|
السلام علیک یا صاحب الزمان |
|
اولین ساعات زیارتگاه شلمچه
السلام علیکم یا انصار ابی عبد الله الحسین و رحمة الله و برکاته
عاشقان عاشق بلایند. دُرَّ حیات در احتجاب صدف عشق است و آن
را جز در اقیانوس بلا نمی توان یافت؛ در ژرفای اقیانوس بلا . عاشقان غواصان این
بحرند و اگر مجنون نباشد چگونه به دریا زنند ؟
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1396/10/08
|
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
معنویت و عبادت ,
محبت و اخوت ,
عشق و عرفان ,
روایت ایثار ,
خاطرات و داستان ها ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
حماسه سازان ,
سرداران ,
شهدای روحانی ,
تداوم ایثار ,
در مسیر شهدا ,
نگارستان خون ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
سیره شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
یاد یاران ,
:: بازدید از این مطلب : 186
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 20
|
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1396/07/02
|
رویدادها در تاریخ، هرچه از زمان وقوع و ولادت خویش فاصله می گیرند، كم رنگتر و بی فروغتر می شوند و سرانجام به سایه روشنی از یك خاطره یا حادثه در ذهنها بدل می گردند، امّا تنها، یك حادثه را می شناسیم كه در روزی داغ، در سرزمینی كوچك و گمنام به نام «كربلا» رخ داد و امروز پس از قرنها و روزگاران دراز، دامنگستر و تأثیر گذار و حركت آفرین، به سمت فردایی درخشانتر راه می سپارد. شور و شكوه و شرارهای كه عاشورا آفرید، هنوز و هماره قلمرو قلب و ذهن انسانها را فتح می كند و خون خیزش و حركت در رگها می دواند.
این ویژگی، این سخن پیامبر را به یاد می آورد:
ان لقتل الحسین حراره فی قلوب المومنین لا تبرد ابدا[1]
از شهادت حسین، آتشی در قلب مۆمنان افروخته شود كه هرگز سردی و خاموشی نمی پذیرد.
كربلا، زنده، زاینده و فزاینده است؛ كوثری است كه می جوشد و هر عصر و نسلی به نسبت توان و تكاپو و ظرفیت خویش از آن بهره میگیرد. كربلا به روحها طراوت، زیبایی، سرزندگی و شیوه خوب زیستن می آموزد كه حسین (علیه السلام) یعنی خوب، یعنی زیبا.
كربلا، اساسنامه ایمان، فهرست همه خوبیها و فرهنگنامه قبیله معرفت و عشق است. هیچ كس نیست كه با كربلا انس و الفت بیابد و شكفتن و بالیدن و جوشش و حیات را در خود احساس نكند. جامعهای نیز كه با فرهنگ عاشورا پیوند و آشنایی بیابد، سرشار پویایی، زایایی و توانایی خواهد شد. به همین دلیل است كه كربلا، بهترین پایگاه الهام برای حركت و خیزش و قیام است و آنان كه معرفت عاشورایی یافته اند، انسان هاییاند كه حرّیت، عزّت، جوانمردی، پاكبازی، اخوّت، صمیمیّت، عرفان، ایمان وشهادت، درون مایه زیستن و قانون زندگی و جهت گیریهاشان خواهد شد.
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
معنویت و عبادت ,
توسل و مناجات ,
اخلاق اسلامی در جبهه ,
ایثار و فداکاری ,
بصیرت و سیاست ,
ولایت مداری ,
محبت و اخوت ,
مظلومیت و صبر ,
عشق و عرفان ,
رهنمودهای جهادی ,
مقالات و گفته ها ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
:: برچسبها:
فرهنگ جبهه ,
سیره شهدا ,
یاد یاران ,
:: بازدید از این مطلب : 144
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 20
|
نویسنده : باز مانده
شنبه 1393/12/09
|
خاطره ای به روایت خواهر شهیـــد علی هاشمی: بعد از مفقود شدن حاجی من رفتم توی اتاق آنقدر گریه کردم تا سه چهار روز من فقط گریه می کردم طوری که از بچه هایم خجالت می کشیدم. من خیلی به علی وابسته بودم همش می گفتم خدایا کمکم کن. زندگی رو برا شوهر و بچه هام زهر کرده بودم. یه روز دیگه خودش اومد توی خوابم ، خوابیده بودم روی زمین بعد از نماز صبح بود ، با یک دشداشه سفید همین جوری که بغلش کرده بودم همدیگر رو می بوسیدیم و گریه می کردیم قربون محاسنش برم تمام ریش هایش از گریه خیس شده بود اشک های من هی می چکید روی آنها... به او گفتم : حاجی بلند شو... گفت : [من نمی توانم بلند شوم] گفتم : چرا !؟ گفت : [من کمرم شکسته]... گفتم : برای چی قربونت برم !؟ گفت : [من از اشک های توکمرم شکسته]... گفتم : دیدی که فلانی چی میگه !؟ میگه تو شهید شدی. گفت : [...دیگه باید راضی باشی به رضای خدا...] قشنگ این رو بهم گفت وقتی از خواب پریدم فقط گریه می کردم. برای شوهرم تعریف کردم... گفت : [دیگه می خوای چه جوری باهات حرف بزنه که قبول کنی !؟] . از اون موقع تا حالا سعی کردم دیگه با خودم کنار بیام...
:: موضوعات مرتبط:
محبت و اخوت ,
عجائب و امدادهای غیبی ,
خاطرات و داستان ها ,
سیره شهدا ,
سرداران ,
بانوان ایثارگر ,
عطر تفحص ,
خانواده ایثارگران ,
تصاویر شهدا ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
خانواده شهدا ,
عجایب جبهه ,
سرداران ,
شهید علی هاشمی ,
:: بازدید از این مطلب : 125
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 35
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/11/10
|
طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد... یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر لای پتو پیچیده شده بود. معلوم بود که این دراز کش مجروح شده است. اما سر شهید دوم بر روی دامن این شهید بود، یعنی شهید نشسته سر آن شهید دوم را به دامن گرفته بود. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است. پدری سر پسر را به دامن گرفته است. شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر...
کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کردیم ...
:: موضوعات مرتبط:
ایثار و فداکاری ,
محبت و اخوت ,
مظلومیت و صبر ,
عجائب و امدادهای غیبی ,
خاطرات و داستان ها ,
وقایع و حوادث ,
سیره شهدا ,
نام آوران ,
عطر تفحص ,
تصاویر شهدا ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
درس های جبهه ,
سیره شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 118
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 30
|
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1393/11/09
|
رفاقت هم ، رفاقت به سبک شهدا... شهید هاشمی و شهید تورجی زاده
محمد رضا و رحمان هردو رفیق بودن بچه محل و عضو یک گردان و...باهم عقداخوت بسته بودن.
محمد فرمانده گردان بود و رحمان بیسیم چیش.اما رحمان تو کربلای 5 پرکشید و رفت...
محمد رضا خیلی بیقراری میکرد چند بار وقتی می خواست مداحی کنه اول دعا موقع گفتن بسم الله تا میگفت بسم الله الرحمن ....به رحمن که می رسید دیگه نمیتونست ادامه بده...گریه امونش نمیداد...
یه شب محمد تو مناجات سحرش داشت با رحمان صحبت میکرد...ناله می کرد و می گفت رفیق بنا نبود نامردی کنی و...
بالاخره نوبت محمد شد ، بعد از گذشت چند ماه از شهادت سید رحمان هاشمی محمدم آسمونی شد..
الانم مزارشون کنار هم تو گلزار شهدای اصفهانه...
:: موضوعات مرتبط:
معنویت و عبادت ,
توسل و مناجات ,
اخلاق اسلامی در جبهه ,
محبت و اخوت ,
خاطرات و داستان ها ,
وقایع و حوادث ,
سیره شهدا ,
نام آوران ,
در مسیر شهدا ,
جوانان نسل سوم ,
تصاویر شهدا ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
فرهنگ جبهه ,
سیره شهدا ,
یاد یاران ,
درس های جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 209
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 20
|
نویسنده : باز مانده
شنبه 1393/06/29
|
از کنار آشپزخانه رد می شدم. دیدم همه این طرف آن طرف می دوند ظرفها را می شویند. گونی های برنج را بالا و پایین می کنند. گفتم « چه خبره این جا ؟ » یکی کف آش پزخانه را می شست. گفت « برو. برو. الآن وقتش نیس. » گفتم «وقت چی نیس؟ » توی دژبانی، همه چیز برق می زد. از در و دیوار تا پوتین ها و لباس ها.شلوارها گتر کرده. لباس ها تمیز، مرتب. از صبح راه افتاده بود برای بازدید واحدها. همه این طرف آن طرف می دویدند.
