین جوراب خوب است. آنها با اطلاعات و آگاهیهای من کار دارند، نه با جورابم. اگر با جورابم جلسه دارند، امر دیگری است.[1]

برادر کوچک شما، عباس

روزی هنگام مرخصی به زادگاهم رفتم. پس از مراجعت به پایگاه، خانواده ام را مقابل منزل پیاده کرده، برای انجام کاری، خواستم بیرون از پایگاه بروم؛ ولی ماشین روشن نشد، مجبور شدم آن را تا مسافت زیادی هُل بدهم و تا مقابل مسجد پایگاه بکشانم. شخصی از مسجد بیرون آمد و به من سلام کرد. وقتی فهمید ماشین روشن نمی شود، گفت: در ماشین طناب داری؟

پرسیدم: طناب برای چه می خواهی؟ گفت: می خواهم ماشین را بکسل کنم. گفتم: شما که ماشین نداری... گفت: عیبی ندارد، اگر طناب داری، به من بده.

بعد از آنکه طناب را گرفت، یک سرش را به ماشین و سر دیگرش را به کمر خود بست و ماشین را کشید. من از این جریان ناراحت شدم و خیلی اصرار کردم که آن کار را نکند؛ ولی نتوانستم مانع او بشوم. به هر ترتیب تا مسافتی ماشین را کشاند. ناگهان متوجه شدم چند خودروی سواری و نظامی کنار ما ایستاده اند و همگی به آن شخص می گویند: «جناب سرهنگ! سلام، کمک نمی خواهید»؟

وقتی دیدم همه او را سرهنگ خطاب کردند، از خجالت عقب عقب رفته، داخل جوی آب افتادم.

ایشان مرا بیرون آورد و خنده کنان گفت: «چرا داخل جوی آب رفتی؟ می خواهی شنا کنی؟

من با ترس و خجالت گفتم: جناب سرهنگ! ببخشید، شما را نشناختم! گفت: به من نگو جناب سرهنگ، من هم آدمی مثل تو هستم.

وقتی از ایشان اسمش را پرسیدم، گفت: برادر کوچک شما، عباس بابایی هستم.

تا گفت عباس بابایی، فهمیدم فرماندة پایگاه است. تمام بدنم بخاطر خجالت و شرمندگیِ توأم با ترس، از عرق خیس شد....[2]

گریز دو سردار از سرداری سپاه

بعد از فرار بنی صدر، قرار شد فرد دیگری از درون سپاه فرماندة این ارگان شود. به نظر من نخستین گزینه برای این مهم، سردار محمد بروجردی بود. او در آن موقع در کردستان بود. با او تماس گرفته، درخواست کردم به تهران بیاید؛ قبول نکرد. به ناچار به سرعت به کردستان رفتم. چند ساعت تا حدود 2:30 بعد از نیمه شب با او در این باره صحبت کردم که اصلاً زیر بار نرفت. قرار شد بخوابیم و صبح من به تهران بازگردم. تازه خوابیده بودم که با صدای هق هق گریة محمد بیدار شدم؛ اما تظاهر به بیداری نکردم. دیدم می گوید: «خدایا! چگونه شکرت را بگزارم که همین قدر هم حبّ دنیا رادر دل من قرار ندادی.»

هر چند که پیشنهاد فرماندهی سپاه، برای دنیا نبود؛ اما محمد طالب آن هم نبود. سپس من بلند شدم و نشستم. گفتم: یعنی تا اینجا؟

گفت: حاج محسن! اینجا بیش تر می توانم خدمت کنم و احساس می کنم از اینجا به خدا نزدیک تر هستم تا فرماندهی سپاه.

گزینة بعدی سردار کلاه دوز بود. در تهران با مسئولان در باغ شیان گرد آمده، دربارة او به رایزنی پرداختیم تا فرماندهیِ کلاه دوز رأی آورد. می خواستیم فردای آن شب خدمت حاج احمد آقا (خمینی) برویم تا نظر شورای فرماندهی سپاه رادر مورد آقای کلاه دوز اعلام کنیم. صبح زود در هوای گرگ و میش زنگ محلی را که در آن بودیم، زدند. وقتی در را باز کردم، دیدم کلاه دوز است. عبایی به دوش انداخته بود و قرآنی هم زیر عبا در دست داشت. گفت: فلانی! تو را به این قرآن مرا فرمانده نکن!

گفتم: پس چرا دیشب حرف نزدی؟! گفت: شما نگذاشتید من حرف بزنم.[3]

هدیة بزرگ خدا

عراق در عملیات «بیت المقدس» به پاتک سنگینی دست زد. بسیاری از نیروهای تیپ «محمد رسول الله9» و تیپ «نجف اشرف» زخمی و شهید شدند.

فشار دشمن لحظه به لحظه افزوده می شد. از احمد کاظمی[4] خواستم برای حفظ نفر بری که در آن بود از لودر بخواهد اطراف خودرو، خاکریز بزند.

در این بین که اوضاع خیلی بحرانی شده بود، نفر بر دیگری به حاج احمد نزدیک شد، به او گفت: من از نیروهای ارتش هستم. با موشک «تاد» به کمک شما آمده ام! با شنیدن این پیام، گویی از جانب خدای رحمان به من هدیة بزرگی رسید.

احمد از آن ارتشی خواست جلوی نفربر فرماندهی رفته، به سمت تانکهای دشمن شلیک کند.

موشکهای تاد یکی پس از دیگری به تانکهای دشمن اصابت کرد و از هفت گلولة آن، شش تانک به آتش کشیده شد. بی درنگ مسیر حرکت تانکهای دیگر تغییر پیدا کرد. با این هدیة بزرگ الهی، خطِ در حال سقوط حفظ شد.[5]

 

 

[1]. راوی: همرزم شهید، ر.ک: همپای ذوالفقار، ص50.

[2]. راوی: حمید احمدی، ر.ک: سروهای سرخ، ص206 204.

[3]. راوی: محسن رفیق دوست، ر.ک: فرهنگ پایداری، ش7، ص135 و 136.

[4]. سرلشکر احمد کاظمی در تاریخ 19/10/84 به شهادت نایل گردید. کاظمی در عرصه دفاع مقدس به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران خدمات بسیار زیادی نمود و رشادتهای فراوانی به خرج داد.

[5]. راوی: سردار اسدی، ر.ک: فاتحان خرمشهر (8)، ص 64 و 65 (مساح، بنیاد حفظ آثار، تهران، اول: 87).


:: موضوعات مرتبط: درس های جبهه , معنویت و عبادت , توسل و مناجات , ایثار و فداکاری , عجائب و امدادهای غیبی , عشق و عرفان , روایت ایثار , خاطرات و داستان ها , تاریخ دفاع مقدس , وقایع و حوادث , مناطق حماسه ساز , پیام شهید , سیره شهدا , حماسه سازان ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , سیره شهدا , یاد یاران , فرهنگ جبهه , درس های جبهه , سرداران ,
:: بازدید از این مطلب : 136
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 50
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1395/05/14

 

از ویژگی‌های ابراهیم این بود که معمولاً کسی از کارهایش مطلع نمی‌شد. بجزکسانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده می‌‌کردند. اما خود ابراهیم جز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمی‌زد

 

