|
السلام علیک یا صاحب الزمان |
|
اولین ساعات زیارتگاه شلمچه
السلام علیکم یا انصار ابی عبد الله الحسین و رحمة الله و برکاته
عاشقان عاشق بلایند. دُرَّ حیات در احتجاب صدف عشق است و آن
را جز در اقیانوس بلا نمی توان یافت؛ در ژرفای اقیانوس بلا . عاشقان غواصان این
بحرند و اگر مجنون نباشد چگونه به دریا زنند ؟
|
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1397/08/03
|
اربعینی ها یادتان باشد که ستون به ستون را مدیون قطره قطره خون شهیـــــــدانید اربعینی ها وقتی چشمتان به گنبد زیبای آقا افتاد، یاد کنید از آنانی که با حسرت پشت پیراهن هایشان می نوشتند : یا زیارت یا شهادت اربعینی ها ! میان ِ هروله های بین الحرمین ، یاد کنید از شهـــــــدایی که در آرزوی زیارت ِ شش گوشه ی اربابـــ پرپر شـــدند... اربعینی ها نمیدانم از کدام مرز میگذرید ! اما ؛ یاد کنید از شهـــدای مفقودالاثر در مرزهای مهران ... چذابه ... حاج عمران ... شلمچه ... .سردشت...... مدافعین حرم.... شما به نیت کدام شهید قدم برمی دارید؟! نائب الشهید یعنی همرنگ شهدا شدن هم قدم شدن با شهدا هم قدم شدن با اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا زیارت به نیابت از شهیدان
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
معنویت و عبادت ,
عشق و عرفان ,
فرهنگ و ادب ,
شعر و دلنوشته ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
تداوم ایثار ,
در مسیر شهدا ,
جوانان نسل سوم ,
نگارستان خون ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
یاد یاران ,
سیره شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
شهدا و امام حسین ,
:: بازدید از این مطلب : 157
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 10
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1397/04/15
|
●گزیدهای از بیانات رهبر انقلاب درباره حاج احمد متوسلیان بهمناسبت سالگرد ربوده شدن فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسولالله (صلیاللهعلیهوآله) در لبنان ۱۴ تیر ۶۱ رهبر انقلاب: ♧خداوند متعال حاج_احمد_متوسلیان را هم مشمول لطف و بركات خودش قرار دهد و خبر خوشى از ایشان به همهمان برسد. ایشان عنصر بسیار بااخلاص و فانى در راه خدا بود. من به #مریوان كه رفتم، ایشان فرمانده بود. ولى مثل یك سپاهى و یك فرد عادى، دوندگى مىكرد. هیچ منش فرماندهى به خودش نمىگرفت. بسیار بااخلاص و مؤمن بود. وقتى قرار شده بود به این مأموریت اخیر برود - كه دیگر بعد از آن، خبرى از ایشان نداریم - آن قدر خوشحال بود كه به اصطلاح در پوست نمىگنجید. این را من در حاج احمد متوسلیان دیدم. ۷۸/۱۰/۱۱ ♧ ما منتظریم آقاى حاج احمد متوسلیان بیاید. نگویید شهید؛ ما از شهادتش خبر نداریم. خداوند فرزند شما را - هرجا كه هست و در هر حالى كه هست - مشمول لطف و فضل خود قرار دهد. ما آرزو مىكنیم خداوند این جوان_مؤمن و صالح را برگرداند. آقاى حاج احمد متوسلیان با همین آقاى حاج همت هم دوست و رفیق و همكار بودند. خداوند همه شان را مشمول لطف خودش قرار دهد. ۷۵/۹/۲۵ ♧همین سردار عالیمقام، جاوید_نشان، آقای حاج احمد متوسلیان که من از نزدیک این مرد برجسته را میشناختم و کار او، روحیهی او و تلاش او را دیدهام و او یکی از برجستگان_دفاع_مقدس بود به نظر من بخصوص شما جوانهای عزیز، شرح_حال این برجستگان را که خیلی درسها به ما میآموزد، بخوانید؛ خصوصاً در آن بخشی که مربوط به عملیات این سردار عزیز هست؛ چه در غرب، چه در فتح_المبین، چه در بیت_المقدس.۸۷/۰۹/۲۴
ما منتظریم... رهبرانقلاب: نگویید شهید ؛ ما منتظریم حاج احمد متوسلیان انشاءالله بیاید. «صلوات و سلام خداوند بر رزمنده بااخلاص بینشان حاج احمد متوسلیان»
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
معنویت و عبادت ,
ایثار و فداکاری ,
ولایت مداری ,
مظلومیت و صبر ,
روایت ایثار ,
خاطرات و داستان ها ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
حماسه سازان ,
سرداران ,
تداوم ایثار ,
مدافعان حرم ,
نگارستان خون ,
:: برچسبها:
سرداران ,
یاد یاران ,
سیره شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
حاج احمد متوسلیان ,
:: بازدید از این مطلب : 160
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 15
|
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1396/10/28
|
:: موضوعات مرتبط:
روایت ایثار ,
خاطرات و داستان ها ,
پیام شهید ,
سخنان شهدا ,
سیره شهدا ,
حماسه سازان ,
شهدای روحانی ,
نگارستان خون ,
تصاویر شهدا ,
عکس نوشته ,
:: برچسبها:
یاد یاران ,
سیره شهدا ,
شهدای روحانی ,
:: بازدید از این مطلب : 166
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 15
|
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1396/10/28
|
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
معنویت و عبادت ,
اخلاق اسلامی در جبهه ,
ایثار و فداکاری ,
بصیرت و سیاست ,
ولایت مداری ,
شجاعت و مقاومت ,
رهنمودهای جهادی ,
مقالات و گفته ها ,
روایت ایثار ,
خاطرات و داستان ها ,
تاریخ دفاع مقدس ,
مقالات و تحلیلها ,
پیام شهید ,
:: برچسبها:
زندگی نامه شهدا ,
سیره شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
مناسبت ها ,
خاطرات شهدا ,
درس های جبهه ,
سراداران ,
:: بازدید از این مطلب : 176
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 15
|
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1396/10/14
|
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
ایثار و فداکاری ,
بصیرت و سیاست ,
شجاعت و مقاومت ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
حماسه سازان ,
بانوان ایثارگر ,
شهدای روحانی ,
تداوم ایثار ,
خانواده ایثارگران ,
مدافعان حرم ,
نگارستان خون ,
تصاویر شهدا ,
:: برچسبها:
یاد یاران ,
سیره شهدا ,
خانواده شهدا ,
شهدای مدافع حرم ,
:: بازدید از این مطلب : 154
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 15
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1396/10/08
|
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
معنویت و عبادت ,
محبت و اخوت ,
عشق و عرفان ,
روایت ایثار ,
خاطرات و داستان ها ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
حماسه سازان ,
سرداران ,
شهدای روحانی ,
تداوم ایثار ,
در مسیر شهدا ,
نگارستان خون ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
سیره شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
یاد یاران ,
:: بازدید از این مطلب : 186
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 20
|
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1396/07/02
|
رویدادها در تاریخ، هرچه از زمان وقوع و ولادت خویش فاصله می گیرند، كم رنگتر و بی فروغتر می شوند و سرانجام به سایه روشنی از یك خاطره یا حادثه در ذهنها بدل می گردند، امّا تنها، یك حادثه را می شناسیم كه در روزی داغ، در سرزمینی كوچك و گمنام به نام «كربلا» رخ داد و امروز پس از قرنها و روزگاران دراز، دامنگستر و تأثیر گذار و حركت آفرین، به سمت فردایی درخشانتر راه می سپارد. شور و شكوه و شرارهای كه عاشورا آفرید، هنوز و هماره قلمرو قلب و ذهن انسانها را فتح می كند و خون خیزش و حركت در رگها می دواند.
این ویژگی، این سخن پیامبر را به یاد می آورد:
ان لقتل الحسین حراره فی قلوب المومنین لا تبرد ابدا[1]
از شهادت حسین، آتشی در قلب مۆمنان افروخته شود كه هرگز سردی و خاموشی نمی پذیرد.
كربلا، زنده، زاینده و فزاینده است؛ كوثری است كه می جوشد و هر عصر و نسلی به نسبت توان و تكاپو و ظرفیت خویش از آن بهره میگیرد. كربلا به روحها طراوت، زیبایی، سرزندگی و شیوه خوب زیستن می آموزد كه حسین (علیه السلام) یعنی خوب، یعنی زیبا.
كربلا، اساسنامه ایمان، فهرست همه خوبیها و فرهنگنامه قبیله معرفت و عشق است. هیچ كس نیست كه با كربلا انس و الفت بیابد و شكفتن و بالیدن و جوشش و حیات را در خود احساس نكند. جامعهای نیز كه با فرهنگ عاشورا پیوند و آشنایی بیابد، سرشار پویایی، زایایی و توانایی خواهد شد. به همین دلیل است كه كربلا، بهترین پایگاه الهام برای حركت و خیزش و قیام است و آنان كه معرفت عاشورایی یافته اند، انسان هاییاند كه حرّیت، عزّت، جوانمردی، پاكبازی، اخوّت، صمیمیّت، عرفان، ایمان وشهادت، درون مایه زیستن و قانون زندگی و جهت گیریهاشان خواهد شد.