ادامــــــه مطــــــلب را ببینید
:: موضوعات مرتبط:
ایثار و فداکاری ,
محبت و اخوت ,
مظلومیت و صبر ,
شجاعت و مقاومت ,
خاطرات و داستان ها ,
سیره شهدا ,
سرداران ,
خانواده ایثارگران ,
تصاویر شهدا ,
:: برچسبها:
سرداران ,
خاطرات شهدا ,
شهید باکری ,
درس های جبهه ,
فرهنگ جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 207
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/06/28
|
:: موضوعات مرتبط:
معنویت و عبادت ,
توسل و مناجات ,
اخلاق اسلامی در جبهه ,
ایثار و فداکاری ,
ولایت مداری ,
محبت و اخوت ,
شجاعت و مقاومت ,
عجائب و امدادهای غیبی ,
عشق و عرفان ,
خاطرات و داستان ها ,
وقایع و حوادث ,
مناطق حماسه ساز ,
سخنان شهدا ,
سیره شهدا ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
درس های جبهه ,
نام آوران ,
سرداران ,
سیره شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 179
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
نویسنده : باز مانده
شنبه 1393/01/09
|
عاشق رزمندگان بود . عملیات که میشد در حجره ها را یکی یکی میزد و به طلبه ها می گفت : فلان شهید امروز خاکسپاری شد . برایش نماز وحشت ( نماز شب اول قبر ) بخوانید .
یک شب که تعداد زیادی از شهدا دفن شده بودند ، در حجره ها را میزد و میگفت برای 5 نفر از شهدا نماز وحشت بخوانید . یکی از دوستتان گفت : آخه پنج بار نماز وحشت طول میکشد . من برای دو نفرشان نماز میخوانم . او با حالتی نیمه عصبانی گفت : آنها رفتند شهید شدند ، جانشان را دادند ، خیلی سخت است ما برایشان نماز بخوانیم ؟؟؟
او عاقبت در عملیات نصر 4 عاشقانه به جمع شهدا پیوست .
روحانی شهید محمود جولاپور . یادش گرامی باد .
:: موضوعات مرتبط:
اخلاق اسلامی در جبهه ,
محبت و اخوت ,
خاطرات و داستان ها ,
خاطرات من ,
سیره شهدا ,
نام آوران ,
شهدای روحانی ,
در مسیر شهدا ,
تصاویر شهدا ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
یاد یاران ,
سیره شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
خاطرات شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 130
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1392/12/25
|
(خاطره ای از شهید محمد ابراهیم همت)
بعد از شهادت حاجي هم حضور او را به روشني در زندگي حس مي كنم . يادم مي آيد يك بار يكي از فرزندان حاجي ، پس از گذشت روز سختي در اوج تب
مي سوخت . نيمه شب بود . همه توصيه مي كردند كه بچه را به دكتر برسانيم ؛ اما من به دلايلي موافق اين
كار نبودم . نزديك نماز صبح گريه ام گرفت و خطاب به حاجي گفتم : بي معرفت ! دو دقيقه بيا اين بچه را نگه دار؟
نزديك صبح براي لحظه اي ، نمي گويم خوابم برد ، يقين دارم
كه خوابم نبرد ، حاجي براي لحظه اي آمد و بچه را از دست
من گرفت و دو سه بار دست برسر و روي او كشيد . وقتي من به خود آمدم ، ديدم تب بچه قطع شده است . به خودم گفتم : شايد اين حالت ، نشانه هاي قبل از مرگ بچه باشد . آفتاب كه زد ، با حالت بي قراري و اشك و آه ، بچه را به دكتر رساندم .
دكتر گفت : اين بچه كه ناراحتي ندارد .
:: موضوعات مرتبط:
محبت و اخوت ,
عجائب و امدادهای غیبی ,
خاطرات و داستان ها ,
سیره شهدا ,
سرداران ,
خانواده ایثارگران ,
تصاویر شهدا ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
خانواده شهدا ,
عجائب و امدادهای غیبی ,
حاج همت ,
سرداران ,
:: بازدید از این مطلب : 116
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : باز مانده
شنبه 1392/11/05
|
عکسی که نصفش در آسمان است.
در این عکس شصت و چهار نفر دیده می شوند.
جنگ که به پایان رسید، فقط سی و دو نفر از این بچه ها،
در این دنیا ماندگار شده بودند...
عکسی یادگاری چند روز قبل از عملیات کربلای چهار...
شهیدانی که در عکس می بینید عبارتند از:مجید پیــله فروشها،
پرویز اسفندیاری، مهرداد خانبان، علی جاویرمهر، فلاح انبوهی،
شـــالباف، رضا وهــــابی، ابـراهیم کـــرمی، محـــمدرضا کبیری،
حسین اسماعیلی، محسن امامقلی، قاسم جمالی، حسـین عبادی،
مجــــید روغنی، محـــمود احــــمدی، عـــبادی، داوود خلـــــیلی،
رضا پیله فروشها، رحیم صحراکارنیا، احمد اللهیاری، سید باقر
علمی، محمد کیامیری، علیرضا جوادی، اکبر اسدی، اصغر مافی،
اسماعیل مرندی، سید علی حسینی، امیر باقریان، محسن زرینی،
صادق صالحی، جعفر سقائیان، پرویز اسفندیاری،عباس عطاری
روحمان با یادشان شاد شادی روحشان صلوات
:: موضوعات مرتبط:
اخلاق اسلامی در جبهه ,
محبت و اخوت ,
عجائب و امدادهای غیبی ,
عشق و عرفان ,
خاطرات و داستان ها ,
وقایع و حوادث ,
مناطق حماسه ساز ,
سیره شهدا ,
نام آوران ,
تصاویر شهدا ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
یاد یاران ,
عکس شهدا ,
عکس جبهه ,
فرهنگ جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 135
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1392/10/12
|
ساعت ده ، یازده شب بود که اومد خونه .
حتی لای موهاش هم پر از شن بود!
سفره رو انداختم تا شام بخوریم،
گفتم: تا شما شروع کنی ، من میرم لیلا رو بخوابونم!
گفت: نه! صبر میکنم تا بیای با هم شام بخوریم ... ...
وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده !
داشتم پوتین هاش رو در میآوردم که بیدار شد،
گفت: داری چیکار میکنی؟ می خوای شرمندهام کنی؟
گفتم: نه! آخه خسته ای !
سر سفره نشست و گفت: تازه میخوام با هم شام بخوریم ...
:: موضوعات مرتبط:
محبت و اخوت ,
خاطرات و داستان ها ,
سیره شهدا ,
سرداران ,
خانواده ایثارگران ,
تصاویر شهدا ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
سیره شهدا ,
سرداران ,
شهید زین الدین ,
خانواده شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 146
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/10/06
|
خاطرات عملیات طریق القدس - این قسمت (نوازش گلوله)
یک روز گونی های یکی از سنگرهای روی خاکریز بر اثر انفجار گلوله ی خمپاره آتش گرفت و نگهبان آن بی درنگ به پایین آمد و انفجاری دیگر سنگر بعدی را منهدم کرد، تیربارهای دشمن، ابری از تیرهای رسام را بالای سرما پدید آورده صدای گوش خراش آنها ما را بسیار اذیت می کرد. ناگهان ضربه محکمی، سینه ام را به درد آورد، نگاه کردم مرمی گلوله تیربار عراقی بود که ضربه اولیه آنرا گونی های روی خاکریز مهار کرده، منحرف شده به سمت چپ سینه ام برخورد نموده به زمین افتاد آن را برداشتم بسیار داغ بود بلافاصله ول کردم، مقداری که سرد شد آنرا برداشته و با دقت خاصی به آن نگاه می کردم در دل گفتم: اگر ماموریت داشتی به سینه ام رحم نمی کردی ولی الآن فقط مرا نوازش دادی. آن را برای یادگاری در جیبم گذاشتم. بالاخره آتش دشمن فرو کش کرد و بی درنگ برادر آلاله به سراغ سنگری که منهدم شده بود رفت و فریاد کشید: ای وای، ببینید بر سر این برادر چه آمده ؟ چند تا از بچه ها به طرف سنگر شتافتند، ولی چه سنگری؟ بعضی چیزها حقیقتا” گفتنی نیست فقط می توانم این را بگویم که از او چیزی باقی نمانده و تکه تکه های گوشت بدنش به اطراف پرتاب شده صحنه ی بسیار فجیعی را پدید آورده بود، سنگر او، سفره ای آغشته به خون بود و کمتر کسی یارای دیدن چنین وضعی را داشت. کسی از بچه ها نبود که به شدت تحت تاثیر قرار نگرفته باشد بگونه ای که تا آخر حضور ما در چزابه هیچکدام تحمل رفتن به داخل آن سنگر را نداشتیم. به ناچار برادر حمید عراقی(سبحانی) از نیروهای گردان، تکه های بدن او را در یک گونی ریخته، اسمش را روی کاغذی نوشته داخل آن گذاشت و به عقب جبهه منتقل کرد. هنگامی که گونی را می بردند کمتر از نیمی از آن پر شده بود. هنوز در شوک این جوان هیجده یا نوزده ساله بودم که بیدخ صدایم کرد و گفت: ناصر، زود بیا که تکه های کوچکی از بدن او پیدا کرده ام و باهم دفنشان کنیم، به اتفاق،گودالی در کنار بیل مکانیکی سوخته شده ای که عراقی ها یکی دو روز قبل آنرا زده بودند ، حفر کرده آنها را به خاک سپرده و برایش فاتحه ای خواندیم.