 عباس هادی می گوید: از ویژگی‌های ابراهیم این بود که معمولاً کسی از کارهایش مطلع نمی‌شد. بجزکسانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده می‌‌کردند. اما خود ابراهیم جز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمی‌زد و همیشه این نکته را اشاره می‌کرد که:
« اگر کار برای رضای خداست، گفتن نداره » و یا « مشکل کارهای ما اینه که برای رضای همه کار می‌کنیم، به جز خدا »
حضرت علی (ع) نیز می فرماید: « هر کس قلبش را ( و اعمالش را از غیر خدا ) پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت. » غرر الحکم ص ۵۳۸
عرفای بزرگ نیز در سرتاسر جملاتشان به این نکته اشاره می‌کنند که اگر کاری برای خدا بود ارزشمند می‌شود. و انسان باید هر کاری حتی مسائل شخصی خودش را برای رضای خدا انجام دهد.
یا اینکه می‌فرمودند: « هر نَفَسی که انسان در دنیا برای غیر خدا کشیده باشد در آخرت به ضررش تمام می‌شود. »
در دوران مجروحیت ابراهیم به یکی از زورخانه‌های تهران رفتیم و در گوشه‌ای نشستیم. با وارد شدن هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در می‌آمد و کار ورزش چند لحظه‌ای قطع می‌شد. تازه وارد هم دستی از دور برای ورزشکاران نشان می‌داد و با لبخندی بر لب درگوشه‌ای می‌نشست، ما هم به کارهای ورزشکارها و مردم نگاه می‌کردیم. ابراهیم در حالی که با دقت به حرکات مردم نگاه می‌کرد برگشت و آرام گفت: ” این مردم که اینطوری از صدای زنگ خوشحال می‌شن رو ببین».
بعد ادامه داد:” بعضی از این آدم‌ها عاشق زنگ زورخونه‌اند. اینها اگر اینقدر که عاشق این زنگ بودند عاشق خدا می‌شدند دیگر روی زمین نبودند. تو آسمون‌ها راه می‌رفتند»
بعد گفت: دنیا هم همینه، تا آدم عاشق دنیاست و به این دنیا چسبیده حال و روزش همینه، اما اگه سرش رو به سمت آسمون بیاره و کارهاش رو برای رضای خدا انجام بده. مطمئن باش زندگیش عوض می‌شه و تازه معنی زندگی کردن رو می‌فهمه


:: موضوعات مرتبط: درس های جبهه , معنویت و عبادت , اخلاق اسلامی در جبهه , عشق و عرفان , روایت ایثار , خاطرات و داستان ها , تاریخ دفاع مقدس , وقایع و حوادث , پیام شهید , سیره شهدا , حماسه سازان , نام آوران , شهدای گمنام , تداوم ایثار ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , فرهنگ جبهه , درس های جبهه , سیره شهدا , نام آوران , شهید ابراهیم هادی ,
:: بازدید از این مطلب : 160
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 50
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1395/02/08
نویسنده : باز مانده
شنبه 1394/11/10

افسران - کلام شهید... ماه**همت

وقتی امام ره فرمود خط، باید حفظ شود حاج ابراهیم هیچ چیز جز فرمان حضرت امام ره جلوی چشمش نمی آمد،
بعد از یه مدت با ظاهری خسته و سر و صورت خاکی اومد، گفتم ابراهیم ترو خدا چیزی بخور،
گفت: من تو این دنیا سهمی ندارم...... هنوز فرمان امام رو زمینه.......

آیا ما برای فرمان امام حاضر کاری کردیم ؟!

افسران - من باید خط را حفظ کنم.......
دلیل غربتشان اهل خاک بودن ماست

نه بی مزار شدن ها ، نه بی پلاکی ها

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند

زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها

 


:: موضوعات مرتبط: درس های جبهه , ایثار و فداکاری , بصیرت و سیاست , ولایت مداری , روایت ایثار , خاطرات و داستان ها , پیام شهید , سخنان شهدا , سیره شهدا , حماسه سازان , سرداران , تداوم ایثار , در مسیر شهدا , نگارستان خون ,
:: برچسب‌ها: فرهنگ جبهه , سیره شهدا , سرداران , شهید همت ,
:: بازدید از این مطلب : 154
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
جمعه 1394/11/09
افسران - ♦ داستان تحول شهید احمد علی نیری
▂ ▃ ▄ ▅ ▆ ▇ █ ♦ داستان تحول شهید احمد علی نیری ♦ █ ▇ ▆ ▅ ▄ ▃ ▂

از زبان خود شهید:

یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند.
یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری روآب کن بیار…
منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.
از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.
تا چشمم به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم .
همان جا پشت درخت مخفی شدم …
می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم.
پشت آن درخت وکنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شود اما خدایا من به خاطر تو ازین گناه می گذرم
از جایی دیگر آب تهیه کردم ورفتم پیش بچه ها ومشغول درست کردن آتش شدم.
خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خداگریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت .
گفتم ازین به بعد برای خدا گریه میکنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم واشک میریختم ومناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!! همه می گفتند سبوح القدوس و رب الملائکه والروح…
از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…”

:: موضوعات مرتبط: درس های جبهه , معنویت و عبادت , توسل و مناجات , عجائب و امدادهای غیبی , عشق و عرفان , روایت ایثار , خاطرات و داستان ها , پیام شهید , سیره شهدا , حماسه سازان , نام آوران , تداوم ایثار , در مسیر شهدا , نگارستان خون ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , سیره شهدا , فرهنگ جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 130
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
جمعه 1394/11/09
نویسنده : باز مانده
شنبه 1394/01/29
خاطره تفحص شهدای فکه

سال 72 در محور فکه اقامت چند ماه های داشتیم.
ارتفاعات 112 ماوای نیروهای یگان ما بود.
بچه ها تمام روز مشغول زیرورو کردن خاک های منطقه بودند.
شب ها که به مقرمان بر می گشتیم، از فرط خستگی و ناراحتی، با هم حرف نمی زدیم!
مدتی بود که پیکر هیچ شهیدی را پیدا نکرده بودیم و این، همه رنج و غصه بچه ها بود.
یکی از دوستان برای عقده گشایی، معمولا نوار مرثیه حضرت زهرا(علیها السلام)
را توی خط می گذاشت، و ناخودآگاه اشک ها سرازیر می شد.
من پیش خودم می گفتم:
«یا زهرا! من به عشق مفقودین به اینجا آمده ام; اگر ما را قابل می دانی مددی کن
که شهدا به ما نظر کنند، اگر هم نه، که برگردیم تهران...».
روز بعد، بچه ها با دل شکسته مشغول کار شدند.
آن روز ابر سیاهی آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فکه آن روز خیلی غمناک بود.
بچه ها بار دیگر به حضرت زهرا(علیها السلام)متوسل شده بودند.
قطرات اشک در چشم آنان جمع شده بودند. هرکس زیر لب زمزمه ای با حضرت داشت.
در همین حین، درست رو بروی پاسگاه بیست و هفت، یک «بند» انگشت نظرم را جلب کرد.
با سرنیزه مشغول کندن زمین شدم و سپس با بیل وقتی خاک ها را کنار زدم
یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد. مطمئن شدم که باید شهیدی در اینجا مدفون باشد.
خاک ها را بیشتر کنار زدم، پیکر شهید کاملا نمایان شد.
خاک ها که کاملا برداشته شد، متوجه شدم شهیدی دیگر نیز در کنار او افتاده
به طوری که صورت هردویشان به طرف همدیگر بود.
بچه ها آمدند و طبق معمول، با احتیاط خاک ها را برای پیدا کردن پلاک ها جستجو کردند.
با پیدا شدن پلاک های آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد.
در همین حال بچه ها متوجه قمقمه هایی شدند که در کنار دو پیکر قرار داشت،
هنوز داخل یکی از قمقمه ها مقداری آب وجود داشت.
همه بچه ها محض تبرک از آب قمقمه شهید سر کشیدند و با فرستادن صلوات،
پیکرهای مطهر را از زمین بلند کردند.
در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده:
«می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم...»

:: موضوعات مرتبط: توسل و مناجات , ایثار و فداکاری , عجائب و امدادهای غیبی , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , مناطق حماسه ساز , سیره شهدا , عطر تفحص , شهدای گمنام , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , سیره شهدا , عجائب و امدادهای غیبی , تفحص , فکه ,
:: بازدید از این مطلب : 183
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 50
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1393/12/24
8fe4ab795af903737c0c32fe03e4996e-425

طلائیه با من سخن بگو

طلائیه محل شهادت سردار خیبر شهید همت، برادران باكری و قطع شدن دست شهید خرازی است و عملیاتهای مهم بدر و خیبر در آن واقع شد اولین خاكی بود كه عراق گرفت و آخرین خاكی بود كه رها كرد!