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
معنویت و عبادت ,
توسل و مناجات ,
اخلاق اسلامی در جبهه ,
ایثار و فداکاری ,
بصیرت و سیاست ,
ولایت مداری ,
محبت و اخوت ,
مظلومیت و صبر ,
عشق و عرفان ,
رهنمودهای جهادی ,
مقالات و گفته ها ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
:: برچسبها:
فرهنگ جبهه ,
سیره شهدا ,
یاد یاران ,
:: بازدید از این مطلب : 144
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 20
|
نویسنده : باز مانده
شنبه 1396/05/07
|
خلبان شهید عباس دوران، مردی که بغداد را لرزاند عباس دوران ۲۰ مهر ماه سال ۱۳۲۹ در شهرستان شیراز دیده به جهان گشود. وی دوران کودکی، نوجوانی و جوانی را در شیراز گذراند و پس از گذراندن دوران ابتدایی پای به دبیرستان نهاد. عباس دوران در سال ۱۳۴۸ موفق به اخذ مدرک دیپلم طبیعی از دبیرستان سلطانی شیراز شد. وی در همین سال به استخدام فرماندهی مرکز آموزش هوایی درآمد. در سال ۱۳۴۹ به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوران مقدماتی پرواز در ایران، در سال ۱۳۵۱ برای تکمیل دوره خلبانی به آمریکا رفت. عباس دوران ابتدا در پایگاه «لکلند» دوره تکمیلی زبان انگلیسی را طی کرد و سپس در پایگاه «کلمبوس» در ایالت می سی سی پی موفق به آموختن فن خلبانی و پرواز با هواپیماهای بونانزا، تی۴۱ - تی ۳۷ گردید. با شروع جنگ تحمیلی سر از پا نشناخته به دفاع از کیان جمهوری اسلامی ایران پرداخت و با ۱۰۳ سورتی پرواز جنگی در طول عمر کوتاه اما پر بارش، یکی از قهرمانان دفاع مقدس شناخته شد. خلبان عباس دوران همواره به دوستان و همکارانش تاکید میکرد که هرگز تن به ذلت نخواهد داد و اگر در حین پرواز مورد اصابت موشک دشمن قرار گیرد، هواپیمای سانحه دیده را بر سر دشمن زبون خواهد کوبید. وی همان طور که گفته بود بر این پیمان خویش صادقانه ایستاد و جان فدا کرد. شهید عباس دوران در هفتم آذر ۱۳۵۹ در عملیات «مروارید» حماسهای بزرگ آفرید و به کمک خلبان شهید حسین خلعتبری پنج فروند ناوچه عراقی را در حوالی اسکله الامیه و البکر منهدم ساخت و بقایای آن را به قعر آبهاب نیلگون خلیج فارس فرستاد. وی سرانجام در سحر گاه روز ۳۰ تیر ماه سال ۱۳۶۱ که لیدری دسته پرواز را به عهده داشت، به قصد ضربه زدن به شبکه دفاعی و امنیتی نفوذ ناپذیر مورد ادعای صدام، با پنج نفر از زبدهترین خلبان نیروی هوایی در حالی که هنوز ستیغ آفتاب ندمیده بود، با ارادهای پولادین به پالایشگاه الدوره یورش بردند و چندین تن بمب هواپیماهای خود بر قلب دشمن حاکمان جنگ افروز عراق ریختند و پس از نمایش قدرت و شکستن دیوار صوتی در آسمان بغداد، هنگام بازگشت، هواپیمای لیدر مورد اصابت موشک دشمن واقع شد و شهید دوران اگر چه اجازه ترک هواپیما را به همرزم خلبانش؛ ستوانیکم منصور کاظمیان در عقب کابین داد، اما خود به رغم اینکه میتوانست با استفاده از چتر نجات سالم فرود آید، صاعقهوار خود و هواپیمایش را بر متجاوزان کوبید و بدین ترتیب مانع از برگزاری اجلاس سران غیرمتعهدها به ریاست صدام در بغداد شد. پس از سالها انتظار در تیرماه ۱۳۸۱ بقایای پیکر شهید دوران توسط کمیته جستجوی مفقودین به میهن منتقل شد و در پنجم مرداد ۱۳۸۱ طی مراسمی رسمی با حضور مسئولان کشوری و لشکری، خانواده شهید و بستگان در میدان صبحگاه ستاد نیروی هوایی، بر دوش همرزمان خلبانش تشییع شد. پیکر مطهر آن شهید تیز پرواز سپس برای خاک سپاری با یک فروند هواپیمای سی ۱۳۰ به زادگاهش شیراز منتقل شد. شهید خلبان عباس دوران به هنگام شهادت ۳۲ سال داشت و امیررضا تنها یادگار اوست.
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
معنویت و عبادت ,
ایثار و فداکاری ,
شجاعت و مقاومت ,
تاریخ دفاع مقدس ,
کارنامه عملیات ها ,
مناطق حماسه ساز ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
حماسه سازان ,
سرداران ,
نگارستان خون ,
تصاویر شهدا ,
:: برچسبها:
فرهنگ جبهه ,
سیره شهدا ,
سرداران ,
شهید عباس دوران ,
:: بازدید از این مطلب : 150
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 30
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1396/04/30
|
آنها چفیه داشتند ...... تو چادر داری
آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند...
تو چادر می پوشی تا زهرایی زندگی کنی...
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...
تو چادر می پوشی تا از نفَس های آلوده دور بمانی...
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...
تو چادر می پوشی تا از نگاه های حرام پوشیده باشی ...
آنان چفیه را سجاده می کردند و به خدا می رسیدند ...
تو با چادرت نماز می خوانی تا به خدا برسی ...
آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند ...
تو وقتی چادری می بینی یاد زخم پهلوی فاطمه (س) می افتی ...
آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرت امانت داده اند...
تو چادر سیاهت را محکم می پوشی تا امانتدار خوبی برای آنان باشی ..
:: موضوعات مرتبط:
فرهنگ و ادب ,
شعر و دلنوشته ,
جملات حماسی ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
حماسه سازان ,
بانوان ایثارگر ,
تداوم ایثار ,
در مسیر شهدا ,
جوانان نسل سوم ,
جنگ نرم ,
نگارستان خون ,
عکس های متفرقه ,
:: برچسبها:
سیره شهدا ,
شعر و دلنوشته ,
در مسیر شهدا ,
درس های جبهه ,
فرهنگ جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 139
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 35
|
نویسنده : باز مانده
دوشنبه 1396/04/26
|
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
بصیرت و سیاست ,
ولایت مداری ,
فرهنگ و ادب ,
جملات حماسی ,
پیام شهید ,
سخنان شهدا ,
سیره شهدا ,
حماسه سازان ,
نام آوران ,
تداوم ایثار ,
شهدای جهان اسلام ,
نگارستان خون ,
تصاویر شهدا ,
:: برچسبها:
سیره شهدا ,
سخنان شهدا ,
شهدای جهان اسلام ,
عکس نوشته ,
:: بازدید از این مطلب : 148
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 30
|
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1396/03/28
|
به عُشّاقِ قرآنِ اَحـمَد(ص)سلام
به یارانِ دینِ مُـحَمـَّد(ص)سلام
بر آن دسته گـُلهای عاشق درود
بر آن نسلِ همچون شقایق درود
بر آن لالـه هایی کـه پَرپَر شدند
و سرو و صِـنوبَر که بی سر شدند
بر آن بال و پَرشان شده شعله وَر
و آن بـیـقـراران بـه گـاهِ خـطر
بر آنان بُـلـندآسِمـان جایـگـاه
و آن جـانـفـدایـانِ ایـزدپـنـاه
شهـیــدانِ والامَـقـام! اَلـسَّـلام
و مـردانِ نـیکـومَـرام! اَلـسَّـلام
و ای جـان نثاران سـلام و درود
و دشمن شکـاران سـلام و درود
به خون خُفتِگان نامتان جـاوِدان
و بر روح تان رحمـتی بی کـران
خـدا یـارتـان بود و یـاور خـدا
و بر مـا شما حُـجَّـت و رَهـنَما
به خون حسین(ع) و علمدار(ع)او
بـه سقّـای(ع)طـفـلانِ تبـدار او
به اکبر(ع)به اصغر(ع) به یارانِ او
به یارانِ خـوش عَهد و پیمـانِ او
قَـسَم بی نـواییم و بس روسیـاه
و درمـانده و بی کـَس و بی پنـاه
شفیعـانِ مـا روزِ «مَـحشَر» شوید
و غـمخـوارِ مـا نـزدِ «داور» شوید
ز مـا ایـن بُـوَد الـتـمـاسِ دُعـا
شَفـاعت شَفـاعت به نـزدِ خُـدا
منبع : دفاع پرس - سیاوش امیری
:: موضوعات مرتبط:
فرهنگ و ادب ,
شعر و دلنوشته ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
تداوم ایثار ,
در مسیر شهدا ,
نگارستان خون ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
اشعار ,
سیره شهدا ,
یاد یاران ,
:: بازدید از این مطلب : 166
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 30
|
نویسنده : باز مانده
دوشنبه 1396/03/15
|
سخنان امام خمینی در مورد «شهید و شهادت»
شهداء شمع محفل دوستانند. شهداء در قهقهه مستانه شان و در شادی وصولشان " عِندَ رَبّهم یُرزَقون " اند و از نفوس مطمئنه ای هستند که مورد خطاب " فادْخُلی فی عِبادی وَ ادْخُلی جَنّتی " پرور دگارند .