هر روز قبل از پاتک های دشمن پرواز های مکرری توسط هلی کوپترهای آنها صورت می گرفت و نقل و انتقال های زیادی در جبهه ی عراقی ها مشاهده می شد و گاهی اوقات آنقدر به ما نزدیک می شدند که تیربارچی های ما عکس العمل نشان داده و رگبارهای سهمگینی روانه آنها می کردند و مهدی نسب نیز با فریاد های الله اکبر و شلیک آرپی جی هایش، آنها را کلافه می کرد. واقعا” چه جوان بی باکی بود، او کسی بود که در ورزشهای صبحگاهی، شعارهای الیوم یوم الافتخار او زبانزد نیروهای گردان بود و از محبوبترین بچه های ما در آن دوره به حساب می آمد.
حدود پانزده روز بود که پوتین ها را از پایم بیرون نیاورده بودم، زمانی که بندهای پوتین هایم را گشودم و آن ها را از پا خارج کردم نمی توانستم با پای برهنه راه بروم و اصلا” مثل اینکه راه رفتن را از یاد برده ام. برای همین با حیرت خاصی به پاهایم نگاه می کردم. در آن روزها بطور دائم دستانم از زخم شهدا و مجروحین خونین بود و چون آب آشامیدنی اندکی داشتیم شستن آنها برایم میسر نبود، اوضاع غریبی داشتم و علاوه بر دستانم تمام لباس هایم رنگ خون گرفته بود.
*مهدی آلاله، فرمانده ی ما در چزابه و از جانبازان سرافراز و بنام دزفولی
* حمید سبحانی از رزمندگان معروف دزفول
نگارنده: ناصر آیرمی
:: موضوعات مرتبط:
ایثار و فداکاری ,
محبت و اخوت ,
مظلومیت و صبر ,
شجاعت و مقاومت ,
خاطرات و داستان ها ,
مناطق حماسه ساز ,
سیره شهدا ,
نام آوران ,
:: برچسبها:
خاطرات جبهه ,
فرهنگ جبهه ,
یاد یاران ,
:: بازدید از این مطلب : 128
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1392/08/19
|
عکسی که می بینید، در اوایل سال 1361 در جبهه جنوب گرفته شده است. پدری، پسر جوانش را مهیای حرکت به سوی خط مقدم نبرد می کند. گویی پدر، فرزندش را در پوشیدن لباس دامادی کمک می کند. با چشم دل که بنگری، انگار پیرمرد، به بهانه ی بستن کاردِ نظامی، تلاش می کند به نوجوانش نزدیکتر باشد و او را ببوید و شاید در گوشش زمزمه کند: "روسفیدم کنی پسرکم" و باز هم دل ها را به طوفانِ کربلا باید سپرد، آن جا که امامِ عشق، شمشیر بر کمر «علی اکبر»(ع) بست و پاره تن خویش را به میدان فرستاد.
لا یوم کیومک یا اباعبدالله
:: موضوعات مرتبط:
ایثار و فداکاری ,
محبت و اخوت ,
شجاعت و مقاومت ,
عشق و عرفان ,
خاطرات و داستان ها ,
وقایع و حوادث ,
سیره شهدا ,
خانواده ایثارگران ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
فرهنگ جبهه ,
درس های جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 138
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1392/07/18
|
صدامیها مرا تا گردن زیر خاک کردند؛
آن روز باران هم میبارید و 4 ساعت اسیر گِل بودم؛
بعثیها مشروب میخوردند،
سر مرا نشانه میگرفتند و میخندید.
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، بارها از شکنجههای نیروهای صدام در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شنیدهایم؛ از بریدن گوش و بستن دست و پای رزمندهها تا زنده به گور کردن آنها.
وقتی پای حرفهای از معراج برگشتگان مینشینیم، روایتهایی میکنند که در باورمان نمیگنجد برخی از انساننماها به قدری قلبهایشان از حقیقت دور میشود که یک رزمنده 15 ساله را به هر نحوی که میخواهند، شکنجه میدهند؛ «محمدرضا آذرفر» یکی از جانبازان دفاع مقدس است که در 15 سالگی شکنجه بعثیها را میبیند، در رزمی مردانه دچار موجگرفتگی میشود و امروز بعد از سالها آثار آن ضربهها او را به آسایشگاه نیایش کشانده است.
***
بنده در 15 سالگی عازم جبهه شدم؛ رزمنده بسیجی بودم؛ اول فروردین 67 یعنی یک ساعت و نیم از تحویل سال نو گذشته بود؛ در منطقه مریوان سه شبانه روز جنگیدم؛ سپس از شدت خستگی به پایگاه عراقیها رفتم و خوابیدم؛ در مدتی که من خواب بودم، پایگاه عراقیها از دست ما رفت؛ یک موقع از خواب بیدار شدم و دیدم یکی از پشت، گردنم گرفته و بلندم کرده است؛ او را که نگاه کردم خیلی ترسیده بودم؛ از نیروهای گارد ریاست جمهوری صدام بود و مانند هیولا؛ یک لگد به کمرم زد و هنوزم جای آن محل ضربه درد میکند.
صدامیها مرا تا گردن زیر خاک کردند؛ آن روز باران هم میبارید و 4 ساعت اسیر گِل بودم؛ صدامیها مشروب میخوردند و سر مرا نشانه میگرفتند و میخندید؛ خدا خواست بچههای ما که از آن طرف شکست خورده بودند، صحنه را دیدند و صدامیها را زدند؛ بچهها مرا از زیر گِل بیرون کشیدند.
رزمندهای آذریزبان مرا روی دوشش گرفته بود تا از منطقه خارج کند؛ آن موقع در پایگاه عراقیها درگیری شد و او در همانجا به شهادت رسید. بعد از درگیری، من هم داخل درهای عمیق افتادم و بعد از مدتی مرا از آن جا بیرون آوردند که در ابتدا مانند جنازه بودم که بعد از مدت طولانی درمان توانستیم روی پا بایستم.
:: موضوعات مرتبط:
محبت و اخوت ,
مظلومیت و صبر ,
خاطرات و داستان ها ,
سیره شهدا ,
نام آوران ,
جانبازان و آزادگان ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
خاطرات جبهه ,
فرهنگ جبهه ,
آزادگان ,
:: بازدید از این مطلب : 145
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1392/07/03
|
داوطلب اعدام در اردوگاه تکریت
یکی از افسران عراقی، کمی جلوتر آمد و در حالی که سبیلهایش را تاب میداد، گفت: ما میخواهیم از جمع شما، یک نفر را اعدام کنیم! یک نفر داوطلب اعدام شود.
منبع : سایت هوران
با صدای بههم خوردن درهای آسایشگاه و ورود چند سرباز و افسر عراقی، سکوت شکسته شد. صدای آهن و فلز با فریاد بعثیها به هم آمیخته بود.
ساعت هشت صبح بود. سربازها با قنداق تفنگ به پهلوی بچهها میکوبیدند. برخورد خشن عراقیها در اول صبح، با آن هجوم وحشیانه، نشان از یک اتفاق بزرگ داشت.
یکی از افسران عراقی، کمی جلوتر آمد و در حالی که سبیلهایش را تاب میداد، گفت: ما میخواهیم از جمع شما، یک نفر را اعدام کنیم! یک نفر داوطلب اعدام شود.
همه هاجوواج مانده بودیم. یعنی چی؟! اعدام؟! همینطور بیخودی؟! داد کشید: اگر از میان شما یکی داوطلب نشود، مجبور میشوم همه را بکُشم و وقتی میگم میکُشم، یعنی میکُشم.
سکوت سنگینی بر آسایشگاه حاکم شد. همه مات و متحیر مانده بودیم. وضع عجیبی بود. بعثی خشمگین گفت: من تا ده میشمرم.
ولولهای بین بچهها افتاد. بعد آن بعثی شروع کرد به شمردن. با غیظ و حالت خاصی اعداد را میشمرد: واحد، اثنین، ثلاثه، أربعه، خمسه، سته، سبعه... با هر شماره یکی از انگشتان دستش را باز میکرد. به هفت که رسید، داد زد و به عربی چیزهایی گفت. مترجم همراهش گفت: فرمانده میگه، یکی از شماها پیدا نمیشود که جان رفقایش را نجات بدهد؟ اگر کسی دستش را بالا نبرد، همه را میکشند.
قلبها تند میتپید و نفسها در سینه حبس شده بود؛ مثل وقتی که توی معبر، منتظر رمز عملیات باشی، فضا آکنده از سکوت شده بود.