قدم به قدم خاك طلائیه خون شهیدی ریخته شده و تو نمیتوانی جایی قدم بگذاری و با اطمینان بگویی اینجا كسی شهید نشده! پس خلع نعلین میكنی و پابرهنه بر خاك مقدسی قدم مینهی كه فقط ملائكه می دانند آنجا شهیدان با خدا چه سودایی كردند...
طلائیه چه حس غریبی داری... دلم برایت تنگ می شود...

طلائیه!
با من سخن بگو و پرده از رازی بردار كه سالها تو و خدای تو شاهد آن بوده اید.
طلائیه!
چقدر غمگینی. آن روز سرافراز و امروز سر به زیرانداخته ای. با كسی سخن نمی گویی و سكوت پیشه كرده ای. اما سكوت تو بالاترین فریاد است و خفتگان را بیدار می كند و بیداری را در رگهای انسانهای به ظاهر زنده می ریزد. اینجا همه از سكوت تو می گویند و من از سكونتی كه در تو یافته ام و تا امروز چقدر از تو و نفس های طیبه ات، از تو و از رازهای سر به مهرت، از تو و مردان بی ادعایت كه مس وجود را به طلای ناب شهادت معامله كردند، دور بوده ام. چه احساس حقیری است در من كه توان شنیدن قصه های پرغصه ات را ندارم.
طلائیه!
می گویند، اینجا جایی است كه شهیدان حسین وار جنگیده اند و من از بدو ورود به خاك پاكت، تشنگی را در تو دیده ام و انتظار اهالی خیام را به نظاره نشسته ام اینجا، چقدر بوی حنجره های سوخته می آید و چقدر دستها تشنه وفایند.
طلائیه!
من در این سرزمین حتی به قمقمه های عطشان سلام می دهم و سراغ عباس های تشنه لب را از آنان می گیرم . مگر می توان سالك عاشورا بود و تشنگی را فراموش كرد و از كنار حلق های شعله ور بی تفاوت گذشت.
طلائیه!
من با تمام وجود در تو جاری می شوم تا در میان نیزارها و نیزه شكسته ها، سرهای ستاره گون برادرانم را به دامن گیرم و برایشان از زخم بگویم، از اسارت، از تنهایی، از غربت، از…
طلائیه!
از فراز همه روزهایی كه بر تو گذشت بر من ببار و تشنگی این دل در كویر مانده را فرونشان. می خواهم در تو جاری شوم، می خواهم رمز شكفتن و پرواز را از تو بیاموزم و بدانم بر شانه های زخمی تو چه دلهایی كه آشیان نكرده اند.
طلائیه!
می گویند «همت» از همین نقطه آسمانی شده است، عاشقی كه در پی لیلای شهادت در بیابانهای زخم خورده طلائیه مجنون شد. من امروز آمده ام ردپای او را تا افق های بی نهایت و در امتداد عشق جست وجو كنم. اینجا عطر او لحظه ها را پركرده است و دستهایش هنوز مهربانی را منتشر می كند.
طلائیه!
من از سكوت راز آلودت درسها آموخته ام! با من سخن بگو!!!

 


:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , ایثار و فداکاری , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , شعر و دلنوشته , مناطق حماسه ساز , سیره شهدا , زوار و زیارتگاهها و راهیان نور ,
:: برچسب‌ها: یاد یاران , فرهنگ جبهه , سیره شهدا , طلائیه , دلنوشته ,
:: بازدید از این مطلب : 178
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 60
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/12/15
افسران - سیزده موذن

آخرین روزهای سال 72بود.بچه های تفحص همه به دنبال پیکر های 
مطهر شهدا بودند.مدتی بودکه در منطقه خیبر(طلائیه)به عنوان 
خادم الشهدا انتخاب شدیم.با دل وجان به دنبال پاره های دل
این ملت بودیم .قبل از وارد شدن به منطقه تابلویی نظرمان را جلب کرد:
با وضووارد شوید این خاک آغشته به خون شهیدان است .
این جمله کلی حرف داشت .همه ایستادیم نزدیک ظهربود 
بچه ها با آب کمی که همراهشان بود وضو گرفتند .

ناگهان صدای اذان آن هم به صورت دسته جمعی به گوشمان رسید !
به ساعت نگاه کردم وقت اذان نبود!همه این صدا را می شنیدند
هر لحظه بر تعجب ما افزوده میشد .یعنی چه حکمتی در این اذان
بی وقف ودسته جمعی وجود دارد!!نوای اذان بسیار زیبا ودلنشین بود
این صدا ازمیان نیزارها می آمد با بچه ها به سوی نیزارها حرکت کردیم
این منطقه قبلا محل عبور قایق ها بود هرچه جلوتر میرفتیم صدا زیباتر میشد
اما هر چه گشتیم اثری از م‍‍وذنین نبود محدوده صدا مشخص بود لذا به همان
سمت رفتیم در میان نیزارها قایقی را دیدیم قایق را به سختی
از لابه لای نی ها بیرون کشیدیم .آنچه می دیدیم بسیار عجیب 
وباورنکردنی بود .ما موذنین نا آشنا پیدا کردیم .درون قایق شکسته
پراز پیکرهای شهدا بود آنها سال های سال در میان نیزارها وجود داشتند .
پیکرمطهرسیزده شهیدداخل قایق بود.آنها را یکی یکی خارج کردیم
عجیب تر اینکه همه آنها شهدا گمنام بودند .

راوی :شهید علیرضا غلامی مسئول تفحص لشگر امام حسین ع


:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , توسل و مناجات , عجائب و امدادهای غیبی , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , مناطق حماسه ساز , سیره شهدا , عطر تفحص , شهدای گمنام , تصاویر شهدا , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: عجایب و امدادهای غیبی , سیره شهدا , خاطرات شهدا , تفحص ,
:: بازدید از این مطلب : 126
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 35
نویسنده : باز مانده
شنبه 1393/12/09
93d5a5e8b9dcb6257a7c37e9e024acf1-425
خاطره ای به روایت خواهر شهیـــد علی هاشمی:

بعد از مفقود شدن حاجی من رفتم توی اتاق آنقدر گریه کردم تا سه چهار روز من فقط گریه می کردم طوری که از بچه هایم خجالت می کشیدم.
من خیلی به علی وابسته بودم همش می گفتم خدایا کمکم کن. زندگی رو برا شوهر و بچه هام زهر کرده بودم. یه روز دیگه خودش اومد توی خوابم ، خوابیده بودم روی زمین بعد از نماز صبح بود ، با یک دشداشه سفید همین جوری که بغلش کرده بودم همدیگر رو می بوسیدیم و گریه می کردیم قربون محاسنش برم تمام ریش هایش از گریه خیس شده بود اشک های من هی می چکید روی آنها...
به او گفتم : حاجی بلند شو...
گفت : [من نمی توانم بلند شوم]
گفتم : چرا !؟
گفت : [من کمرم شکسته]...
گفتم : برای چی قربونت برم !؟
گفت : [من از اشک های توکمرم شکسته]...
گفتم : دیدی که فلانی چی میگه !؟ میگه تو شهید شدی.
گفت : [...دیگه باید راضی باشی به رضای خدا...] قشنگ این رو بهم گفت وقتی از خواب پریدم فقط گریه می کردم.
برای شوهرم تعریف کردم...
گفت : [دیگه می خوای چه جوری باهات حرف بزنه که قبول کنی !؟] .
از اون موقع تا حالا سعی کردم دیگه با خودم کنار بیام...

:: موضوعات مرتبط: محبت و اخوت , عجائب و امدادهای غیبی , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , سرداران , بانوان ایثارگر , عطر تفحص , خانواده ایثارگران , تصاویر شهدا , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , خانواده شهدا , عجایب جبهه , سرداران , شهید علی هاشمی ,
:: بازدید از این مطلب : 125
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 35
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/11/10
افسران - پدر عشق پسر
 
طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد...
یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر لای پتو پیچیده شده بود. معلوم بود که این دراز کش مجروح شده است. اما سر شهید دوم بر روی دامن این شهید بود، یعنی شهید نشسته سر آن شهید دوم را به دامن گرفته بود. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است. پدری سر پسر را به دامن گرفته است.
شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر...

کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کردیم ...

:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , محبت و اخوت , مظلومیت و صبر , عجائب و امدادهای غیبی , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , سیره شهدا , نام آوران , عطر تفحص , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , فرهنگ جبهه , درس های جبهه , سیره شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 118
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 30
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1393/11/09

 تنهایی عمیق ترین لحظات زندگی یک انسان است

 خدایا این خانه کوچک را بر من مبارک گردان  ...

 


بخشی از دست نوشته ای به جا مانده از شهید علم الهدی :

"
من در سنگر هستم .. این خانه ی کوچک این سنگر این گودی در دل


زمین این گونی های بر هم تکیه داده شده پر از حرف است فریاد است غوغاست ...


تنهایی عمیق ترین لحظات زندگی یک انسان است خدایا این خانه کوچک

 

را بر من مبارک گردان ..


خدایا اگر من در دل سنگرم تو در دل من و در دل سنگر هر دو حضور داری


لحظات چگونه می گذرد عبور زمان مانند عبور آب بحری از جلوی چشمان

 

کاملا ملموس است.


اما زندگی در این خانه کوچک که یک قلب پر طپش است یک دل خاکی است

 

در زمین خدا در متن پاکی نمی تواند تکرار پذیر باشد

 

آری ...تنهایی موهبتی است الهی در تنهایی از تنهایی


بدر می آییم در تنهایی به خدا می رسیم ... و در سنگر تنها هستم...



   AKSGIF.IR- rasool akram mohammad gifتصاویر متحرک حضرت محمد (ص)


خاطـــــره ای از شهید علم الهـــدی :

 

نیمه‏ های شب بود که نهج البلاغه می‏خواند. من نگاه کردم به ایشان، دیدم

 

چهره ‏اش برافروخته شده و دارد اشک می‏ریزد. من با زیر چشم، شماره صفحه

 

نهج البلاغه را نگاه کردم و به ذهن سپردم پس از مدتی، سید حسین نهج البلاغه

 

را بست و برای استراحت به بیرون رفت. من صفحه نهج البلاغه را باز کردم،

 

دیدم همان خطبه ‏ای است که حضرت علی (ع) در فراق یاران باوفایش ناله می‏کند

 

و مب‏فرماید :أین َ عمار؟ أین َ ذوالشهادتین؟ کجاست عمار؟ ... 

 

      AKSGIF.IR- rasool akram mohammad gifتصاویر متحرک حضرت محمد (ص)


:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , توسل و مناجات , بصیرت و سیاست , ولایت مداری , خاطرات و داستان ها , جملات حماسی , وقایع و حوادث , سخنان شهدا , سیره شهدا , سرداران , در مسیر شهدا , زوار و زیارتگاهها و راهیان نور ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , سیره شهدا , فرهنگ جبهه , سرداران شهید ,
:: بازدید از این مطلب : 124
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 20
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1393/11/09

 

رفاقت هم ، رفاقت به سبک شهدا... شهید هاشمی و شهید تورجی زاده


محمد رضا و رحمان هردو رفیق بودن بچه محل و عضو یک گردان و...باهم عقداخوت بسته بودن.

محمد فرمانده گردان بود و رحمان بیسیم چیش.اما رحمان تو کربلای 5 پرکشید و رفت...

محمد رضا خیلی بیقراری میکرد چند بار وقتی می خواست مداحی کنه اول دعا موقع گفتن بسم الله تا میگفت بسم الله الرحمن ....به رحمن که می رسید دیگه نمیتونست ادامه بده...گریه امونش نمیداد...

یه شب محمد تو مناجات سحرش داشت با رحمان صحبت میکرد...ناله می کرد و می گفت رفیق بنا نبود نامردی کنی و...

بالاخره نوبت محمد شد ، بعد از گذشت چند ماه از شهادت سید رحمان هاشمی محمدم آسمونی شد..

الانم مزارشون کنار هم تو گلزار شهدای اصفهانه...


:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , توسل و مناجات , اخلاق اسلامی در جبهه , محبت و اخوت , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , سیره شهدا , نام آوران , در مسیر شهدا , جوانان نسل سوم , تصاویر شهدا , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: فرهنگ جبهه , سیره شهدا , یاد یاران , درس های جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 209
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 20
نویسنده : باز مانده
دوشنبه 1393/11/06

عقدکنان مصطفی بود . اتاق تو در توی پذیرایی را زنانه کرده بودند
و حیاط را برای مردها فرش انداخته بودند.
یه مرتبه صدای بلندی که از کوچه به گوش می رسید،
نگاه همه ی حاضران را به طرف در ورودی خانه برگرداند.
برای شادی روح آقا داماد صلوات!
صدای خنده و صلوات قاطی شد و در فضای کوچه و حیاط خانه پیچید.
برای سلامتی شهدای آینده صلوات!
مصطفی سر به زیر و خندان در میان همراهانش و
دوشادوش شهید حسین خرازی وارد خیاط خانه شد.
صحیح و سالم بری رو مین و سالم برنگردی، صلوات بفرست !
مهمانها هرچه سکه و نقل و شیرینی داشتند ریختند
روی سر مصطفی که سرخ شده بود از خجالت.
در راه کربلا بی دست و بی سر ببینمت، صلوات بعدی رو بلندتر ختم کن!
و صدای بلند صلوات اطرافیان ....
مصطفی مثل همیشه شلوار نظامی اش را پوشیده
و پیراهن ساده ی شیری رنگش را روی آن انداخته بود
اما با این تفاوت که آنها را اتو کرده بود.
بیشتر مهمانها از دوستان او بودند، بچه های جبهه یا همدرسان دوران طلبگی که حالامجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خود می چرخاندند.
حاج حسین خطاب به ناصر گفت:" پاشو مجلس را گرم کن! مثلا عقدکنان رفیقمان است."
ناصر در حالیکه با عجله کیکهای داخل دهانش را قورت می داد گفت: چشم فرمانده !
و بلافاصله بلند شد و وسط مجلس ایستاد،
بی مقدمه و با صدایی که فقط خودش معتقد بود که زیباست!
شروع به خواندن کرد:
شمــــــع و چــــــراغ روشــــــــن کنید
بسیــــجـــــــی ها رو خــــــبر کنیــــد
امشبـــــــ شبیخـــــــــــــون داریــــــم
ببخشــــید امشب عروســـی داریم...
و دست زد و بقیه هم با او دم گرفتند و دست زدند :
خمپاره بریزید سرشــــــــون
امشب عروســــــــی داریم...
احمد گفت: ناصر ببینم کاری می کنی
که عروس خانم همین امشب از آقا مصطفی تقاضای طلاق کنه یا نه؟
سحرگاه در آستانه اذان صبح ، خواهر مصطفی سراسیمه و حیران زده از خواب پرید.
بی درنگ به سوی اتاق مصطفی رفت و در زد.یقین داشت که مصطفی در آن موقع در سجاده ی نماز شب در انتظار اذان صبح به تلاوت قرآن مشغول است.
مصطفی آرام در را گشود و با چهره ی حیرت زده ی خواهرش مواجه شد
که بریده بریده کلماتی بر زبان می راند:
مصطفی... مصطفی!... به خدا قسم حضرت زهرا به همراه سیدی نورانی و بانویی دیگر در مراسم عروسی ات شرکت کردند.
وقتی... وقتی خانم را شناختم عرضه داشتم: خانم جان! فدایتان
شوم! قدم رنجه فرمودید! بر ما منت گذاشتید...اما شما و مراسم عروسی؟!
فرمود: به مراسم ازدواج فرزندم مصطفی آمده ایم...
اگر به مراسم او نیاییم به مراسم که برویم؟... و تعجب زده از خواب پریدم.
یکمرتبه مصطفی روی زمین نشست ، دستهایش را روی زمین گذاشت و شروع کرد های های گریه کردن... مرتب زیر لب می گفت: فدایشان بشوم! دعوتم را پذیرفتند.
کدام دعوت داداشی؟! تورو خدا به من هم بگو.
چون خواستم مراسم عروسی ما مورد رضایت و عنایت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف علیه السلام) قرار گیرد،
دعوتنامه ای برای آن حضرت و دعوتنامه ای برای مادر بزرگوارشان حضرت زهرا(سلام الله علیها) و عمه پر کرامتشان حضرت معصومه (علیهاالسلام) نوشتم.
نامه اول را در چاه عریضه مسجد جمکران انداختم و نامه دوم را در ضریح حضرت معصومه... و اینک معلوم شد منت گذاشته اند و دعوتم را پذیرفته اند...
حال خیالم راحت شد که مجلس ما مورد رضایت مولایمان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف علیه السلام) واقع گشته است

داستان عروسی شهید ردانی پور

:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , عجائب و امدادهای غیبی , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , سرداران , نام آوران , شهدای روحانی , خانواده ایثارگران , در مسیر شهدا , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , عجائب و امدادهای غیبی , سیره شهدا , سرداران , شهید ردانی پور ,
:: بازدید از این مطلب : 123
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 20
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1393/10/07





سالهاي نه چندان دور همين نزديکي ها،مرداني در همسايگي ما زندگي مي کردند،که زندگي براي شان جدي ترين بازيچه بود.زندگي کردند، چون هيچ وقت اسير وذليل زندگي نشدند.زندگي مي کردند،چون معناي زندگي را فهميدند.