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
ولایت مداری ,
رهنمودهای جهادی ,
سخنان ابرار ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
نگارستان خون ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
رهنمودها ,
فرهنگ جبهه ,
سیره شهدا ,
سخنان بزرگان ,
:: بازدید از این مطلب : 414
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 40
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1396/03/05
|
۱-پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفته اند،اماحقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند. ۲-مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده اند ولاغیر…صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است ۳-اگر انسان هایی که مامور به ایجاد تحول در تاریخ هستند از معیارهای عصر خویش تبعیت کنند،دیگر تحولی در تاریخ اتفاق نخواهد افتاد. ۴-دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند،وگرنه درهنگام راحت و فراغت و صلح چه بسیارنداهل دین. ۵-عالم محضرشهداست،اماکو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلاء ظاهری خود را نبازد… زمان میگذرد و مکانها فرو میشکننداماحقایق باقی است…
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
معنویت و عبادت ,
مظلومیت و صبر ,
عشق و عرفان ,
رهنمودهای جهادی ,
سخنان ابرار ,
مقالات و گفته ها ,
پیام شهید ,
سخنان شهدا ,
سیره شهدا ,
حماسه سازان ,
نام آوران ,
تداوم ایثار ,
در مسیر شهدا ,
:: برچسبها:
شهید آوینی ,
سیره شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
رهنمودهای جهادی ,
:: بازدید از این مطلب : 574
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 35
|
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1396/03/03
|
معبر کمیل ...
بیسیمچی گردان حنظله حاج همت را خواست. حاجی آمد پای بیسیم و گوشی را به دست گرفت. صدای ضعیف و پر از خش خش … را از آن سوی خط شنیدم که میگوید: احمد رفت، حسین هم رفت. باطری بیسیم دارد تمام می شود. عراقیها عنقریب می آیند تا ما را خلاص کنند. من هم خداحافظی می کنم. حاج همت همانطور که به پهنای صورت اشک می ریخت، گفت: بیسیم را قطع نکن… حرف بزن. هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن. صدای بیسیم چی را شنیدم که می گفت: سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگویید: همانطور که فرموده بودید حسینوار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺟﻨﮕﻴﺪﻳﻢ. ۳۰۰ تن از رزمندگان گردان حنظله درون یکی از کانالها به محاصرهی نیروهای عراقی در می آیند. آنها چند روزو صرفا با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه میدهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و با عطش مفرط به شهادت میﺭﺳﻨﺪ. معبر كميل در زمستان 1361 در منطقه فكه شاهد شهادت دو گردان از لشكر 27 محمد رسول الله (ص) بود ، دو گردان مظلوم بنام هاي كميل و حنظله (ع) ، دو گردان از جنس افلاكيان ، دو گردان كه اكثرا بخاطر محاصره واز تشنگي وعطش شهيد شدند. دو گرداني كه كانال هاي فكه را براي هميشه بنام معبر كميل ،جاودانه كردند. ياد ونامشان جاودانه باد.ياد والفجرمقدماتي و معبر هميشه جاويد كميل و بچه هاي گردان كميل وشهيد ابراهيم هادي وياد وخاطره بچه هاي گردان حنظله (ع ) و شهيد ياري نسب در والفجر مقدماتي و كانال هاي فكه .
اللهم صل علي محمد وآل محمد وعجل فرجهم .
ادامه مطلب را ببینید
:: برچسبها:
یاد یاران ,
فرهنگ جبهه ,
سیره شهدا ,
درس های جبهه ,
فکه ,
کانال کمیل ,
:: بازدید از این مطلب : 214
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 45
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1396/02/08
|
در آرزوی شهادت
لحظه وصل عبد به معبود، عاشق به معشوق و نیستی به بینهایت، آنچنان زیبا و دلانگیز است که افلاکیان عاشق هشت سال دفاع مقدس، همواره بهدنبال چشیدن لذت چنین وصلی بودند. آنان بیهیچ ترس و واهمهای به زیر آتش گلولههای دشمن رفته و عاشقانه وجود خویش را در دفاع از حیثیّت و شرف کشور و اسلام عزیز فدا میکردند. شهید شیرودی یکی از رزمندگان دلیر و وارستهای بود، که همواره در جبهه، عاشقانه میجنگید و حماسه خلق میکرد. او تمام مأموریتهایش را به امید شهادت شروع میکرد، آن چنان که خود میگوید: «در هنگام رفتن به مأموریت حالت یک عاشق را دارم که به طرف معشوق میرود و در هنگام بازگشت، با وجود موفقیت غمگینم، چون احساس میکنم هنوز آنطور که باید، خالص نشدهام تا مورد قبول دعوت خدا قرار گیرم.» بهترین خاطره
شهید شیرودی دو هفته قبل از شهادت، بهترین خاطره خود را چنین تعریف میکند: «اوایل جنگ بود، عراق در یکی از جبههها با ۳ لشکر کامل حمله کرد. ما با کمترین وسایل و نفرات، این ۳ لشکر را همراه با ۸۰% وسایلشان از بین بردیم تا آنجا که باقیمانده اندک نفراتشان نیز مجبور به فرار شدند و این بهترین خاطره من است که در ۲۴ ساعت مقاومت مردانه، عراق را از آن فکری که سه روزه میخواست به تهران برسد آنچنان پشیمان کردیم که دیگر راهی برایش باقی نمانده بود.»
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
معنویت و عبادت ,
توسل و مناجات ,
اخلاق اسلامی در جبهه ,
ایثار و فداکاری ,
ولایت مداری ,
عشق و عرفان ,
روایت ایثار ,
خاطرات و داستان ها ,
تاریخ دفاع مقدس ,
وقایع و حوادث ,
پیام شهید ,
وصیت شهدا ,
سخنان شهدا ,
:: برچسبها:
یاد یاران ,
خاطرات شهدا ,
سیره شهدا ,
سرداران ,
درس های جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 183
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 51
|
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1396/01/27
|
فاطمه (دختر شهید عماد مغنیه) می گوید: مادر من یک زن فوق العاده است، خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند ... همه ی ما را مادر آرام کرد، بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجه با پیکر بابا بی تاب شده ایم، خطاب به جنازه بابا گفت؛ الحمدالله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند... همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم. بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می شد، یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند ... خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور ... دلم سوخت وقتی برادرم جهاد را دیدم ... مثل بابا شده بود ... خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود، جای کبودی و خون مردگی ها ... تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم ... باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی را آرام کرد. وقتی صورت جهاد را بوسید گفت: ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده؛ البته هنوز به ارباً اربا نرسیده ... باز خجالت آراممان کرد ...
:: موضوعات مرتبط:
روایت ایثار ,
خاطرات و داستان ها ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
حماسه سازان ,
سرداران ,
نام آوران ,
بانوان ایثارگر ,
تداوم ایثار ,
خانواده ایثارگران ,
شهدای جهان اسلام ,
در مسیر شهدا ,
جوانان نسل سوم ,
نگارستان خون ,
:: برچسبها:
خانواده شهدا ,
شهدای جهان اسلام ,
سیره شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 166
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 56
|
نویسنده : باز مانده
دوشنبه 1396/01/21
|
آن شب علی پیراهن عربی ای را كه مادر از مكه برایش آورده بود، تن كرد و نمازش را با همان خواند . مادر وقتی او را در جامه ی سپید دید، لحظه ای خیال كرد او در زمین نیست. او را در صف سپید پوشانی دید كه لبیک گویان به آسمان می رفتند. قلبش ریخت. به خودش دلداری داد و فكر كرد از تأثیرات مراسم حج است. با این حال نتوانست تاب آورد و گفت: «علی جان، لباست را عوض كن سرما می خوری» ...
دهسال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی زمانی که ستوان علی صیاد شیرازی افسر گمنامی در لشکر تبریز بود، تیمسار یوسفی فرمانده لشکر در میان جمعی از نظامیان گفته بود: «نام این جوان را به خاطر بسپارید. من در ناصیه او آنقدر لیاقت میبینم که اگر بخت یارش باشد و از شر حاسدان در امان بماند، روزی فرمانده نیروی زمینی ارتش ایران شود!» ... پیشبینی سرلشکر پیر سیزده سال بعد هنگامی تحقق یافت که ایران یکی از حساسترین لحظات تاریخی خود را میگذراند ...