افسر بعثی برای آخرین بار اخطار کرد و فریاد کشید: کسی داوطلب نیست که کشته بشود و رفقایش را نجات بدهد؟ اگر کسی جلو نیاید، همه را اعدام میکنیم.
زمان متوقف شده بود. انگار از در و دیوار مرگ میبارید. چهقدر سخت بود، وقتی در چنین جایی آدم را بخوانند. آخر اینجا با خط اول جبهه فرق داشت. انگار در این مدت اسارت، آن حالوهوای جبهه رنگ باخته بود. انگار ته دنیا بود.
زمان متوقف شده بود؛ مثل وقتی که صدای صوت خمپاره را میشنوی و میشمری: یک، دو، سه، بعد زمان و زمین بههم میپیچد. ناگهان حسین برومند سکوت را شکست و فریاد کشید: من را بکُشید.
صدای فریادش چنان در آسایشگاه پیچید که رعشه بر تن عراقیها افتاد.
عراقیها از حرکت شجاعانه حسین متحیر بودند. بهیاد لحظهای افتادم که فرمانده دستور داد به میدان مین بزنم، و من سری چرخاندم که ببینم آیا کسی هست که همپای من باشد.
آنجا هم حسین برومند را دیدم که داوطلب این راه بیبازگشت شده بود. عراقیها حسین برومند را بردند برای اعدام. مگر میشد دیگر آرامش داشت. خدایا این چه آزمایشی بود؟! ولوله بین بچهها افتاد و سکوت آسایشگاه را شکست. راستی سرنوشت برومند چه خواهد شد؟ شاید همه بچههایی که زخمی افتاده بودند، مثل من شرمنده شدند.
چرا من دستم را بلند نکردم؟ خدایا! عجب درد بزرگی! این دیگر چه آزمایشی بود؟!
زخمی و تشنه، با دستها و چشمهای بسته، ما را کشاندی اینجا. چرا وسط معرکه ما را نکشتی؟! حال عجیبی به من دست داد. با خودم گفتم این سنگینترین پاتک جنگ بود.
همه بههم ریخته بودیم. از یک سو بهخاطر حسین برومند که برای اعدام رفته بود و از طرفی بهحال خودمان که نرفته بودیم. هولناکترین ثانیههای انتظار را تحمل میکردیم که عاقبت بر حسین چه خواهد گذشت. توی همین حالوهوا بودیم که دیدیم عراقیها برومند را با خودشان آوردند.
انگار یک تانکر آب یخ ریخته باشند روی سرمان. افسر عراقی دست حسین برومند را گرفت و بلند کرد و گفت: حسین، ارشد آسایشگاه شماست.
احساس شوق و شرمندگی توأمان ریخت توی دلمان. صحنة غریبی بود که کمتر انسانی ممکن است با آن روبهرو شود.
از آن روز، حسین محبویت خاصی بین بچهها پیدا کرد. بهخاطر از خودگذشتگی و ایمان راسخش به هدفی که برایش میجنگید، در جمع اسرا عظمت پیدا کرد. هیچ انسانی عظمت و بزرگی پیدا نمیکند، مگر اینکه لایقش باشد و برومند ثابت کرد که این لیاقت را دارد.
:: موضوعات مرتبط:
ایثار و فداکاری ,
محبت و اخوت ,
مظلومیت و صبر ,
شجاعت و مقاومت ,
خاطرات و داستان ها ,
جانبازان و آزادگان ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
آزادگان ,
خاطرات جبهه ,
درس های جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 155
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 10
|
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1392/06/24
|
بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود توی یه عملیات عزیز ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و قصد کردیم بریم عیادتش با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند کمپوت رفتیم سراغش پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بستری بودند که دوتاشون غریبه بودند و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشماش پیدا بود دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه! یهو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سر و صدا کردن گفتم" بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟! همگی گفتیم: نه! کجاست؟ پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟ همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟ رفتیم سر تخت. عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ یهو همه زدیم زیر خنده. گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه بچه ها خندیدند ، اونقدر به عزیز اصرار کردیم که ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد: - وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی یومد. سرباز موجی اونقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم دو تا مجروح دیگر هم روی تخت هاشون دست و پا می زدند و از خنده روده بُر شده بودند عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم: یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که سرباز موجی دوباره قاطی نکنه رسیدیم به بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد.یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه. دوستان منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ، رحم کنین. یه پیرمرد با لهجه عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید صدای خندمون بیمارستان رو برده بود روی هوا پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ ملاقات تمومه ، برید بیرون خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!! عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین
منبع: کتاب خاطرات طنز جبهه به نام " رفاقت به سبک تانک"
:: موضوعات مرتبط:
محبت و اخوت ,
سرگرمی ها ، طنزها و شوخی ها ,
شجاعت و مقاومت ,
خاطرات و داستان ها ,
جانبازان و آزادگان ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
طنز جبهه ,
جانبازان ,
خاطرات جبهه ,
درس های جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 120
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1392/06/20
|
آن روز مصطفی که 8 – 7 سال داشت به خانه آمد
و با تعجب پرسید : بابا ! موجی یعنی چه ؟
بابا یکه خورد و گفت : چطور بابا ؟ !
مصطفی درنگی کرد و پرسید : بابا ! تو موجی هستی ؟
بابا گفت : چی شده پسرم ؟
گفت : الان که توی کوچه عصبانی شدی بچه ها بهم گفتند بابات موجیه . . . !
از اون روز دیگه مصطفی فهمید عصبانیت های بابا دست خودش نبود .
سکوت معنی دار بابا و پسر یه قرارداد نانوشته بین شون ثبت کرد
مصطفی تصمیم گرفت باعث عصبانیت بابا نشه
و بابا تصمیم گرفت تا اونجا که میتونه خودخوری کنه و عصبانی نشه ....
:: موضوعات مرتبط:
محبت و اخوت ,
مظلومیت و صبر ,
خاطرات و داستان ها ,
خاطرات من ,
جانبازان و آزادگان ,
موج ایثار ,
خانواده ایثارگران ,
عکس های متفرقه ,
:: برچسبها:
جانبازان موجی ,
جانبازان ,
خاطرات جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 187
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/06/15
|
1- زره پوش: پوتین
در مقابل کفش و دمپایی می گویند که برای راحتی به پا می کنند و به کار زمان صلح می آیند نه جنگ.
یعنی کفش مسلح و آماده مقابله با هر شرایطی، پست و بلند راه و آب و گل و آهن و آتش و ناملایمات دیگر مقتضی منطقه.
2- ذوالفقار: قایقهای دو موتوره....
نوع پیشرفته قایق موتوریهایی که در جنگ مورد استفاده قرار گرفت – قایق های عاشورا – و از حیث عقب بودن موتورهایشان، «ری جندر» خوانده می شوند در اصطلاح نظامی انگلیسی. اینکه در نگاه به این قایق از پشت سر، دو موتور آن مثل دو شمشیر تیز به نظر می آید وجه تسمیه ای بوده است تا در کنار عشق و ارادت بچه ها به اهل بیت خصوصاً صاحب ذوالفقار، این نوع قایقها را ذوالفقار بنامد.
3- زوروی دسته:نیرویی که دور از چشم دیگران و بچه های دسته ظروف غذا را می شوید، ظروف آب را آب می کند و سنگر و چادر را نظافت می کند ؛ به نحوی که هیچ وقت هیچ کس نمی داند که این کارها به وسیله چه کسی انجام شده است. کنایه از اینکه مثل زورو سر بزنگاه حاضر می شود، کارش را می کند و بعد دوباره غیبش می زند.
4- زیر پاسپورتتان را آقا امضا نکرده:نمی توانید داخل خاک عراق شوید.
وقتی برای عملیات یا گشت و شناسایی بچه ها ناگزیر بودند به داخل خاک عراق بروند و بعضی از سر مزاح یا بنا به عللی نمی آمدند به آنها می گفتند: زیر پاسپورتتان....
5- ضریب زاویه صفر شده: شهید شده است.
وقتی زاویه توپ صفر شود، لوله آن افقی و موازی افق و سطح زمین قرار می گیرد. این حالت، چون قبلاً «افقی برگشتن» به معنی شهادت، و شهید برگشتن فرد را داشته اند، وجه شبه یا تسمیه ای شده تا در مورد برادری که شهید شده بگویند: ضریب زاویه...
6- آب بیاور نَفَس تازه کن:
خسته شدی. از پا افتادی از بس با عجله خوردی. بلند شو آب بیاور بخور، نفسی تازه کن بقیه اش را بعداً بخور.
7- آبگرمکن نفتی:
موشک ساخت ایران. کنایه از موشکهای 9 متری و 12 متری است که در جنگ شهرها و برای زدن تأسیسات نظامی و اقتصادی دشمن استفاده می شد. و اشاره دارد به خوش هیکلی! آن؛ درست مثل آبگرمکن نفتی در مقایسه با نوع گازی و کم حجم آن، این موشکها را بچه ها با راکتهای گرد و جمع و کوچولوی دشمن می سنجیدند و نتیجتاً به چنین تعبیر طنز آمیزی می رسیدند.