آنها آمدند تا زندگي کردن را به ما ياد دهند وما ياد نگرفتيم.


چشم دوختند در چشم ما وبا سکوت شان فرياد زدند،که جور ديگر هم مي شود زندگي کرد.آنها رفتند وما مانديم.رفتن آنها به رفتن يک ستاره ي دنباله دار مي ماندو ماندن ما به ماندن آب در مرداب روزمرگي ها،انگار که آن ها مانده اند و ما مي رويم.


امروز سربرداشته ايم و چشم دوخته ايم به دنباله ي آن ستاره، تامسيرش را گم نکنيم.






شايد روزي کسي از ما خواست به آنها بپيونديم......



 

:: موضوعات مرتبط: عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , شعر و دلنوشته , سیره شهدا , در مسیر شهدا , جوانان نسل سوم , تصاویر شهدا , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: یاد یاران , خاطرات شهدا , در مسیر شهدا , فرهنگ جبهه , دلنوشته ,
:: بازدید از این مطلب : 132
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 10
نویسنده : باز مانده
سه شنبه 1393/10/02

 

حکایت زندگی زیبا و شهادت زیباتر شهید غلامحسین خزاعی در کتابی با نام "زنجیرها" در مجموعه کتاب های گنجینه از سوی نشر گرا در کرمان به چاپ رسیده است.
«زنجیرها» کتابی پالتویی و کم حجم از زندگی شهیدی بزرگ و والامقام است که وصیتی ویژه کرد و خانواده او بعد از شهادت، به وصیت او عمل کردند.

 


شهید غلامحسین خزاعی در خط آخر وصیت نامه خود نوشت: در ضمن وصیت می کنم که زنجیرهایی را که خریده ام بدست و پایم ببندید و در قبر قرار دهید...



:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , ایثار و فداکاری , مظلومیت و صبر , عجائب و امدادهای غیبی , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , وصیت شهدا , سخنان شهدا , سیره شهدا , نام آوران , خانواده ایثارگران , در مسیر شهدا , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , فرهنگ جبهه , درس های جبهه , وصیت شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 190
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 10
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/07/25
دانش‌آموز شهیدی که با کتاب‌های درسی‌اش تفحص شد

در منطقه فکه پیکر شهید 16 ـ 17 ساله‌ای را پیدا کردم که زیر لباسش برجسته

بود؛ وقتی دکمه‌هایش را باز کردم یک کتاب و دفتر زیر لباس گذاشته بود. کتابى که

10سال تمام، با شهید همراه بوده است، کتاب فیزیک بود.یکى از روزها، در منطقه

عملیاتى «والفجر یک» در ارتفاع 112 فکه، محورى که نیروهاى گردان خندق لشکر

27حضرت رسول صلى‌الله علیه وآله وسلم، عملیات کرده بودند، صحنه بسیار

عجیبى دیدم که برایم جالب و تکان دهنده بود.

از دور پیکر شهیدى را دیدم که آرام و زیبا روى زمین دراز کشیده و طاق باز خوابیده

بود؛ سال 72 بود و حدود 10 سال از شهادتش مى‌گذشت؛ نزدیک که شدم، از قد و

بالاى او تشخیص دادم که باید نوجوانى باشد حدود 17 - 16 ساله.

افسران - دانش‌آموز شهیدی که با کتاب‌های درسی‌اش تفحص شد

بر روى پیکر، آنجا که زمانى قلبش در آن مى‌تپیده، برجستگى‌اى نظرم را به خود

معطوف کرد؛ جلوتر رفتم و در حالى که نگاهم به پیکر استخوانى و اندام

اسکلتى‌اش بود، در گودى محل چشمانش، معصومیت دیدگانش را مى‌خواندم،


:: موضوعات مرتبط: مظلومیت و صبر , عجائب و امدادهای غیبی , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , مناطق حماسه ساز , سیره شهدا , عطر تفحص , در مسیر شهدا , تصاویر شهدا , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , فرهنگ جبهه , سیره شهدا , درس های جبهه , شهدای تفحص ,
:: بازدید از این مطلب : 118
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/07/11
Shohada_WwW.Shabhayetanhayi.ir

کاش می شد به همان حال و هوا برگردیـم
بـه زمــیــن و بــه زمـــان شهـــدا بـرگـردیــم
دور بـاشـیـــم از آئـیـنـه ی خــودبـیـنـی مـان
کـاشــــ می شد که دوباره به خـدا برگردیـم


:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , مظلومیت و صبر , خاطرات و داستان ها , شعر و دلنوشته , سیره شهدا , نام آوران , تصاویر شهدا , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , درس های جبهه , فرهنگ جبهه , سیره شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 151
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
سه شنبه 1393/07/01

 

شرح کامل ماجرای شهادت سید مرتضی آوینی از زبان سردار سعید قاسمی:


:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , مظلومیت و صبر , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , مناطق حماسه ساز , سیره شهدا , سرداران , نام آوران , عطر تفحص , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , یاد یاران , فرهنگ جبهه , شهید آوینی , سرداران ,
:: بازدید از این مطلب : 187
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
شنبه 1393/06/29

از کنار آشپزخانه رد می شدم. دیدم همه این طرف آن طرف می دوند ظرفها را می شویند. گونی های برنج را بالا و پایین می کنند. گفتم « چه خبره این جا ؟ » یکی کف آش پزخانه را می شست. گفت « برو. برو. الآن وقتش نیس. » گفتم «وقت چی نیس؟ » توی دژبانی، همه چیز برق می زد. از در و دیوار تا پوتین ها و لباس ها.شلوارها گتر کرده. لباس ها تمیز، مرتب. از صبح راه افتاده بود برای بازدید واحدها. همه این طرف آن طرف می دویدند.

 

 

ادامــــــه مطــــــلب را ببینید


:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , محبت و اخوت , مظلومیت و صبر , شجاعت و مقاومت , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , سرداران , خانواده ایثارگران , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: سرداران , خاطرات شهدا , شهید باکری , درس های جبهه , فرهنگ جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 207
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/06/28
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/06/14

 

109723485-72ed1b9eb49eb4d42391317039c1a7


آقای خامنه ای بگویید روضه حضرت قاسم نخوانند
در یکی از روزهای سال 1362 ، زمانی آیت الله خامنه ای ، رییس جمهور وقت ، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری ، واقع در خیابان پاستور خارج می شد ، در مسیر حرکتش تا خودرو ، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز هایی می گفتند. صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد : «آقای رییس جمهور! آقای خامنه ای! من باید شما را ببینم» . رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده ؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.ٰ» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود ، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد ، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: « حاج آقا شما وایسید ، من می رم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش ، آن ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا ! یه بچه اس. می گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با شما کار واجب داره . بچه ها می گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا. گفته فقط می خوام قیافه آقای خامنه ای رو ببینم ، حالا می گه می خوام باهاش حرف هم بزنم«.
رییس جمهور گفت: « بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت هست».
لحظاتی پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان ، خودش را به رییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده اش ، خیس اشک بود . هنوز در میانه راه بود که رییس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدی» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می لرزید ، به لهجه ی غلیظ آذری گفت: « سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» رییس جمهور دست سرد و خشکه زده ی پسرک را در دست گرفت و گفت :« سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رییس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت :« اینم آقای خامنه ای! بگو دیگر حرفت را » ناگهان رییس جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: « شما اسمت چیه پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادری اش انگار جان گرفته بود ، با هیجان و به ترکی گفت:« آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»