در تاریخ 21 فروردین ماه 1378 صیاد شیرازی، صیاد دلها شد و از شهادت روزی اش شد. این شهادت به تعبیر رهبر انقلاب مرگ تاجرانه است و معیاری است برای نمایش کوردلی بیش از پیش منافقان. متن زیر شرح ماوقعی است از شهادت صیاد شیرازی که به نقل از کتاب «در کمین گل سرخ» در ادامه میآید:
روز هیجده فروردین، مادر از حج برگشت، در فرودگاه مشهد وقتی او علی را در میان فرزندان و استقبال كنندگانش ندید ، دلش به تلاطم افتاد و به جای همه ی پاسخ ها تنها پرسید : پس علی كجاست ؟ علی ؟
با قسم به هر چه كه پیش او عزیز بود ، فهماندند كه علی صحیح و سالم است اگر كه الان در آن جا نیست فقط به خاطر جلسهای است كه در تهران با فرماندهان عملیات ثامنالائمه دارد . اما دل مادر آرام و قرار نداشت . نگران علی بود . آیا دل مادر از چیزی خبر داشت ؟
ساعتی بعد كار مادر به بیمارستان كشید. اطرافیان این را به حساب ضعف جسمانی او گذاشتند. مسبوق به سابقه بود . به همین خاطر اگر اصرار علی نبود حتی به حج هم نمی توانست برود .
نیمه های شب بود كه چشم های مادر باز شد. علی بالای سرش بود. فقط شنید : «عزیز جان!» باز از هوش رفت . اما صبح كه به هوش آمد ، كسی متوجه اش نشد. احساس كرد حالش بهتر شده است. علی كمی آن طرف تر با دكتر ها دور میز نشسته بودند و صبحانه می خوردند. دلش می خواست لحظاتی سیر پسرش را نگاه كند...
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
معنویت و عبادت ,
توسل و مناجات ,
اخلاق اسلامی در جبهه ,
ایثار و فداکاری ,
ولایت مداری ,
روایت ایثار ,
خاطرات و داستان ها ,
تاریخ دفاع مقدس ,
وقایع و حوادث ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
حماسه سازان ,
سرداران ,
:: برچسبها:
یاد یاران ,
شهید صیاد شیرازی ,
زندگی نامه شهدا ,
سرداران ,
سیره شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 151
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 51
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1395/11/01
|
خوشا آن روز را که سنگری بود
شبی ، میدان مینی ، معبری بود
که شوری بود ، سودا و سری بود
خوشا روزی که دل را دلبری بود
خوشا آن روزها در خط اروند
که قدری بی نشان بودیم آن روز
و با صاحب زمان(عج) بودیم آن روز
و کاش آن روزگاران گم نمی شد
هوای خوب باران گم نمی شد ...
صفای جبهه ها می ماند ای کاش
من بال و پر شهید را می بوسم
پا تا به سر شهید را می بوسم
دستم نرسد اگر به دامان شهید
دست پدر شهید را می بوسم
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
معنویت و عبادت ,
توسل و مناجات ,
ایثار و فداکاری ,
شجاعت و مقاومت ,
فرهنگ و ادب ,
شعر و دلنوشته ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
تداوم ایثار ,
خانواده ایثارگران ,
نگارستان خون ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
فرهنگ جبهه ,
سیره شهدا ,
درس های جبهه ,
یاد یاران ,
خانواده شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 166
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 62
|
نویسنده : باز مانده
سه شنبه 1395/06/16
|
قناعت به جوراب پاره
شهید علیرضا ناهیدی، فرماندة تیپ ذوالفقار، در طول 29 ماهی که در جبهه بود، یک ریال هم حقوق نگرفت. همواره کفشهای کتانی به پا داشت. روزهای آخر بود که یک جفت پوتین از بیت المال گرفت. قرار بود برای جلسه ای قبل از عملیات به قرارگاه برویم. همة فرماندهان در آنجا بودند. ناگهان متوجه شدم جوراب او خیلی مناسب نیست. گفتم: برادر! من یک جفت جوراب به شما می دهم، با این وضع خیلی نامناسب است که در جلسه شرکت کنید.
به من نگاه تندی کرد و گفت: همین جوراب خوب است. آنها با اطلاعات و آگاهیهای من کار دارند، نه با جورابم. اگر با جورابم جلسه دارند، امر دیگری است.[1]
برادر کوچک شما، عباس
روزی هنگام مرخصی به زادگاهم رفتم. پس از مراجعت به پایگاه، خانواده ام را مقابل منزل پیاده کرده، برای انجام کاری، خواستم بیرون از پایگاه بروم؛ ولی ماشین روشن نشد، مجبور شدم آن را تا مسافت زیادی هُل بدهم و تا مقابل مسجد پایگاه بکشانم. شخصی از مسجد بیرون آمد و به من سلام کرد. وقتی فهمید ماشین روشن نمی شود، گفت: در ماشین طناب داری؟
پرسیدم: طناب برای چه می خواهی؟ گفت: می خواهم ماشین را بکسل کنم. گفتم: شما که ماشین نداری... گفت: عیبی ندارد، اگر طناب داری، به من بده.
بعد از آنکه طناب را گرفت، یک سرش را به ماشین و سر دیگرش را به کمر خود بست و ماشین را کشید. من از این جریان ناراحت شدم و خیلی اصرار کردم که آن کار را نکند؛ ولی نتوانستم مانع او بشوم. به هر ترتیب تا مسافتی ماشین را کشاند. ناگهان متوجه شدم چند خودروی سواری و نظامی کنار ما ایستاده اند و همگی به آن شخص می گویند: «جناب سرهنگ! سلام، کمک نمی خواهید»؟
وقتی دیدم همه او را سرهنگ خطاب کردند، از خجالت عقب عقب رفته، داخل جوی آب افتادم.
ایشان مرا بیرون آورد و خنده کنان گفت: «چرا داخل جوی آب رفتی؟ می خواهی شنا کنی؟
من با ترس و خجالت گفتم: جناب سرهنگ! ببخشید، شما را نشناختم! گفت: به من نگو جناب سرهنگ، من هم آدمی مثل تو هستم.
وقتی از ایشان اسمش را پرسیدم، گفت: برادر کوچک شما، عباس بابایی هستم.
تا گفت عباس بابایی، فهمیدم فرماندة پایگاه است. تمام بدنم بخاطر خجالت و شرمندگیِ توأم با ترس، از عرق خیس شد....[2]
گریز دو سردار از سرداری سپاه
بعد از فرار بنی صدر، قرار شد فرد دیگری از درون سپاه فرماندة این ارگان شود. به نظر من نخستین گزینه برای این مهم، سردار محمد بروجردی بود. او در آن موقع در کردستان بود. با او تماس گرفته، درخواست کردم به تهران بیاید؛ قبول نکرد. به ناچار به سرعت به کردستان رفتم. چند ساعت تا حدود 2:30 بعد از نیمه شب با او در این باره صحبت کردم که اصلاً زیر بار نرفت. قرار شد بخوابیم و صبح من به تهران بازگردم. تازه خوابیده بودم که با صدای هق هق گریة محمد بیدار شدم؛ اما تظاهر به بیداری نکردم. دیدم می گوید: «خدایا! چگونه شکرت را بگزارم که همین قدر هم حبّ دنیا رادر دل من قرار ندادی.»
هر چند که پیشنهاد فرماندهی سپاه، برای دنیا نبود؛ اما محمد طالب آن هم نبود. سپس من بلند شدم و نشستم. گفتم: یعنی تا اینجا؟
گفت: حاج محسن! اینجا بیش تر می توانم خدمت کنم و احساس می کنم از اینجا به خدا نزدیک تر هستم تا فرماندهی سپاه.
گزینة بعدی سردار کلاه دوز بود. در تهران با مسئولان در باغ شیان گرد آمده، دربارة او به رایزنی پرداختیم تا فرماندهیِ کلاه دوز رأی آورد. می خواستیم فردای آن شب خدمت حاج احمد آقا (خمینی) برویم تا نظر شورای فرماندهی سپاه رادر مورد آقای کلاه دوز اعلام کنیم. صبح زود در هوای گرگ و میش زنگ محلی را که در آن بودیم، زدند. وقتی در را باز کردم، دیدم کلاه دوز است. عبایی به دوش انداخته بود و قرآنی هم زیر عبا در دست داشت. گفت: فلانی! تو را به این قرآن مرا فرمانده نکن!
گفتم: پس چرا دیشب حرف نزدی؟! گفت: شما نگذاشتید من حرف بزنم.[3]
هدیة بزرگ خدا
عراق در عملیات «بیت المقدس» به پاتک سنگینی دست زد. بسیاری از نیروهای تیپ «محمد رسول الله9» و تیپ «نجف اشرف» زخمی و شهید شدند.
فشار دشمن لحظه به لحظه افزوده می شد. از احمد کاظمی[4] خواستم برای حفظ نفر بری که در آن بود از لودر بخواهد اطراف خودرو، خاکریز بزند.