8- آب شنگولی:
نوشیدنی خوش طعم. کمپوت سیب و گلابی و گیلاس و آلبالو. نوشابه. مایعات خنک و مطبوعی که در هوای گرم، وقتی از آسمان گویی آتش می بارد، حال بچه ها را حسابی جا می آورد، شنگولشان می کند، خصوصاً در گیرودار عملیات و آن راهپیمایی های بعضاً هفت هشت ساعته و بعد، وقتی که روز بالا و جز خاکریز و چاله چوله های ناشی از انفجار و احیاناً چیفه ای که می شد به سر کشید پناهی نبود، مستقیم آفتاب می خورد تو ملاج بچه ها.
9- آب زیر کار:
غواص و نیروی عملیاتی که در زیر آب کار می کند و باید از تیز هوشی و فراست بالایی برخوردار باشد تا کارش از شامه دشمن مصون بماند و دیگر نیروها بتوانند وارد عمل شوند.تصرفی است در اصطلاح پشت جبهه ای «آب زیر کاه» که آدم زبر و زرنگ و مخفی کار را افاده می کند.
:: موضوعات مرتبط:
محبت و اخوت ,
سرگرمی ها ، طنزها و شوخی ها ,
خاطرات و داستان ها ,
سیره شهدا ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
طنز جبهه ,
خاطرات جبهه ,
یاد یاران ,
فرهنگ جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 186
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/06/15
|
اصطلاحات جنگی :
اللهم ارزقنا ترکشا قلیلا و مرخصی کثیرا.
چه برداشتی از جبهه دارید؟ به خدا فقط یک جفت پوتین برداشتم.
کلوا و اشربوا حتی اذابلغت الحلقوم
دنیا دو روز است سه روز هم تو راهی میشه پنج روز.
مادرم گفته همه چیز بخور جز تیر و ترکش (جواب پرخورها به دیگران)
آرپی جی نزن تو خاکریز ما (وسط حرف ما نیا)
چهره ترکش پسند(صورت نورانی)
موقعیت ننه(سنگر تدارکات که مثل خانه پدری به آدم می رسند)
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند(در حال رد شدن از میان همسنگران ، که دست و پای آنان را لگد می کند.)
:: موضوعات مرتبط:
محبت و اخوت ,
سرگرمی ها ، طنزها و شوخی ها ,
خاطرات و داستان ها ,
سیره شهدا ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
طنز جبهه ,
یاد یاران ,
فرهنگ جبهه ,
خاطرات جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 134
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 10
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/06/15
|
شوخ طبعی رزمندگان
شلمچه بودیم.از بس که آتش سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت: «بلدوزرها رو خاموش کنید بزارید داخل سنگرها تا بریم مقّر».
هوا داغ بود و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود. تشنه و خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.
به مقر که رسیدیم ساعت دو نصفه شب بود. از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. یخچال نبود. گلولهی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا. دویدیم داخل سنگر. سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر میسوخت.
دنبال آب میگشتیم که پیر مرادی داد زد: «پیدا کردم!» و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد.
انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: «آخ جون».و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. میخورد که حاج مسلم- پیر مرد مقر- از زیر پتو چیزی گفت: «کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی پارچ رو کشید و چند قُلُپ خورد.».به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم. خلیلیان آخری بود. تَهِ آب رو سر کشید.پارچ آب رو تکون داد و گفت: «این که یخ نیست. این چیه؟!»
حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت: «من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه! یخ نیست، اما کسی گوش نکرد، منم گفتم گناه دارن بزار بخورن!» هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم:وای!.
از سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشهای سرشو پایین گرفته بود تا...!
که احمد داد زد:«مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آبنبات.».
اصلاً فکر کنید آب انجیر خوردید.
هنگامه عملیات بود و آتش خمپاره. تدارکات لشکر، برای انتقال مهمات و آذوقه نیروها، تعدادی «قاطر» به خدمت گرفته بود. هنگامی که درارتفاعات، در کنار ستون نیروها بالا میرفتیم، تا سوت خمپاره میآمد قاطرها زودتر از ما خیز میرفتند روی زمین تا ترکش نخورند! چند بار که شاهد خیزرفتن قاطرها بودیم، بچهها متعجب از یکدیگر علت این را که چرا آنها زودتراز ما خیز میروند، سۆال میکردند.
دقایقی گذشت و ما به راه خود ادامه دادیم. ناگهان سوت خمپاره آمد وقاطری که در کنارم بود سریع خیز رفت. من هم که روی جاده دراز کشیدم، نگاهم افتاد به شکم و ران قاطر. خوب که توجه کردم، دیدم جای چند زخم بزرگ که خوب شده بود، روی بدنش وجود دارد.
دیگر نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. بچهها پرسیدند که چرا میخندم،گفتم:
ـ شماها میدونین چرا قاطرها زودتر از شما خیز میرن؟
جواب همه منفی بود. با خنده گفتم:
ـ خب معلومه. این بیچارهها توی عملیات قبلی ترکش خوردن و اعزام مجددی هستن و دیگه میدونن با سوت خمپاره باید خیز برن که دوباره زخمی نشن .
:: موضوعات مرتبط:
محبت و اخوت ,
سرگرمی ها ، طنزها و شوخی ها ,
خاطرات و داستان ها ,
سیره شهدا ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
طنز جبهه ,
خاطرات جبهه ,
فرهنگ جبهه ,
یاد یاران ,
:: بازدید از این مطلب : 164
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 10
|
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1392/06/13
|
آچار همه كاره : چفيه! كه بجاي سفره ،لنگ حمام، تورماهي گيري،
باندزخم و....استفاده ميشده.
دم خفه كن: چلومرغ! غذاي شب عمليات
آدم كش گردان: امدادگر
عشق حوري: كشته مرده شهادت بودن، ديوانه رفتن به عمليات
و پيوستن به دوست.
آجرپلاستيكي: كتلت از نوع جبهه اي آن،غذايي سفت و سخت و خفه كننده
نـــــدارکات : تدارکات گردان که معمولا خالی بود و چیزی نداشت
:: موضوعات مرتبط:
محبت و اخوت ,
سرگرمی ها ، طنزها و شوخی ها ,
سیره شهدا ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
طنز جبهه ,
فرهنگ جبهه ,
یاد یاران ,
شوخی های جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 106
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : باز مانده
شنبه 1392/06/09
|
|
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1392/05/20
|
شوخی در جبهه
پيش از شروع يکي از حلسات، همه مسئولين و فرماندهان لشکر 27 محمد رسول الله(ص) در جلسه اي توجيهي شرکت داشتند. «حاج محمد کوثري» - فرمانده لشکر- پشت به ديگران، رو به نقشه، مشغول توضيح منطقه عملياتي بود و آنرا شرح مي داد. «حاج محسن دين شعاري» در رديف اول نشسته بود. يکي از نيروها، يک ليوان آب يخ را از پشت سر ريخت توي يقه حاج محسن. حاجي مثل برق گرفته ها از جا پريد و آخش بلند شد. برگشت و به سوي کسي که اين کار را کرده بود، انگشتش را به علامت تهديد تکان داد. بلافاصله يک ليوان آب يخ از پارچ ريخت و به قصد پاشيدن، به طرف او نيم خيز شد. حاج محمد که متوجه سر و صداي حاج محسن و خنده هاي بچه ها شده بود، يک دفعه برگشت و به پشت سرش نگاهي کرد. حاج محسن که ليوان آب يخ را به عقب برده و آماده بود تا آن را به سر و صورت آن برادر بپاشد، با ديدن حاج محمد دستپاچه شد و يک باره ليوان را جلوي دهانش گرفت و سر کشيد. انگار نه انگار که اتفاقي افتاده باشد، گفت:«يا حسين(ع)». با اين کار حاج محسن، صداي انفجار خنده بچه ها سنگر را پر کرد و فرمانده لشگر، بي خبر از آن چه گذشته بود، لبخندي زد و براي حاج محسن سري تکان داد. حاج محسن دين شعاري را، بعدها يک مين والمري تو «ماووت» آسماني کرد.