109723485-d61705b53019ea404488fb678c960b

آقای خامنه ای دست مرحمت را رها کرد و دست رو ی شانه او گذاشت و گفت:‌« افتخار دادی پسرم. صفا آوردی . چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچه ی کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: « انگوت کندی آقا جان! » رییس جمهور پرسید: « از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: « بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم» .آقای خامنه ای گفت: « خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
مرحمت گفت: « آقا جان! من از ادربیل آمدم تا این جا که یک خواهشی از شما بکنم.» رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: « بگو پسرم. چه خواهشی؟»
-آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!
-چرا پسرم؟
مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایی انداخت و کلماتی بریده بریده گفت: « آقا جان ! حضرت قاسم(ع) 13 ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم . هر چه التماسش می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم. اگر رفتن 13 ساله ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا می خوانند؟ » حالا دیگر شانه های مرحمت آشکارا می لرزید. رییس جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت:« پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است» مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه کرد و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می رسید.
رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت :« آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ... تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیاندازید. هر کجا هم خودش خواست ببریدش.بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید»
آقای خامنه ای خم شد ، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت : « ما را دعا کن پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...
کمتر از سه روز بعد ، فرمانده سپاه اردبیل ، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازم الاجرا بود. می توانست باز هم مرحمت را سر بدواند و لی مطمئن بود که می رود و این بار از خود امام خمینی حکم می آورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالا زاده رفت در لیست بسیجیان لشکر 31 عاشورا.


:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , ولایت مداری , شجاعت و مقاومت , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , مقالات و تحلیلها , سیره شهدا , نام آوران , در مسیر شهدا , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , زندگی نامه شهدا , فرهنگ جبهه , درس های جبهه , نام آوران , سیره شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 126
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 6
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/06/07


شهیدی که قاسم سلیمانی را نجات داد

 

 در عملیات کربلای ۵، «قاسم سلیمانی» فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله در محاصره‌ی دشمن گیر می‌کند. با بی‌سیم همراه با داد و فریاد به قرارگاه می‌گوید: «عراقی‌ها ما رو محاصره کردن. تو چند متری‌مون هستن... بعید می‌دونم کسی از ما زنده بمونه... دیدار به قیامت!». سردار اسدی فرمانده لشکر المهدی در محور کناری لشکر ثارالله بی سیم را برمی‌دارد و می‌گوید: «قاسم! قاسم! جعفر!» جواب می‌دهد: «جعفر به گوشم!» می‌گوید: «اشلو رو برات می‌فرستم.» جواب می‌دهد:«هر کاری می‌کنی زودتر جعفر جان!»

 

مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر لشکر المهدی که معروف به اشلو بود به همراه نیروهایش خود را به پشت نهر جاسم در محدوده‌ی پنج ضلعی می‌رساند. با نیروهای عراقی درگیر می‌شود و می‌تواند محاصره‌ی آن‌ها را بشکند و دشمنان را به عقب براند و بچه‌های لشکر ثارالله از محاصره‌ی دشمن بیرون بیایند.

تنها فرماندهی که امام پیشانی‌اش را بوسید.

مرتضی جاویدی همچنین در عملیات والفجر ۲ رشادت‌های بسیاری خلق کرد و به همراه نیروهایش در محاصره‌ی دشمن مقاومت جانانه‌ای می‌کند تا به قول خودش احد تکرار نشود.



بعد از عملیات والفجر ۲ فرماندهان جنگ به محضر امام می‌روند. محسن رضایی و صیادشیرازی گزارشی از عملیات می‌دهند و به رشادت‌ و قابلیت مرتضی جاویدی و نیروهایش اشاره می‌کنند. امام با شنیدن سخنان صیاد از جا برمی‌خیزد و تمام قد می‌ایستد و شهید جاویدی را در بغل می‌گیرد. همه‌ی نگاه‌ها به امام بود و لب‌های مبارک‌شان که بر پیشانی مرتضی می‌نشیند و مرتضی در حالی که اشک می‌ریخته است شروع به بوسیدن دست و بازو و صورت امام می‌کند.

 

🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱

ادای احترام صیاد شیرازی به اشلو

صیادشیرازی در یکی از سفرهایش به شیراز، سراغ مزار مرتضی را می‌گیرد تا می‌رسد به شهر فسا و بعد روستای جلیان. همراهان صیاد می‌گویند از فاصله‌ی ۵۰ متری مزار، از ماشین پیاده می‌شود. لباسش را مرتب می‌کند و با احترام کامل نظامی با قدم آهسته به سمت مزار می‌رود و آنجا دست راست را به گوشه‌ی کلاه نظامی می‌چسباند و فاتحه می‌خواند و هرچه بچه‌های سپاه فسا که از حضورش خبردار شده بودند از او می‌خواهند ناهار را آنجا بماند، می‌گوید من در ماموریتم و فقط به احترام مردی که امام به پیشانی‌اش بوسه زد، به اینجا آمده‌ام و باید بروم.

اشلو در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.

در رابطه با زندگی این سردار شهید کتاب «تپه جاویدی و راز اشلو» به قلم «اکبر صحرایی» توسط انتشارات ملک اعظم منتشر شده است.

خاطرنشان می‌سازد روایت‌های فوق از دو کتاب «تپه جاویدی و راز اشلو» و «هدایت سوم» خاطرات سردار محمدجعفر اسدی از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس آمده است.

 

    منبع : جام نیوز

 


:: موضوعات مرتبط: شجاعت و مقاومت , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , مناطق حماسه ساز , سیره شهدا , سرداران , نام آوران , تصاویر شهدا , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: فرهنگ جبهه , خاطرات شهدا , سیره شهدا , سرداران شهید ,
:: بازدید از این مطلب : 130
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/06/07