در این بین که اوضاع خیلی بحرانی شده بود، نفر بر دیگری به حاج احمد نزدیک شد، به او گفت: من از نیروهای ارتش هستم. با موشک «تاد» به کمک شما آمده ام! با شنیدن این پیام، گویی از جانب خدای رحمان به من هدیة بزرگی رسید.
احمد از آن ارتشی خواست جلوی نفربر فرماندهی رفته، به سمت تانکهای دشمن شلیک کند.
موشکهای تاد یکی پس از دیگری به تانکهای دشمن اصابت کرد و از هفت گلولة آن، شش تانک به آتش کشیده شد. بی درنگ مسیر حرکت تانکهای دیگر تغییر پیدا کرد. با این هدیة بزرگ الهی، خطِ در حال سقوط حفظ شد.[5]
[1]. راوی: همرزم شهید، ر.ک: همپای ذوالفقار، ص50.
[2]. راوی: حمید احمدی، ر.ک: سروهای سرخ، ص206 204.
[3]. راوی: محسن رفیق دوست، ر.ک: فرهنگ پایداری، ش7، ص135 و 136.
[4]. سرلشکر احمد کاظمی در تاریخ 19/10/84 به شهادت نایل گردید. کاظمی در عرصه دفاع مقدس به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران خدمات بسیار زیادی نمود و رشادتهای فراوانی به خرج داد.
[5]. راوی: سردار اسدی، ر.ک: فاتحان خرمشهر (8)، ص 64 و 65 (مساح، بنیاد حفظ آثار، تهران، اول: 87).
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
معنویت و عبادت ,
توسل و مناجات ,
ایثار و فداکاری ,
عجائب و امدادهای غیبی ,
عشق و عرفان ,
روایت ایثار ,
خاطرات و داستان ها ,
تاریخ دفاع مقدس ,
وقایع و حوادث ,
مناطق حماسه ساز ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
حماسه سازان ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
سیره شهدا ,
یاد یاران ,
فرهنگ جبهه ,
درس های جبهه ,
سرداران ,
:: بازدید از این مطلب : 136
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 50
|
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1395/05/14
|
از ویژگیهای ابراهیم این بود که معمولاً کسی از کارهایش مطلع نمیشد. بجزکسانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده میکردند. اما خود ابراهیم جز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمیزد
عباس هادی می گوید: از ویژگیهای ابراهیم این بود که معمولاً کسی از کارهایش مطلع نمیشد. بجزکسانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده میکردند. اما خود ابراهیم جز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمیزد و همیشه این نکته را اشاره میکرد که: « اگر کار برای رضای خداست، گفتن نداره » و یا « مشکل کارهای ما اینه که برای رضای همه کار میکنیم، به جز خدا » حضرت علی (ع) نیز می فرماید: « هر کس قلبش را ( و اعمالش را از غیر خدا ) پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت. » غرر الحکم ص ۵۳۸ عرفای بزرگ نیز در سرتاسر جملاتشان به این نکته اشاره میکنند که اگر کاری برای خدا بود ارزشمند میشود. و انسان باید هر کاری حتی مسائل شخصی خودش را برای رضای خدا انجام دهد. یا اینکه میفرمودند: « هر نَفَسی که انسان در دنیا برای غیر خدا کشیده باشد در آخرت به ضررش تمام میشود. » در دوران مجروحیت ابراهیم به یکی از زورخانههای تهران رفتیم و در گوشهای نشستیم. با وارد شدن هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در میآمد و کار ورزش چند لحظهای قطع میشد. تازه وارد هم دستی از دور برای ورزشکاران نشان میداد و با لبخندی بر لب درگوشهای مینشست، ما هم به کارهای ورزشکارها و مردم نگاه میکردیم. ابراهیم در حالی که با دقت به حرکات مردم نگاه میکرد برگشت و آرام گفت: ” این مردم که اینطوری از صدای زنگ خوشحال میشن رو ببین». بعد ادامه داد:” بعضی از این آدمها عاشق زنگ زورخونهاند. اینها اگر اینقدر که عاشق این زنگ بودند عاشق خدا میشدند دیگر روی زمین نبودند. تو آسمونها راه میرفتند» بعد گفت: دنیا هم همینه، تا آدم عاشق دنیاست و به این دنیا چسبیده حال و روزش همینه، اما اگه سرش رو به سمت آسمون بیاره و کارهاش رو برای رضای خدا انجام بده. مطمئن باش زندگیش عوض میشه و تازه معنی زندگی کردن رو میفهمه
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
معنویت و عبادت ,
اخلاق اسلامی در جبهه ,
عشق و عرفان ,
روایت ایثار ,
خاطرات و داستان ها ,
تاریخ دفاع مقدس ,
وقایع و حوادث ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
حماسه سازان ,
نام آوران ,
شهدای گمنام ,
تداوم ایثار ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
درس های جبهه ,
سیره شهدا ,
نام آوران ,
شهید ابراهیم هادی ,
:: بازدید از این مطلب : 160
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 50
|
نویسنده : باز مانده
شنبه 1395/05/09
|
در خواست نوجوان بسيجى از رهبر معظم انقلاب اسلامى (مد ظله العالى)
در يكى از روزهاى سال 1362، زمانى حضرت آيت الله العظمى امام خامنه اى، رييس جمهور وقت، براى شركت در مراسمى از ساختمان رياست جمهورى، واقع در خيابان پاستور خارج مى شد، در مسير حركتش تا خودرو، متوجه سر و صدايى شد كه از همان نزديكى شنيده مى شد.
صدا از طرف محافظ ها بود كه چند تاى شان دور كسى حلقه زده بودند و چيزهايى مى گفتند، صداى جيغ مانندى هم دائم فرياد مى زد:
آقاى رييس جمهور!
آقاى خامنه اى! من بايد شما را ببينم.
رييس جمهور از پاسدارى كه نزديكش بود پورسيد:
چى شده؟ كيه اين بنده خدا؟
پاسدار گفت:
نمى دانم حاج آقا! موندم چطور تا اينجا تونسته بياد جلو.
پاسدار كه ظاهرا مسئول تيم محافظان بود، وقتى ديد رييس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سريع جلوى ايشان رفت و گفت:
حاج آقا شما وايسيد، من مى رم ببينم چه خبره.
بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن ها را نزديك رييس جمهور مستقر كرد و خودش رفت طرف شلوغى، كمتر از يك دقيقه طول كشيد تا برگشت و گفت:
حاج آقا! يه بچه اس، ميگه از اردبيل كوبيده اومده اينجا و با شما كار واجب داره، بچها ميگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اينجا، گفته ميخوام قيافه آقاى خامنه اى رو ببينم، حالا ميگه ميخوام باهاش حرف هم بزنم.
رييس جمهور گفت:
بذار بياد حرفش رو بزنه، وقت هست.
لحظاتى بعد پسركى 12-13 ساله از ميان حلقه محافظان بيرون آمد و همراه با سر تيم محافظان، خودش را به رييس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده اش، خيس اشك بود. هنوز در ميان راه بود كه رييس جمهور دست چپش را دراز كرد و با صداى بلند گفت:
سلام بابا جان! خوش آمدى.
پسر با صدايى كه بغض و هيجان مى لرزيد، به لهجه ى غليظ آذرى گفت:
سلام آقا جان! حالتان خوب است؟
رييس جمهور دست سرد و خشكه زده ى پسرك را در دست گرفت و گفت:
سلام پسرم! حالت چطوره؟
پسر به جاى جواب دادن تنها سر تكان داد، رييس جمهور از مكث طولانى پسرك فهميد زبانش قفل شده، سر تيم محافظان گفت:
اينم آقاى خامنه اى! بگو ديگر حرفت را.
ناگهان رييس جمهور با زبان آذرى سليسى گفت:
شما اسمت چيه پسرم؟
پسر كه با شنيدن گويش مادرى اش انگار جان گرفته بود، با صداى هيجان و به تركى گفت:
آقا جان! من رحمت هستم، از اردبيل اومدم تهران كه شما را ببينم.
حضرت آقا دست مرحمت را رها كرد و دست روى شانه او گذاشت و گفت:
افتخار دادى پسرم، صفا آوردى، چرا اينقدر زحمت كشيدى؟ بچه ى كجاى اردبيل هستى؟
مرحمت كه حالا كمى لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت:
انگوت كندى، آقا جان!
رييس جمهور پرسيد:
از چاى گرمى؟
مرحمت انگار هم ولايتى پيدا كرده باشد تندى گفت:
بله آقا جان! من پسر حضرتقلى هستم.
حضرت آقا گفتند:
خدا پدر و مادرت رو برات حفظ كنه.
مرحمت گفت:
آقا جان! من از اردبيل آمدم تا اينجا كه يك خواهشى از شما بكنم.