:: موضوعات مرتبط:
معنویت و عبادت ,
محبت و اخوت ,
سرگرمی ها ، طنزها و شوخی ها ,
خاطرات و داستان ها ,
سیره شهدا ,
تصاویر شهدا ,
نام آوران ,
:: برچسبها:
فرهنگ جبهه ,
درس های جبهه ,
شهدا ,
خاطرات شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 152
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 10
|
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1392/04/19
|
ربنای لحظه های افطار، از پایان یک روز روزه داری خبر می داد؛ ربنایی یک تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می گرفتند، ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می زد و افطاری را توزیع می کرد. سادگی و صمیمیت در سفره افطارمان موج می زد و ما خوش حال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود. سر سفره می نشستیم و بعد از خواندن دعا، با نان و خرما افطار می کردیم .دعای توسل و زیارت عاشورا هم در این روزها حال و هوای دیگری داشت. «السلام علیک یا ابا عبدالله» زیارت عاشورا و «یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله» دعای توسل، به سفره افطار و سحر ما معنویتی می بخشید که غیر قابل توصیف است و همین توشه معنوی و غفلت زدایی ها، رزمندگان را از دیگران ممتاز می کرد. نمی توانم حال و هوای این لحظه ها را برای شما بیان کنم. در لشکر 28 سنندج بودم و قرار بود بعد از یک هفته به خانه برگردیم، اما جاذبه این ماه، مرا در کردستان ماندگار کرد. ماه رمضان، بهترین وزیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها آفرید. برکت دعا درکنار سنگرها، نماز روی زمین خاکی، سحری خوردن کنار آرپی جی و مسلسل، وضو گرفتن با آب سرد، قنوت در دل شب، قیام رو به روی آسمان بی هیچ حجابی که تو را از دیدن محروم کند، گریه بسیجی های عاشق در رکوع و... همه چیز را برای مهمانی خدا آماده کرده بود. راوی :حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر محمدی
:: موضوعات مرتبط:
معنویت و عبادت ,
توسل و مناجات ,
محبت و اخوت ,
عشق و عرفان ,
خاطرات و داستان ها ,
سیره شهدا ,
در مسیر شهدا ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
خاطرات جبهه ,
فرهنگ جبهه ,
درس های جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 159
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : باز مانده
سه شنبه 1392/04/18
|
ساعت دوازده شب بود، دیدم دارد داد و فریاد می کند و دنبال من می گردد. اعتنایی نکردم. گذشت تا صبح که هوا روشن شد و مرا دید گفت:...
جنگ و گنج-نگهبانی تپه ها، آن شب، نیمی به عهده های نیروهای ما بود و نیم دیگر را بچه های ادوات قبول کرده بودند.
مسوول ادواتیها، برادری بود به نام "قلی"، با هم قرار گذاشتیم که پست و نگهبانی تپه ها را نوبت بندی کنیم. من هم گفتم:
- «نمی خواهد، تا ساعت دو نیمه شب شما سرپست باشید و ما می خوابیم، بعد بچه های ما می خوابند، شما نگهبانی بدهید.»
بنده خدا متوجه نشد من چه گفتم، قبول کرد و رفت. ما هم داخل ستون پراکنده شدیم. ساعت دوازده شب بود، دیدم دارد داد و فریاد می کند و دنبال من می گردد. اعتنایی نکردم. گذشت تا صبح که هوا روشن شد و مرا دید گفت:
- «فلانی! عجب نگهبانی دارید، مگر نگفتید به هم کمک می کنیم.»
جواب دادم چرا الان هم می گویم؛ بعد جز به جز صحبت های دیشب را برایش توضیح دادم.
چه غوغایی به پا شد؛ آتش گرفته بود، از حرف من و بی دقتی خودش. تا مدت ها هر وقت مرا میدید رویش را برمی گرداند.
خاطرات رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا
:: موضوعات مرتبط:
محبت و اخوت ,
سرگرمی ها ، طنزها و شوخی ها ,
خاطرات و داستان ها ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
طنز جبهه ,
خاطرات جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 169
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/02/27
|
:: موضوعات مرتبط:
اخلاق اسلامی در جبهه ,
محبت و اخوت ,
خاطرات و داستان ها ,
سیره شهدا ,
تصاویر شهدا ,
سرداران ,
:: برچسبها:
فرهنگ جبهه ,
درس های جبهه ,
سرداران ,
عکس شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 119
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
سه شنبه 1392/02/24
|
:: موضوعات مرتبط:
محبت و اخوت ,
خاطرات و داستان ها ,
سیره شهدا ,
تصاویر شهدا ,
سرداران ,
نام آوران ,
:: برچسبها:
درس های جبهه ,
شهدا ,
سرداران ,
فرهنگ جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 110
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/02/20
|
به خاکی بودن معروف بود ...
این اخلاق رو از لبنان و در کنار بچه های یتیم به ارث برده بود
برای ناهار دعوت شده بود به یکی از قرارگاه های زمان جنگ
خیلی خاکی و بدون تشریفات و محافظ اومده و نشست سر سفره
چند لحظه بعد از اینکه نشست یکی گفت :
ای بابا !! پس از وزیر دفاع کجا موند ؟!
با لبخند جواب داد شما شروع کنید ...
خدا رو خوش نمیاد رزمنده های اسلام معطل وزیر دفاع بشن
:: موضوعات مرتبط:
اخلاق اسلامی در جبهه ,
ایثار و فداکاری ,
محبت و اخوت ,
خاطرات و داستان ها ,
سخنان شهدا ,
سیره شهدا ,
تصاویر شهدا ,
سرداران ,
:: برچسبها:
سرداران ,
شهدا ,
اخلاق در جبهه ,
فرهنگ جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 148
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/02/20
|
گفتم : دوکوهه را میشناسی؟
پاسخ داد: آری.
گفتم : سبب این نامگذاری چیست؟ چرا دوکوهه؟
گفت : علتش را نمی دانم. ولی دو کوهش را می شناسم.
[از جیبش عکسی بیرون آورد و ادامه داد:]
همین دو عکسی که بر روی ساختمانش جلوه نمایی میکند.
حاج همت و حاج احمد متوسلیان... گفتم : پس اگر این چنین است، باید به احترام همه
بسیجیانی که قدم در اینجا نهادند؛ هزار کوهه بنامیمش...
:: موضوعات مرتبط:
محبت و اخوت ,
شعر و دلنوشته ,
مناطق حماسه ساز ,
سیره شهدا ,
در مسیر شهدا ,
تصاویر شهدا ,
عکس دفاع مقدس ,
سرداران ,
:: برچسبها:
شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
دو کوهه ,
عکس جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 160
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
دوشنبه 1392/02/16
|
از كار بركنار شدم چون ...
چند روز بعد به همراه تعدادي از فرماندهان و همرزمانم جهت پاره اي از گزارش هاي منطقة غرب به تهران رفتم . من هميشه در اين گونه جلسات با تعدادي از فرماندهان منطقه و به خصوص بچه هاي سپاه شركت مي كردم . آن روز شهيد محمد بروجردي ، شهيد ناصركاظمي و چند نفر ديگر هم در جلسه شركت كرده بودند . مشاوران بني صدر (رييس جمهور وقت) شروع به بدگويي دربارة قرارگاه عملياتي غرب كردند . گزارش همة آن ها سر تا پا دروغ بود . با حرف هاي دروغي كه مي زدند ، كنترل از دست ما خارج مي شد . بني صدر به گفته هاي مشاورانش خيلي اهميت مي داد . متأسفانه به حرف بچه هاي سپاه هم گوش نمي كرد و بي اعتنا بود . دلم از جلسه خون شده بود . حرف هاي مشاوران بني صدر بد جوري ناراحتم كرده بود . آنان را آن قدر پست مي دانستم كه نمي توانستم در برابرشان دفاعي كنم . از همان جا بود كه همة اميدم از بني صدر (به عنوان رييس جمهوري) قطع شد . آن روز در آنجا جمله اي گفتم كه بعد ها ميان مسئولان مملكتي دهان به دهان گشت و معروف شد . اول دعاي امام زمان (عج) را خواندم . سپس گفتم : آقاي رييس جمهور ! خيلي عذر مي خواهم كه اين صحبت را ميكنم . در جلسه اي به اين مهمي كه براي حفظ امنيت نظام جمهوري اسلامي تشكيل شده است ، يك بسم الله و يك آية قرآن خوانده نشد . من آنقدر اين جلسه را ناپاك و آلوده مي بينم كه احساس مي كنم وجود خودم نيز از اين جلسه آلوده مي شود . چاره اي ندارم جز اينكه يك راست از اين جا به قم بروم و با زيارت آنجا احساس كنم كه تزكيه و پاك شده ام . همة اينها بهانه بود تا فرمانده ي منطقة غرب را از من بگيرند و درست در شب بيست و نهم شهريور 1359 ( يك شب قبل از آغاز رسمي جنگ ايران از طرف بعث عراق ) به دستور آقاي بني صدر من از سمت خود ، بركنار شدم .