ماموریت های خارق العاده عقابان تیز پرواز ایران در هشت سال دفاع مقدس

دوران هشت ساله دفاع مقدس سرشار از افتخار وبالندگی برای ایرانیان و رهروان اسلام ناب محمدی در سراسر تاریخ است. درمیان حماسه های بی نظیر رزمندگان اسلام، انجام ماموریت های خارق العاده و حیرت آور توسط خلبانان تیزپرواز ارتش جمهوری اسلامی ایران همچون خورشید می تابند.
خلبانان جسور و شجاع ایران در این جنگ حماسه هایی خلق كردند كه فقط در افسانه ها و داستان های تخیلی ملل دیگر باید سراغ آنها را گرفت.
گزارش آمارگونه از عملكرد این انسان های اسوه و اسطوره های زنده ی تاریخ گویای بخشی از این حماسه بزرگ است.
ـ در طول 8 سال دفاع مقدس 149 فروند انواع هواپیماهای دشمنان شكار پنجه های قوی عقابان نیروی هوایی ارتش شدند.
ـ دوربردترین شکار هوایی جهان توسط تامکت ایرانی و به وسیله موشک فونیکس به خلبانی امیر اصلانی با هدف قرار دادن جنگنده میراژ دشمن از فاصله 150 کیلومتری.
ـ بی نظیرترین شکار هوایی تاریخ جنگ های هوایی درجهان با سرنگونی 4 فروند میگ-23 دشمن در یک پرواز ، توسط یک هواپیمای جنگی ایران و به وسیله تنها یک موشک فونیکس اتفاق افتاد. این كار عظیم را خلبان هوشنگ فرح آور انجام داد .دشمن سرنگونی 3 فروند از هواپیماهایش را تایید کرد.
ـ شکار 19 هواپیمای عراقی تنها در ماه اول جنگ.
ـ شکار 3 فروند میگ-23 توسط یک تامکت در یک پرواز در ماه اول جنگ.
ـ شکار 4 فروند MiG-23MLA در یک روز و توسط یک تامکت در عملیات سلطان توسط صدقی در 7 آبان 59.
ـ شکار 3 میراژ اف1 عراقی در یک روز توسط یک تامکت در 12 آذر1360.
ـ شکار 3 میراژ و یک میگ-23 عراقی در یک روز توسط یک تامکت به خلبانی شهرام رستمی در 30 مهر 1360.
ـ شکار 2 فروند MiG-23MF در یک روز توسط یک تامکت و تنها به ضرب یک موشک فونیکس.
ـ شکار 2 میگ-23 و یک میگ-21 در یک روز و توسط یک تامکت در 30 آبان 1361.
ـ شکار 2 میگ و یک سوخو در یک روز و توسط یک تامکت به وسیلة موشک فونیکس.
ـ شکار 2 میراژ اف 1 در یک روز و توسط یک تامکت به خلبانی جمشید افشار در 15 مهر 1365.
ـ شکار 4 میراژ اف1 در یک روز و توسط یک تامکت به وسیلة 2 موشك فونیکس و AIM-7 و AIM-9 در 29 بهمن 1365.
ـ شکار 3 میراژ اف1 در یک روز و توسط یک تامکت به خلبانی امیراصلانی در یکم اسفند 1365.
ـ شکار 3 میراژ اف1 عراقی در یک روز و توسط یک تامکت به خلبانی قیاسی در 20 بهمن 1366 .
مجله فرانسوی Fuerza-Aerea آمار دیگری در مورد شكارهای عقابان ایرانی نوشته است.
در این مجله کل آمار پرنده های سرنگون شده دشمنان توسط تامکتهای ایرانی برابر 197 فروند است که البته گمان می رود این تعداد شامل پیروزیهای هوایی ثبت نشده یا تایید نشده هم باشد:
27 فروند میگ-21.
58 فروند میگ-23.
12 فروند میگ-25.
3 فروند میگ-27.
11 فروند سوخو-20.
13 فروند سوخو-22.
1 فروند میراژ-5 (متعلق به نیروی هوایی مصر).
44 فروند میراژ اف-1.
2 فروند سوپر اتاندارد (متعلق به نیروی دریایی فرانسه و در اجاره نیروی هوایی عراق).
4 فروند توپولوف-22.
2 فروند بمب افکن اچ6 دی (نوع چینی بمب افکن توپولف-16).
3 فروند بالگرد.
1 موشک اگزوست و 2 موشک کرم ابریشم سی 601.
15 فروند پرنده که نوع آنها تاکنون معلوم نگشته اند.

:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , شجاعت و مقاومت , عجائب و امدادهای غیبی , مقالات و گفته ها , خاطرات و داستان ها , کارنامه عملیات ها , وقایع و حوادث , مقالات و تحلیلها , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: خاطرات , درس های جبهه , فرهنگ جبهه , یاد یاران ,
:: بازدید از این مطلب : 235
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1393/06/06
 

ماجرای كانال كمیل

از یكی از مسئولین اطلاعات پرسیدم: "یعنی چی گردانها محاصره شدن آخه عراق كه جلو نیومده اونها هم كه توی كانال سوم و دوم هستن". اون فرمانده هم جواب داد: "كانال سومی كه ما تو شناسایی دیده بودیم با این كانال فرق داره، این كانال و چند كانال فرعی دیگه رو عراق ظرف همین دو سه روز درست كرده. این كانالها درست به موازات خط مرزی بود ولی كوچكتر و پر از موانع. "بعد ادامه داد: " گردانهای خط‌شكن برای اینكه زیر آتیش دشمن نباشن رفتن داخل كانال. با روشن شدن هوا تانكهای عراقی هم جلو اومدن و دو طرف كانال روبستن. عراق هم همین طور داره رو سر اونها آتیش می‌ریزه".
بعد كمی مكث كرد و ادامه داد: "می‌دونی عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه‌ها چیده بود . می‌دونی عمق موانع نزدیك چهار كیلومتر بوده، می‌دونی منافقین تمام اطلاعات این عملیات رو به عراقی‌ها داده بودن.
" خیلی حالم گرفته شد ، با بغض گفتم: "حالا باید چیكار كنیم"
گفت: "اگه بچه‌ها بتونن مقاومت كنن یه مرحله دیگه از عملیات رو انجام می‌دیم و اونها رو می‌یاریم عقب"
در همین حین بیسیم‌چی مقر گفت: "از گردان‌های محاصره شده خبر اومده"، همه ساكت شدند، بیسیم‌چی گفت: "میگه برادر یاری با برادر افشردی دست داد". این خبر كوتاه یعنی فرمانده گردان حنظله به شهادت رسید. عصر همان روز هم خبر رسید حاج حسینی و ثابت‌نیا، معاون و فرمانده گردان كمیل هم به شهادت رسیدند. توی قرارگاه بچه‌ها همه ناراحت بودند و حال عجیبی در آنجا حاكم بود.

***  ادامه مطلب را ببینید

:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , ولایت مداری , مظلومیت و صبر , شجاعت و مقاومت , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , کارنامه عملیات ها , وقایع و حوادث , مناطق حماسه ساز , سیره شهدا , نام آوران , عطر تفحص , تصاویر شهدا , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , سیره شهدا , فرهنگ جبهه , عملیات ها , فکه , مناطق عملیاتی ,
:: بازدید از این مطلب : 1412
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 2
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1393/05/16

http://ramin1389.persiangig.com/image/shohada/www.javadghorban.parsiblog.com%3D.JPG

ابراهیم واقعا که بود کسی که بعد از شهادتش به نقاش عکس خود عنایت داشت کسی که نماز شبش ترک نمی شد کسی که تنهایی در دل شب های کردستان کمین می زد تا اسیر بگیرد کسی که چندین کیلومتر دوستش را از درون مرز عراق و از بین کوه های کوهستانی کردستان بر دوش گرفت و عقب آورد کسی که در مسابقه انتخابی تیم ملی کشتی به خاطر اینکه مادر حریفش را خوشحال کند به او باخت کسی که برای تقویت جسم خود دوستانش را در خیابان های تهران بردوش می گرفت و می دوید کسی که از هنگام ورزش ادعیه را از حفظ می خواند و اشک می ریخت کسی که وسط بازی والیبال اذان می گفت و نماز اول وقت می خواند و بعد بازی را ادامه می داد کسی که با یک اذان پیروزی لشکر اسلام را حتمی کرد کسی که اگر روزی توفیق یاری نیازمندی را پیدا نمی کرد چشمانش پر از اشک می شد کسی که در مراسم سوگواری حضرت زهرا از شدت غم بیهوش شد کسی که ...

کسی که در زمین رنگ خدایی گرفت ...

به راستی ابراهیم به خود رنگ خدایی زده بود رنگی که فقط خدا آن را می شناسد

سرّ ابراهیم با حضرت زهرا سلام الله علیها چه بود که هر دو بی نشان رفتند

بدن مطهر شهید ابراهیم هادی هنوز یافت نشده است و آخرین باری که ایشان را دیدند در کانال کمیل مشغول جنگ با دشمن و پرستاری از مجروحین بوده - مزار یادمان وی در بهشت زهرا تهران می باشد

 

در اینجا خاطره ای از شهید ابراهیم هادی می خوانید؛(به روایت دوستان ایشان)


یکبار حرف از نماز بود ابراهیم گفت
:

"زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم.شب آن روز به حالت قهر نمازم را نخواندم و خوابیدم.

به محض اینکه خوابم برد  پدرم را در عالم رویا دیدم!

درب خانه را باز کرد.مستقیم و با عصبانیت به سمت من آمد.روبروی من ایستاد.

برای لحظاتی به من خیره شد همان لحظه از خواب بیدار شدم

نگاه پدرم حرفهای زیادی داشت.