رييس جمهور عبايش را كه از شانه راستش سر خورده بود درست كرد و گفت:
بگو پسرم چه خواهشى؟
مرحمت گفت:
آقا خواهش مى كنم به آقايان روحانى و مداحان دستور بدهيد كه ديگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
حضرت آقا گفتند:
چرا پسرم؟
مرحمت به يك باره بغضش تركيد و سرش را پايين انداخت و با كلماتى بريده بريده گفت:
آقا جان! حضرت قاسم(ع) 13 ساله بود كه امام حسين(ع) به او اجازه داد برود ميدان و بجنگد، من هم 13 سالم است ولى فرمانده سپاه اردبيل اجازه نمى دهد به جبهه بروم، هر چه التماسش ميكنم، ميگويد 13 ساله ها را نمى فرسيم، اگر رفتن 13 ساله ها به جنگ بد است، پس اين همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا مى خوانند؟
حالا ديگر شانه هاى مرحمت آشكارا مى لرزيد، رييس جمهور دلش لرزيد، دستش را دوباره روى شانه مرحمت گذاشت و گفت:
پسرم! شما مگر درس و مدرسه ندارى؟ در خواندن هم خودش يك جور جهاد است.
مرحمت هيچى نگفت، فقط گريه كرد و حالا هق هق ضعيفى هم از گلويش به گوش مى رسيد، رييس جمهور مرحمت را جلو كشيد و در آغوش گرفت و رو به سر تيم محافظانش كرد و گفت:
يك زحمتى بكش به آقاى... تماس بگير، بگو فلانى گفت اين آقا مرحمت رفيق ما است، هر كارى دارد راه بياندازد، هر كجا هم خودش خواست ببريدش، بعد هم يك ترتيبى هم بدهيد برايش ماشين بگيرند تا برگردد اردبيل، نتيجه را هم به من بگوييد.
حضرت آقا خم شد، صورت خيس از اشك مرحمت را بوسيد و فرمودند:
ما را دعا كن پسرم، درس و مدرسه را هم فراموش نكن، سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان و...
كمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبيل، مرحمت را خوشحال و خندان ديد كه با حكمى پيشش آمد، حكم لازم الاجرا بود، مى توانست باز هم مرحمت را سر بدواند، ولى مطمئن بود كه مى رود و اين بار از خود امام خميني(ره) حكم مى آورد، گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالازاده رفت در ليست بسيجيان لشكر 31 عاشورا.
مرحمت به تاريخ هفدهم خرداد 1349 در يك كيلومترى تازكند \"انگوت\" در روستاى چاى گرمى، متولد شد. امام كه به ايران برگشت، مرحمت كلاس دوم دبستان بود، 13 ساله كه شد، ديگر طاقت نياورد و رفت ثبت نام كرد براى اعزام به جبهه، با هزار اصرار و پادرميانى اين آشنا و آن هم ولايتى، توانست تا خود اردبيل برود، اما آنجا فرمانده سپاه جلوى اعزامش را گرفت. مرحمت هر چه گريه زارى كرد فايده اى نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهاى مرحمت هم سفارش شده بود كه يك جورى برش گردونند سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت:
ببين بچه جان!
براى من مسئوليت دارد.
من اجازه ندارم 13 سالها را بفرستم جبهه. دست من نيست.
مرحمت گفت:
پس دست كى است؟
فرمانده گفت:
اگر از بالا دستور بدهند من حرفى ندارم.
همه اين ها ترفندى بود كه مرحمت دنبال ماجرا را نگيرد. يك بچه 13 ساله روستايى كه فارسى هم درست نمى توانست صحبت كند، دستش به كج مى رسيد؟ مجبور بود بى خيال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستورى از بالا برگشت.
مرحمت بالازاده تنها يك سال بعد، در عمليات بدر، به تاريخ 21 اسفند 1363 با فاصله بسيار كمى از شهادت فرمانده دلاور لشكر 31 عاشورا شهيد مهدى باكرى، بال در بال ملائك گشود و ميهمان سفره ى حضرت قاسم(ع) گرديد.
(براي شادى روح شهدا صلوات)
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
یاد یاران ,
نام آوران ,
فرهنگ جبهه ,
درس های جبهه ,
سیره شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 152
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 50
|
نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1395/02/08
|
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
اخلاق اسلامی در جبهه ,
روایت ایثار ,
خاطرات و داستان ها ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
حماسه سازان ,
سرداران ,
نام آوران ,
بانوان ایثارگر ,
شهدای روحانی ,
نگارستان خون ,
تصاویر شهدا ,
:: برچسبها:
سیره شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
سرداران ,
:: بازدید از این مطلب : 100
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
شنبه 1394/11/10
|
وقتی امام ره فرمود خط، باید حفظ شود حاج ابراهیم هیچ چیز جز فرمان حضرت امام ره جلوی چشمش نمی آمد، بعد از یه مدت با ظاهری خسته و سر و صورت خاکی اومد، گفتم ابراهیم ترو خدا چیزی بخور،
گفت: من تو این دنیا سهمی ندارم...... هنوز فرمان امام رو زمینه.......
آیا ما برای فرمان امام حاضر کاری کردیم ؟!
دلیل غربتشان اهل خاک بودن ماست
نه بی مزار شدن ها ، نه بی پلاکی ها
به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند
زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
ایثار و فداکاری ,
بصیرت و سیاست ,
ولایت مداری ,
روایت ایثار ,
خاطرات و داستان ها ,
پیام شهید ,
سخنان شهدا ,
سیره شهدا ,
حماسه سازان ,
سرداران ,
تداوم ایثار ,
در مسیر شهدا ,
نگارستان خون ,
:: برچسبها:
فرهنگ جبهه ,
سیره شهدا ,
سرداران ,
شهید همت ,
:: بازدید از این مطلب : 154
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1394/11/09
|
▂ ▃ ▄ ▅ ▆ ▇ █ ♦ داستان تحول شهید احمد علی نیری ♦ █ ▇ ▆ ▅ ▄ ▃ ▂
از زبان خود شهید:
یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری روآب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید. از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم . همان جا پشت درخت مخفی شدم … می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت وکنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شود اما خدایا من به خاطر تو ازین گناه می گذرم از جایی دیگر آب تهیه کردم ورفتم پیش بچه ها ومشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خداگریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت . گفتم ازین به بعد برای خدا گریه میکنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم واشک میریختم ومناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!! همه می گفتند سبوح القدوس و رب الملائکه والروح… از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…”
:: موضوعات مرتبط:
درس های جبهه ,
معنویت و عبادت ,
توسل و مناجات ,
عجائب و امدادهای غیبی ,
عشق و عرفان ,
روایت ایثار ,
خاطرات و داستان ها ,
پیام شهید ,
سیره شهدا ,
حماسه سازان ,
نام آوران ,
تداوم ایثار ,
در مسیر شهدا ,
نگارستان خون ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
سیره شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 130
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : باز مانده
شنبه 1394/01/29
|
خاطره تفحص شهدای فکه سال 72 در محور فکه اقامت چند ماه های داشتیم. ارتفاعات 112 ماوای نیروهای یگان ما بود. بچه ها تمام روز مشغول زیرورو کردن خاک های منطقه بودند. شب ها که به مقرمان بر می گشتیم، از فرط خستگی و ناراحتی، با هم حرف نمی زدیم! مدتی بود که پیکر هیچ شهیدی را پیدا نکرده بودیم و این، همه رنج و غصه بچه ها بود. یکی از دوستان برای عقده گشایی، معمولا نوار مرثیه حضرت زهرا(علیها السلام) را توی خط می گذاشت، و ناخودآگاه اشک ها سرازیر می شد. من پیش خودم می گفتم: «یا زهرا! من به عشق مفقودین به اینجا آمده ام; اگر ما را قابل می دانی مددی کن که شهدا به ما نظر کنند، اگر هم نه، که برگردیم تهران...». روز بعد، بچه ها با دل شکسته مشغول کار شدند. آن روز ابر سیاهی آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فکه آن روز خیلی غمناک بود. بچه ها بار دیگر به حضرت زهرا(علیها السلام)متوسل شده بودند. قطرات اشک در چشم آنان جمع شده بودند. هرکس زیر لب زمزمه ای با حضرت داشت. در همین حین، درست رو بروی پاسگاه بیست و هفت، یک «بند» انگشت نظرم را جلب کرد. با سرنیزه مشغول کندن زمین شدم و سپس با بیل وقتی خاک ها را کنار زدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد. مطمئن شدم که باید شهیدی در اینجا مدفون باشد. خاک ها را بیشتر کنار زدم، پیکر شهید کاملا نمایان شد. خاک ها که کاملا برداشته شد، متوجه شدم شهیدی دیگر نیز در کنار او افتاده به طوری که صورت هردویشان به طرف همدیگر بود. بچه ها آمدند و طبق معمول، با احتیاط خاک ها را برای پیدا کردن پلاک ها جستجو کردند. با پیدا شدن پلاک های آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد. در همین حال بچه ها متوجه قمقمه هایی شدند که در کنار دو پیکر قرار داشت، هنوز داخل یکی از قمقمه ها مقداری آب وجود داشت. همه بچه ها محض تبرک از آب قمقمه شهید سر کشیدند و با فرستادن صلوات، پیکرهای مطهر را از زمین بلند کردند. در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده: «می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم...»