:: موضوعات مرتبط:
معنویت و عبادت ,
توسل و مناجات ,
اخلاق اسلامی در جبهه ,
بصیرت و سیاست ,
محبت و اخوت ,
مظلومیت و صبر ,
شجاعت و مقاومت ,
خاطرات و داستان ها ,
سخنان شهدا ,
سیره شهدا ,
تصاویر شهدا ,
سرداران ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
درس های جبهه ,
شهدا ,
سرداران ,
:: بازدید از این مطلب : 970
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
شنبه 1392/02/14
|
پنج دقيقه قبل از اينكه برم يكي ديگه اومد نشست بغل دستم ، گفت : آقا يه خاطره برات تعريف كنم ؟ گفتم : بفرمائيد ! يه عكسي به من نشون داد ، يه پسر مثلاً 19 ، 20 ساله اي بود ، گفت : اين اسمش عبدالمطلب اكبري ، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود ، در ضمن كر و لال هم بود ، يه پسر عموش هم به نام غلام رضا اكبري شهيد شده ، غلامرضا كه شهيد شد ، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست ، بعد هي با اون زبون كر و لالي خودش ، با ما حرف مي زد ، ما هم گفتيم : چي مي گي بابا !؟ محلش نذاشتيم ، مي گفت : هرچي سروصدا كرد هيچ كس محلش نذاشت . ديد ما نمي فهميم ، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد ، روش نوشت : شهيد عبدالمطلب اكبري ، بعد به ما نگاه كرد گفت : نگاه كنيد ! خنديد ، ما هم خنديديم ، گفتيم شوخيش گرفته ، مي گفت : ديد همة ما داريم مي خنديم ، طفلك هيچي نگفت ، سرش رو انداخت پائين ، يه نگاهي به سنگ قبر كرد با دست پاك كرد ، سرش رو پائين انداخت و آروم رفت . فرداش هم رفت جبهه . 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند دقيقاً تو همين جايي كه با انگشت كشيده بود خاكش كردند . وصيت نامه اش خيلي كوتاه **
بسم الله الرحمن الرحيم ،
، يك عمر هرچي گفتم به من مي خنديدند ، يك عمر هرچي مي خواستم به مردم محبت كنم ، فكر كردند من آدم نيستم ، مسخره ام كردند ، يك عمر هرچي جدي گفتم ، شوخي گرفتند ، يك عمر كسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خيلي تنها بودم ، يك عمر براي خودم مي چرخيدم ، يك عمر . . . اما مردم ! حالا كه ما رفتيم بدونيد هر روز با آقام حرف مي زدم ، و آقا بهم گفت : تو شهيد مي شي . جاي قبرم رو هم بهم نشون داد ، اين رو هم گفتم اما باور نكرديد !
:: موضوعات مرتبط:
معنویت و عبادت ,
توسل و مناجات ,
محبت و اخوت ,
شجاعت و مقاومت ,
خاطرات و داستان ها ,
وصیت شهدا ,
سیره شهدا ,
تصاویر شهدا ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
وصیت شهدا ,
درس های جبهه ,
شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 125
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/02/13
|
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/02/13
|
شهدا در روز مادر چه هدیهای میدادند؟
مادر شهید مفقودالاثر «حمیدرضا مهرایی» میگوید: تولد حضرت زهرا(س) حمیدرضا با پول توجیبیاش برای من پارچه چادری خرید؛ چادر را سر کردم و پاره شده اما آن را هنوز هم یادگاری نگه داشتهام.
به گزارش جهان به نقل از فارس، وقتی که قرار بود برای «مادر» هدیهای بگیرند، با خواهرها و برادرها پولهایشان را جمع میکردند و میخریدند، از یک شاخه گل و یک جعبه شیرینی گرفته تا لباس و ظرف و ظروف و هر چیزی که مادرشان لازم داشت. آن روزها هم گذشت، این بار مادر بود که با تمام وجودش، عزیزترینهایش را به پروردگارش هدیه داد. در سالروز ولادت حضرت زهرا(س) و بزرگداشت روز زن، به سراغ مادران شهدا میرویم که امروز با یادآوری خاطرهای از «هدیهای که شهدا برای مادر میگرفتند» لبخندی بر لبانشان نشست.
* چادری که هنوز نگه داشتم
مادر شهید مفقود «حمیدرضا مهرایی» میگوید: قدیمها که روز مادر نمیگرفتند؛ اوایل که این قضیه مطرح شده بود، بچهها میگفتند «مامان، پول بده برایت صابون یا جوراب بخریم» یک بار در تولد حضرت زهرا(س) حمیدرضا برای من پارچه چادری خرید و آورد؛ به او گفتم «این چیه؟» گفت «هدیه روز مادر» گفتم «تو که پول نداشتی؟» گفت «پول تو جیبیهایم را جمع کردم برای چنین روزی» آن چادر پاره شد اما آن را یادگاری نگه داشتم؛ یکبار دیگر هم یک دست بشقاب چینی گل سرخ برای من خریده بود که من آن را برای جهیزیه دخترم دادم.
* بچههای شهیدم باهم یک پارچه پیراهنی خریدند
مادر شهیدان «احمد، علی، یونس و محمد جوادنیا» میگوید: آن موقعها بچههای شهیدم باهم پول میگذاشتند و هدیه میگرفتند؛ یادم است یکبار پارچه پیراهنی گرانقیمت برایم گرفته بودند.
* جاروبرقی که داود خریده بود را یادگاری نگه داشتم
مادر شهیدان «داود، علیرضا و رسول خالقیپور» درباره هدیه فرزندان شهیدش میگوید: بچههای من هم مثل بچههای دیگر هر چیزی که لازم داشتم، میگرفتند؛ اولین هدیهای که داود برایم گرفت، جارو برقی بود؛ الان هم آن جارو برقی را دارم البته زیاد کار نمیکند اما یادگاری نگه داشتم؛ خیلی هم از آن جارو برقی کار کشیدم. بیشتر وقتها برایم کتاب میخریدند، آنها باهم هماهنگ میکردند که چه کتابی برایم بخرند، معمولاً کتابهای مذهبی بود و آنها را هنوز هم دارم. الان میخواهم برای هدیه روز مادر یک نگاه به من کنند.
* مادری که پیش فرزندانش است
با منزل شهیدان «محمدحسن، محمدابراهیم و محمدحسین طوسی» تماس گرفتیم اما مادر این شهدا به آرزویش رسیده و در کنار بچههای شهیدش است.
* راضی نبودم برایم هدیهای بگیرد
شهید «محمدحسن صادقی» از شهدای عملیات «مرصاد» است؛ مادر این شهید میگوید: راستش را بخواهید نمیگذاشتم برای من هدیهای بگیرند؛ میگفتم فعلا لباس دارم، وقتی پاره شد، برای آن موقع هم خدا بزرگ است.
* شهادت پسرم، هدیهای که از او به یاد دارم
شهید «مسعود جوادی» از شهدای عملیات «کربلای 5» است و پیکرش مطهرش 10 سال بعد از انتظار مادر در قطعه 29 آرام گرفت؛ مادر آقا مسعود میگوید: هر چیزی که لازم داشتم میگرفتند؛ الان یادم نمیآید برایم چه میگرفت. اما شهادتش هدیه بزرگی برای من است.
* برایم لباس میدوخت
مادر شهید مفقود «اکبر منفرد» میگوید: پسرم آن موقعی که محصل بود در ایام تعطیلات تابستان در بازار هم خیاطی میکرد؛ معمولاً به من پول هدیه میداد؛ البته چون خیاطی بلد بود، برای من لباس میدوخت.
پسرم سرباز شهید است و 25 سال است که از او خبری ندارم؛ هر مادری دوست دارد در این ایام بچهاش در کنارش باشد؛ امروز به تمام مادران میگویم، بچههای خوبی تربیت کنند و تحویل جامعه دهند تا سربلند باشد.
* یک شاخه گل میدادند
همسر شهید سرلشکر «قنبر قنبرزاده» و مادر شهید سرتیپ خلبان «امیرهوشنگ قنبرزاده» میگوید: همسرم در جبهه جنوب به شهادت رسید؛ پسرم نیز شاگرد اول رشته خلبانی شد؛ آن موقع آقای خامنهای رئیس جمهور بودند که به پسرم درجه دادند؛ او استاد خلبان شد و در حین انجام وظیفه در اول اردیبهشت 1372 به شهادت رسید و فرزند امیرهوشنگ یک روز بعد از شهادت پسرم، به دنیا آمد.
همسر و پسر شهیدم معمولاً در روز مادر یک شاخه گل با یک پاکت پول میدادند و میگفتند هر چه که دوست داری برای خودت بگیر. امروز بزرگترین هدیه امیرهوشنگ برای روز مادر، راهی است که او رفت.
* از لبنان برایم روسری و لباس خریده بود
مادر شهید «یوسف رضاییمطلق» میگوید: یوسف پسر ارشدم است که در سال 1366 در ماووت عراق به شهادت رسید؛ آن موقعها خیلی بحث روز مادر مطرح نبود اما وقتی پسرم حقوقش را از سپاه میگرفت، اول میآمد و مبلغی به من میداد. خیلی حرمت پدر و مادر را نگه میداشت.