هنوز نماز قضا نشده وضو گرفتم و نمازم را خواندم"


http://imamkhomeini.ghasam.ir/images/news/11877/gallery/8525.jpg
 

 

 

:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , توسل و مناجات , ایثار و فداکاری , عجائب و امدادهای غیبی , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , سیره شهدا , نام آوران , عطر تفحص , شهدای گمنام , در مسیر شهدا , تصاویر شهدا ,
:: برچسب‌ها: یاد یاران , خاطرات شهدا , درس های جبهه , فرهنگ جبهه , سیره شهدا , شهدای گمنام , نام آوران ,
:: بازدید از این مطلب : 169
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1393/05/12


ديـدار رهبري با حانواده شهيـد ارمني، شهيد «مانوكيان» :


• سخنان مادر شهيد به آقــا :

مادر شهيد گفت: آقا! حالا كه منزل ما هستيد، من مي‌توانم جمله‌اي به شما عرض كنم؟
آقا گفت: بفرماييد، من آمدم اين‌جا كه حرف شما را بشنوم.
گفت: ما هر چند با شما از نظر فرهنگ ديني فاصله داريم، اما در روضه‌هايتان شركت مي‌كنيم؛ ولي خيلي مواقع داخل نمي‌آييم. روز شهادت امام حسين ‌عليه‌السلام، روز عاشورا و تاسوعا، به دسته‌هاي سينه‌زني امام حسين عليه‌السلام، شربت مي‌دهيم و مي‌آييم توي دسته‌هايتان مي‌نشينيم؛ ظرف يك‌بار مصرف مي‌گيريم كه شما مشكل خوردن نداشته باشيد. توي مجالس شما شركت مي‌كنيم و بعضي از حرف‌ها را مي‌شنويم. من تا الآن بعضي چيزها را نمي‌فهميدم.
مي‌گفتند: مسلمان‌ها يك رهبري داشتند به نام علي عليه‌السلام كه دستش را بستند و ۲۵ سال حكومتش را غصب كردند؛ نمي‌فهيمدم يعني چي!
مي‌گفتند: آخر شب، نان و خرما مي‌گذاشت روي كولش مي‌رفت خانة يتيمان كه اين را هم نمي‌فهميدم؛
ولي امروز فهميدم كه علي عليه‌السلام كيست؛ امروز با ورود شما به منزلمان،با اين همه گرفتاري‌اي كه داريد، وقت گذاشتيد و به خانة منِ غير دين خودتان تشريف آورديد.
اُسقُف ما، كشيش محلة ما هم به خانة ما نيامده است! شما رهبر مسلمين‌ هستيد. من فهميدم علي عليه‌السلام كه خانة يتيم‌هايش مي‌رفت، چه‌قدر بزرگ است.


:: موضوعات مرتبط: ولایت مداری , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , خانواده ایثارگران , عکس های متفرقه ,
:: برچسب‌ها: خانواده شهدا , خاطرات شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 120
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/05/10

خیره شده بود به آسمان


حسابی رفته بود تو لاک خودش !


- چی شده محمد؟


با بغض گفت :


" بالاخره نفهمیدم ارباً اربا یعنی چی ؟


می گن آدم مثل گوشت کوبیده می شه !


یا باید بعد از عملیات (کربلای 5) برم کتاب بخونم و بفهمم

!

یا همین جا توی خط بهش برسم ..."


تو بهشت زهراء که می خواستن دفنش کنن


دیدم جواب سئوالش رو گرفته !

                                                

       با گلوله ی توپی که خورده بود رو سنگرش !   

 
 

93.gif93.gif93.gif93.gif

 

" شادی روح  شهید سید محمد شکری  صلوات"


16%20copy.jpg


:: موضوعات مرتبط: توسل و مناجات , ایثار و فداکاری , عجائب و امدادهای غیبی , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , وقایع و حوادث , سخنان شهدا , سیره شهدا , نام آوران , در مسیر شهدا , تصاویر شهدا , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: سیره شهدا ، فرهنگ جبهه ، درس های جبهه ، خاطرات شهدا , فرهنگ جبهه , درس های جبهه , خاطرات شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 319
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1393/05/09

 

«حاج‌جعفر نظری» از جستجوگران نور در منطقه شرهانی است که حرف‌های خواندنی بسیاری از تفحص شهدا دارد.

یکی از خاطرات این رزمنده را در ادامه می‌خوانیم:

خیلی وقت بود که توی منطقه عملیات محرم مشغول تفحص شهدا بودم؛ دیگر عشایر منطقه هم من رو می‌شناختند و اگر پیکر شهیدی را می‌دیدند، خبرم می‌کردند؛ یک روز یکی از عشایر چوپان به نام «غلامی» با بنده تماس گرفت.

شهید تفحص شده در منطقه شرهانی

ـ سه تا شهید پیدا کردم سریع بیا پیکر‌ها را ببر.

ـ باشه میام.

ـ نه الان خودت را برسان؛ با تو کار دارم.

تعجب کردم که چرا این قدر اصرار می‌کند؛ خودم را به جایی که گفته بود رساندم؛ سه شهید را دیدم.

شهید تفحص شده در منطقه شرهانی با سربند «عاشقان شهادت»

غلامی می‌گفت: «چند وقت این شهدا را این جا دیدم، هر وقت خواستم به شما زنگ بزنم بیایید، موفق نشدم. تا اینکه شب گذشته در عالم خواب خانمی را دیدم که البته اجازه نگاه کردن به صورتش را نداشتم، ایشان به من فرمودند: چرا تماس نمی‌گیری بیایند بچه‌های من را ببرند. از خواب بیدار شدم، حیران بودم، نمی‌دانستم این خانم که بود. خواب را برای مادرم تعریف کردم؛ مادرم گفت: ایشان خانم حضرت زهرا(س)، مادر شهدا بودند. سریع برو و به مأمور تفحص منطقه بگو بیایند و شهدا را ببرند».

این شهدا اعزامی از بابلسر بودند.


:: موضوعات مرتبط: عجائب و امدادهای غیبی , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , عطر تفحص , تصاویر شهدا , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , عجائب و امدادهای غیبی , سیره سهدا , درس های جبهه , شهدای تفحص ,
:: بازدید از این مطلب : 110
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1393/05/08

 

همه می‌دانستند آن روز مراسم خاكسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود آیت‌الله سید علی خامنه‌ای در این مراسم باشكوه شركت كنند، در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:«من دلم گرفته، دلم غم دارد، می‌خواهم بیایم تشییع پیكر پاك شهید آوینی. من افتخار می‌كنم به وجود این بچه‌های نویسنده و هنرمندی كه در این مجموعه حوزه هنری تلاش می كنند. این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانی‌اش را می‌بیند، همین‌طور دوست دارد به ایشان علاقمند بشود».


دل بی‌قرار رهبر در جست و جوی مروارید گم شده سپاهش بود، كه اینك بر دوش هزاران ایرانی مسلمان به سمت بهشت‌زهرا می‌رفت، و باز هم آقا صبور،‌ سنگین و سرافراز غم فراق یكی دیگر از مرواریدانش را به جان می‌خرید.

منبع : کتاب راز خون صفحه 30

==================================
ادامه مطلب را ببینید 


:: موضوعات مرتبط: معنویت و عبادت , اخلاق اسلامی در جبهه , ایثار و فداکاری , ولایت مداری , عشق و عرفان , خاطرات و داستان ها , سیره شهدا , سرداران , نام آوران , در مسیر شهدا , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: خاطرات شهدا , سیره شهدا , فرهنگ جبهه , درس های جبهه , شهید آوینی , سرداران ,
:: بازدید از این مطلب : 162
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 4

تعداد صفحات : 5


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
نگاهم " یـــــاد یـــــــاران " کـرده اینک دلمـــ ســـر در گـریــــــبان کرده ا ینک غمـــ و فریــــاد من از این و آن نیست دلم " یـــاد شـــــهیدان " کـــرده اینک ===================== چه بسیار فرق است بین " یا حسین " گفتن و " با حسین " بودن ! همۀ کوفیان " یا حسین " گفتند اما اندکی از آنان " با حسین " ماندند ... و عاقبت بجای حسین ، سرش را بالا بردند...
منو اصلی
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پیوندهای روزانه