:: موضوعات مرتبط:
توسل و مناجات ,
ایثار و فداکاری ,
عجائب و امدادهای غیبی ,
خاطرات و داستان ها ,
وقایع و حوادث ,
مناطق حماسه ساز ,
سیره شهدا ,
عطر تفحص ,
شهدای گمنام ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
سیره شهدا ,
عجائب و امدادهای غیبی ,
تفحص ,
فکه ,
:: بازدید از این مطلب : 183
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 50
|
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1394/01/02
|
" دوکوهه " سین ندارد اما ! ساختمانهایش ، سحرگاهانی را به خاطر دارد که رزمندگان ، با نوای دلنیشن مناجات نورایی همدوش ِستارگان ، همپای فرشتگان و در کنار ِماه ، با خدا سخن میگفتند.. . . " فکه " سین ندارد اما ! سجده های بسیجیانی را به خاطر دارد که با سربندهای سبز و سرخ ، سرهایشان را به خدا سپردند و با ندای" اعرلله جمجمتک " به دیدار معشوق شتافتند .. . . " شرهانی " سین ندارد اما ! سنگرهایش زخم ِ تن ِ شقایق هایی را به خاطر دارد که در کربلای خمینی.ره. با رمز " یـــ زینب ــــــــا " هر آنچه داشتند تقدیم ِ حضرتِ ارباب نمودند.. . . " کانال کمیل " سین ندارد اما ! سکوی پرواز ِلب تشنگانی شد ، که مقتل شان یادآور کربلاست... . . "طلائیه" سین ندارد اما ! سه راه ِ شهادتش گواه ِ رشادت ِمردانی ست که سبکبال ،تا عرش ِ اعلا ، پرستو شدند.. . . " اروند " سین ندارد اما ! ساحل ِخونینش ، غواصانی را به خاطر دارد که در شبهای عملیات ، از سیم خادار ِ نفس ، گذشتند و دل ، به دریای بیکران ِ عشق و عرفان زدند.. . . " شلمچه " سین ندارد اما ! سرداران بی نام و نشانی را به خاطر دارد که همچون مادرشان زهرا.س. فدایی ولایت شدند و گمنام ماندند.. آری ! با آمدن ِ هر بهار ، شکوفه های دلم ، به عشق ِ یادتان میشکفد و مرغ ِ خیالم پَر میگیرد و بر بام احساس مینشیند.. هور ... هویزه .. کرخه .. چزابه .. عین خوش.. پاسگاه ِزید .. پادگان ِ حمید .. کوشک .. خرمشهر.. به ! چه بوی سیب میآید از این سرزمین.. . الهی ! حول حالَنا اِلی اَحسنِ الحال ، بحق ِ شهدا .. " آمین "
:: موضوعات مرتبط:
شعر و دلنوشته ,
مناطق حماسه ساز ,
سیره شهدا ,
عطر تفحص ,
شهدای گمنام ,
در مسیر شهدا ,
زوار و زیارتگاهها و راهیان نور ,
:: برچسبها:
فرهنگ جبهه ,
سیره شهدا ,
مناطق عملیاتی ,
یاد یاران ,
راهیان نور ,
:: بازدید از این مطلب : 128
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 50
|
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1393/12/24
|
طلائیه با من سخن بگو
طلائیه محل شهادت سردار خیبر شهید همت، برادران باكری و قطع شدن دست شهید خرازی است و عملیاتهای مهم بدر و خیبر در آن واقع شد اولین خاكی بود كه عراق گرفت و آخرین خاكی بود كه رها كرد!
قدم به قدم خاك طلائیه خون شهیدی ریخته شده و تو نمیتوانی جایی قدم بگذاری و با اطمینان بگویی اینجا كسی شهید نشده! پس خلع نعلین میكنی و پابرهنه بر خاك مقدسی قدم مینهی كه فقط ملائكه می دانند آنجا شهیدان با خدا چه سودایی كردند... طلائیه چه حس غریبی داری... دلم برایت تنگ می شود...
طلائیه! با من سخن بگو و پرده از رازی بردار كه سالها تو و خدای تو شاهد آن بوده اید.
طلائیه! چقدر غمگینی. آن روز سرافراز و امروز سر به زیرانداخته ای. با كسی سخن نمی گویی و سكوت پیشه كرده ای. اما سكوت تو بالاترین فریاد است و خفتگان را بیدار می كند و بیداری را در رگهای انسانهای به ظاهر زنده می ریزد. اینجا همه از سكوت تو می گویند و من از سكونتی كه در تو یافته ام و تا امروز چقدر از تو و نفس های طیبه ات، از تو و از رازهای سر به مهرت، از تو و مردان بی ادعایت كه مس وجود را به طلای ناب شهادت معامله كردند، دور بوده ام. چه احساس حقیری است در من كه توان شنیدن قصه های پرغصه ات را ندارم. طلائیه! می گویند، اینجا جایی است كه شهیدان حسین وار جنگیده اند و من از بدو ورود به خاك پاكت، تشنگی را در تو دیده ام و انتظار اهالی خیام را به نظاره نشسته ام اینجا، چقدر بوی حنجره های سوخته می آید و چقدر دستها تشنه وفایند.
طلائیه! من در این سرزمین حتی به قمقمه های عطشان سلام می دهم و سراغ عباس های تشنه لب را از آنان می گیرم . مگر می توان سالك عاشورا بود و تشنگی را فراموش كرد و از كنار حلق های شعله ور بی تفاوت گذشت.
طلائیه! من با تمام وجود در تو جاری می شوم تا در میان نیزارها و نیزه شكسته ها، سرهای ستاره گون برادرانم را به دامن گیرم و برایشان از زخم بگویم، از اسارت، از تنهایی، از غربت، از… طلائیه! از فراز همه روزهایی كه بر تو گذشت بر من ببار و تشنگی این دل در كویر مانده را فرونشان. می خواهم در تو جاری شوم، می خواهم رمز شكفتن و پرواز را از تو بیاموزم و بدانم بر شانه های زخمی تو چه دلهایی كه آشیان نكرده اند.
طلائیه! می گویند «همت» از همین نقطه آسمانی شده است، عاشقی كه در پی لیلای شهادت در بیابانهای زخم خورده طلائیه مجنون شد. من امروز آمده ام ردپای او را تا افق های بی نهایت و در امتداد عشق جست وجو كنم. اینجا عطر او لحظه ها را پركرده است و دستهایش هنوز مهربانی را منتشر می كند.
طلائیه! من از سكوت راز آلودت درسها آموخته ام! با من سخن بگو!!!
:: موضوعات مرتبط:
معنویت و عبادت ,
ایثار و فداکاری ,
عشق و عرفان ,
خاطرات و داستان ها ,
شعر و دلنوشته ,
مناطق حماسه ساز ,
سیره شهدا ,
زوار و زیارتگاهها و راهیان نور ,
:: برچسبها:
یاد یاران ,
فرهنگ جبهه ,
سیره شهدا ,
طلائیه ,
دلنوشته ,
:: بازدید از این مطلب : 178
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 60
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/12/15
|
آخرین روزهای سال 72بود.بچه های تفحص همه به دنبال پیکر های مطهر شهدا بودند.مدتی بودکه در منطقه خیبر(طلائیه)به عنوان خادم الشهدا انتخاب شدیم.با دل وجان به دنبال پاره های دل این ملت بودیم .قبل از وارد شدن به منطقه تابلویی نظرمان را جلب کرد: با وضووارد شوید این خاک آغشته به خون شهیدان است . این جمله کلی حرف داشت .همه ایستادیم نزدیک ظهربود بچه ها با آب کمی که همراهشان بود وضو گرفتند .
ناگهان صدای اذان آن هم به صورت دسته جمعی به گوشمان رسید ! به ساعت نگاه کردم وقت اذان نبود!همه این صدا را می شنیدند هر لحظه بر تعجب ما افزوده میشد .یعنی چه حکمتی در این اذان بی وقف ودسته جمعی وجود دارد!!نوای اذان بسیار زیبا ودلنشین بود این صدا ازمیان نیزارها می آمد با بچه ها به سوی نیزارها حرکت کردیم این منطقه قبلا محل عبور قایق ها بود هرچه جلوتر میرفتیم صدا زیباتر میشد اما هر چه گشتیم اثری از موذنین نبود محدوده صدا مشخص بود لذا به همان سمت رفتیم در میان نیزارها قایقی را دیدیم قایق را به سختی از لابه لای نی ها بیرون کشیدیم .آنچه می دیدیم بسیار عجیب وباورنکردنی بود .ما موذنین نا آشنا پیدا کردیم .درون قایق شکسته پراز پیکرهای شهدا بود آنها سال های سال در میان نیزارها وجود داشتند . پیکرمطهرسیزده شهیدداخل قایق بود.آنها را یکی یکی خارج کردیم عجیب تر اینکه همه آنها شهدا گمنام بودند .