گاهی که به لبنان میرفت، از آنجا برای من لباس و روسری هدیه میگرفت؛ بعضی وقتها هم ظرف و ظروف میخرید؛ من هم وسایل خانگی را برای خودش نگه داشتم که قسمت نشد یک روز وسایل را در خانه دامادیاش ببینم.
این مادر شهید ادامه میدهد: اگر به عمق دفاع مقدس نگاه کنیم، مادران جنگ را اداره کردند؛ جوانهایی پرورش دادند که اسم آن بچهها تن دشمن را به لرزه در میآورد؛ امروز مادران باید الگو گرفتن از حضرت فاطمه زهرا(س) بچههایی تربیت کنند پاسدار اسلام و خون شهیدان باشند.
و اما مادران انتظاری که این روزها در قاب عکس بچههایشان زمزمه میکنند: «ای کاش در روز مادر پلاک تو بدستم برسد ...
:: موضوعات مرتبط:
معنویت و عبادت ,
اخلاق اسلامی در جبهه ,
محبت و اخوت ,
خاطرات و داستان ها ,
سیره شهدا ,
خانواده ایثارگران ,
در مسیر شهدا ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
درس های جبهه ,
فرهنگ جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 144
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/02/06
|
شربت شهادت
حاجي بخشی تعریف میکنه و میگه : اولين "شربت شهادت" را در جبهه درست کردم، به همه از اين شربت مي دادم اما خودم نخوردم." يک بار يک ظرف بزرگ شربت درست کرديم و اسمش را گذاشتيم شربت شهادت. شربت آبليمو بود. اما به اسم شربت شهادت، پارچ پارچ مي ريختيم و بچه ها هم دور ما جمع شده بودند و مي خوردند. شعار هم مي داديم. ما شاء الله/حزب الله... خلاصه هر کس از اين شربت شهادت مي خورد شهيد شدنش حتمي بود ؛ دير و زود داشت اما سوخت و سوز نداشت. از قضا هر کس يک ليوان خورد شهيد شد. من خودم از آن نخوردم، . سر گرم شعار دادن بودم يعني آن قدر شلوغ پلوغ بود که يادم رفت. حاج رضا دستواره شهيد شد. چراغي شهيد شد. خيلي کسان ديگري بودند که از آن شربت خوردند و شهيد شدند، حتي پسر خودم؛ اما من نخوردم. نمي دانم چه شد که خودم از آن شربت نخوردم."
خاطرات حاجی بخشی ص 103
:: موضوعات مرتبط:
اخلاق اسلامی در جبهه ,
محبت و اخوت ,
خاطرات و داستان ها ,
سیره شهدا ,
عکس دفاع مقدس ,
نام آوران ,
:: برچسبها:
خاطرات جبهه ,
درس های جبهه ,
شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 234
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/02/06
|
مرا بالی است از پرواز مانده
قدمهایی است در آغاز مانده
شهـــیدان دستهایم را بگیرید
منــــم هــمراه از ره بازمانده
شهید تورجی زاده در حال بستن سربند به پیشانی شهید سید رحمان هاشمی
دو دوستی که صیغه اخوت خونده بودن و تا آخرش برادر موندن ...
:: موضوعات مرتبط:
اخلاق اسلامی در جبهه ,
محبت و اخوت ,
خاطرات و داستان ها ,
شعر و دلنوشته ,
سیره شهدا ,
تصاویر شهدا ,
:: برچسبها:
یاد یاران ,
درس های جبهه ,
شهدا ,
خاطرات جبهه ,
عکس جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 888
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : باز مانده
سه شنبه 1392/02/03
|
|
نویسنده : باز مانده
سه شنبه 1392/02/03
|
شهید سید مرتضی آوینی : ... وقتی از این كانال كه سنگرهای دشمن را به یكدیگر پیوند می داده اند بگذری، به «فرمانده» خواهی رسید، به علمدار. او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت. چه می گویم! چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه بهتری است. مواظب باش، آن قدر متواضع است كه او را در میان همراهانش گم می كنی. اگر كسی او را نمی شناخت، هرگز باور نمی كرد كه با فرمانده لشكر مقدس امام حسین (ع) روبه روست.. ******* التماس دعا فرمانده
:: موضوعات مرتبط:
اخلاق اسلامی در جبهه ,
ایثار و فداکاری ,
محبت و اخوت ,
شجاعت و مقاومت ,
جملات حماسی ,
سیره شهدا ,
تصاویر شهدا ,
سرداران ,
:: برچسبها:
راه شهدا ، یاد یاران ، اخلاق اسلامی ,
:: بازدید از این مطلب : 195
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/01/30
|
اینجا فکه
عملیات والفجر مقدماتی
بچه ها تو کانال گیر کردن
نه راه پس دارن نه راه پیش
پنج روزه اونجا محاصره شدن
عطش بیداد میکنه, آب و غذا جیره بندی شده
بچه ها زخمی و خسته هستن
بعضی ها با آرامش کنار کانال راحت آرمیدن
بیسیم چی با ابراهیم همت در تماسه
شهید همت : چه خبر ؟
بیسیم چی : فلانی رفت پیش (شهید) حسن باقری
شهید همت -با التماس- : ارتباطتو قطع نکن, حرف بزن
بیسیم چی : حاجی! تانک هاشون وارد کانال شدن . . .
شهید همت با گریه ادامه میده : عزیزم هرچی میخوای بگو, فقط تماستو قطع نکن
آخرین پیام بیسیم چی : حاج همت, به پدربزرگ سلام برسون, بگو فرزندانت تا آخرین قطره خونشون جنگیدن . . .
:: موضوعات مرتبط:
معنویت و عبادت ,
توسل و مناجات ,
ایثار و فداکاری ,
ولایت مداری ,
محبت و اخوت ,
مظلومیت و صبر ,
خاطرات و داستان ها ,
جملات حماسی ,
وقایع و حوادث ,
مناطق حماسه ساز ,
سخنان شهدا ,
سیره شهدا ,
تصاویر شهدا ,
عکس دفاع مقدس ,
:: بازدید از این مطلب : 165
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1392/01/30
|
تک تیر انداز خودی را صدا زدم،
گفتم: اوناهاش،اونجاست،بزنش.
اسلحه اش را برداشت،نشانه گرفت،نفسش را حبس کرد
ولی ناگهان اسلحه اش را پایین آورد!
لحظه ای بعد دوباره نشانه گرفت و شلیک کرد.
گفتم: چرا بار اول نزدی؟؟
. . به آرامی گفت: «داشت آب می خورد»
یا حســـــــــــــین ...
:: موضوعات مرتبط:
اخلاق اسلامی در جبهه ,
محبت و اخوت ,
خاطرات و داستان ها ,
بسیج و سپاه ,
:: بازدید از این مطلب : 147
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1392/01/01
|
نوروز در جبهه
نوروز و ایام عید که می شد- در شرایط عادی جبهه و جنگ – تا پنج روز از صبحگاه خبری نبود. عیدی بچه ها، سکه های یک تا پنجاه ریالی و اسکناسهای صد تا هزار ریالی متبرک به دست امام(ره) بود؛ همچنین پولهایی که یادگاری نوشته خود بچه ها یا فرماندهان بود.غذاهای این ایام بهترین غذاها بود و پذیرایی با میوه و شیرینی در همه جا دایر. در کنار همه این نعمتها، مراسم جشن و سرور بود؛ تئاترها و نمایشنامه های نشاط آور که بچه ها خود تهیه و اجرا می کردند و نمایش فیلمهای سینمایی که زحمت تدارک آنها را نیروهای واحد تبلیغات می کشیدند. در این ایام بچه ها راه می افتادند برای عرض تبریک از محل فرماندهان شروع می کردند و بعد به سنگرهای مجاور می رفتند در حالی که همه با هم می گفتند: برادرا، برادرا عید شما مبارک. اهل سنگر هم جواب می دادند، یا به شوخی چیزی می گفتند و از میهمانان دعوت می کردند به داخل سنگر آنها بروند و پذیرایی بشوند.
هفت سین جبهه سنت "هفت سین" چیدن در سفره شب عید را بعضی حفظ کرده بودند منتها با صبغه جنگی آن. مثل هفت سین گردان تخریب لشکر 27 که عبارت بود از:1-مین سوسکی 2- مین سبدی 3- سیم تله 4- سیم چین 5 - سیم خاردار 6 - سرنیزه 7- سی چهارC4)) نوعی خرج و مواد منفجره غیر حساس، سوزن اسلحه، سیمینوف، سمبه و سنگر را هم به عنوان مواردی از هفت سین ذکر کرده اند که در واحدهای دیگر معمول بوده است.
سفره هفت سین منطقه عملیاتی خیبر _ سال 63
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
اخلاق اسلامی در جبهه ,
محبت و اخوت ,
سرگرمی ها ، طنزها و شوخی ها ,
خاطرات و داستان ها ,
وقایع و حوادث ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
فرهنگ جبهه ، یاد یاران ، خاطرات ، عکس جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 203
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
|
|