راوی :شهید علیرضا غلامی مسئول تفحص لشگر امام حسین ع
:: موضوعات مرتبط:
معنویت و عبادت ,
توسل و مناجات ,
عجائب و امدادهای غیبی ,
خاطرات و داستان ها ,
وقایع و حوادث ,
مناطق حماسه ساز ,
سیره شهدا ,
عطر تفحص ,
شهدای گمنام ,
تصاویر شهدا ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
عجایب و امدادهای غیبی ,
سیره شهدا ,
خاطرات شهدا ,
تفحص ,
:: بازدید از این مطلب : 126
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 35
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/11/10
|
طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد... یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر لای پتو پیچیده شده بود. معلوم بود که این دراز کش مجروح شده است. اما سر شهید دوم بر روی دامن این شهید بود، یعنی شهید نشسته سر آن شهید دوم را به دامن گرفته بود. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است. پدری سر پسر را به دامن گرفته است. شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر...
کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کردیم ...
:: موضوعات مرتبط:
ایثار و فداکاری ,
محبت و اخوت ,
مظلومیت و صبر ,
عجائب و امدادهای غیبی ,
خاطرات و داستان ها ,
وقایع و حوادث ,
سیره شهدا ,
نام آوران ,
عطر تفحص ,
تصاویر شهدا ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
درس های جبهه ,
سیره شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 118
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 30
|
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1393/11/09
|
تنهایی عمیق ترین لحظات زندگی یک انسان است
خدایا این خانه کوچک را بر من مبارک گردان ...
بخشی از دست نوشته ای به جا مانده از شهید علم الهدی : "من در سنگر هستم .. این خانه ی کوچک این سنگر این گودی در دل
زمین این گونی های بر هم تکیه داده شده پر از حرف است فریاد است غوغاست ...
تنهایی عمیق ترین لحظات زندگی یک انسان است خدایا این خانه کوچک
را بر من مبارک گردان ..
خدایا اگر من در دل سنگرم تو در دل من و در دل سنگر هر دو حضور داری
لحظات چگونه می گذرد عبور زمان مانند عبور آب بحری از جلوی چشمان
کاملا ملموس است.
اما زندگی در این خانه کوچک که یک قلب پر طپش است یک دل خاکی است
در زمین خدا در متن پاکی نمی تواند تکرار پذیر باشد
آری ...تنهایی موهبتی است الهی در تنهایی از تنهایی
بدر می آییم در تنهایی به خدا می رسیم ... و در سنگر تنها هستم...
خاطـــــره ای از شهید علم الهـــدی :
نیمه های شب بود که نهج البلاغه میخواند. من نگاه کردم به ایشان، دیدم
چهره اش برافروخته شده و دارد اشک میریزد. من با زیر چشم، شماره صفحه
نهج البلاغه را نگاه کردم و به ذهن سپردم پس از مدتی، سید حسین نهج البلاغه
را بست و برای استراحت به بیرون رفت. من صفحه نهج البلاغه را باز کردم،
دیدم همان خطبه ای است که حضرت علی (ع) در فراق یاران باوفایش ناله میکند
و مبفرماید :أین َ عمار؟ أین َ ذوالشهادتین؟ کجاست عمار؟ ...
:: موضوعات مرتبط:
معنویت و عبادت ,
توسل و مناجات ,
بصیرت و سیاست ,
ولایت مداری ,
خاطرات و داستان ها ,
جملات حماسی ,
وقایع و حوادث ,
سخنان شهدا ,
سیره شهدا ,
سرداران ,
در مسیر شهدا ,
زوار و زیارتگاهها و راهیان نور ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
سیره شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
سرداران شهید ,
:: بازدید از این مطلب : 124
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 20
|
نویسنده : باز مانده
پنجشنبه 1393/11/09
|
رفاقت هم ، رفاقت به سبک شهدا... شهید هاشمی و شهید تورجی زاده
محمد رضا و رحمان هردو رفیق بودن بچه محل و عضو یک گردان و...باهم عقداخوت بسته بودن.
محمد فرمانده گردان بود و رحمان بیسیم چیش.اما رحمان تو کربلای 5 پرکشید و رفت...
محمد رضا خیلی بیقراری میکرد چند بار وقتی می خواست مداحی کنه اول دعا موقع گفتن بسم الله تا میگفت بسم الله الرحمن ....به رحمن که می رسید دیگه نمیتونست ادامه بده...گریه امونش نمیداد...
یه شب محمد تو مناجات سحرش داشت با رحمان صحبت میکرد...ناله می کرد و می گفت رفیق بنا نبود نامردی کنی و...
بالاخره نوبت محمد شد ، بعد از گذشت چند ماه از شهادت سید رحمان هاشمی محمدم آسمونی شد..
الانم مزارشون کنار هم تو گلزار شهدای اصفهانه...
:: موضوعات مرتبط:
معنویت و عبادت ,
توسل و مناجات ,
اخلاق اسلامی در جبهه ,
محبت و اخوت ,
خاطرات و داستان ها ,
وقایع و حوادث ,
سیره شهدا ,
نام آوران ,
در مسیر شهدا ,
جوانان نسل سوم ,
تصاویر شهدا ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
فرهنگ جبهه ,
سیره شهدا ,
یاد یاران ,
درس های جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 209
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 20
|
نویسنده : باز مانده
دوشنبه 1393/11/06
|
عقدکنان مصطفی بود . اتاق تو در توی پذیرایی را زنانه کرده بودند و حیاط را برای مردها فرش انداخته بودند. یه مرتبه صدای بلندی که از کوچه به گوش می رسید، نگاه همه ی حاضران را به طرف در ورودی خانه برگرداند. برای شادی روح آقا داماد صلوات! صدای خنده و صلوات قاطی شد و در فضای کوچه و حیاط خانه پیچید. برای سلامتی شهدای آینده صلوات! مصطفی سر به زیر و خندان در میان همراهانش و دوشادوش شهید حسین خرازی وارد خیاط خانه شد. صحیح و سالم بری رو مین و سالم برنگردی، صلوات بفرست ! مهمانها هرچه سکه و نقل و شیرینی داشتند ریختند روی سر مصطفی که سرخ شده بود از خجالت. در راه کربلا بی دست و بی سر ببینمت، صلوات بعدی رو بلندتر ختم کن! و صدای بلند صلوات اطرافیان .... مصطفی مثل همیشه شلوار نظامی اش را پوشیده و پیراهن ساده ی شیری رنگش را روی آن انداخته بود اما با این تفاوت که آنها را اتو کرده بود. بیشتر مهمانها از دوستان او بودند، بچه های جبهه یا همدرسان دوران طلبگی که حالامجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خود می چرخاندند. حاج حسین خطاب به ناصر گفت:" پاشو مجلس را گرم کن! مثلا عقدکنان رفیقمان است." ناصر در حالیکه با عجله کیکهای داخل دهانش را قورت می داد گفت: چشم فرمانده ! و بلافاصله بلند شد و وسط مجلس ایستاد، بی مقدمه و با صدایی که فقط خودش معتقد بود که زیباست! شروع به خواندن کرد: شمــــــع و چــــــراغ روشــــــــن کنید بسیــــجـــــــی ها رو خــــــبر کنیــــد امشبـــــــ شبیخـــــــــــــون داریــــــم ببخشــــید امشب عروســـی داریم... و دست زد و بقیه هم با او دم گرفتند و دست زدند : خمپاره بریزید سرشــــــــون امشب عروســــــــی داریم... احمد گفت: ناصر ببینم کاری می کنی که عروس خانم همین امشب از آقا مصطفی تقاضای طلاق کنه یا نه؟ سحرگاه در آستانه اذان صبح ، خواهر مصطفی سراسیمه و حیران زده از خواب پرید. بی درنگ به سوی اتاق مصطفی رفت و در زد.یقین داشت که مصطفی در آن موقع در سجاده ی نماز شب در انتظار اذان صبح به تلاوت قرآن مشغول است. مصطفی آرام در را گشود و با چهره ی حیرت زده ی خواهرش مواجه شد که بریده بریده کلماتی بر زبان می راند: مصطفی... مصطفی!... به خدا قسم حضرت زهرا به همراه سیدی نورانی و بانویی دیگر در مراسم عروسی ات شرکت کردند. وقتی... وقتی خانم را شناختم عرضه داشتم: خانم جان! فدایتان شوم! قدم رنجه فرمودید! بر ما منت گذاشتید...اما شما و مراسم عروسی؟! فرمود: به مراسم ازدواج فرزندم مصطفی آمده ایم... اگر به مراسم او نیاییم به مراسم که برویم؟... و تعجب زده از خواب پریدم. یکمرتبه مصطفی روی زمین نشست ، دستهایش را روی زمین گذاشت و شروع کرد های های گریه کردن... مرتب زیر لب می گفت: فدایشان بشوم! دعوتم را پذیرفتند. کدام دعوت داداشی؟! تورو خدا به من هم بگو. چون خواستم مراسم عروسی ما مورد رضایت و عنایت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف علیه السلام) قرار گیرد، دعوتنامه ای برای آن حضرت و دعوتنامه ای برای مادر بزرگوارشان حضرت زهرا(سلام الله علیها) و عمه پر کرامتشان حضرت معصومه (علیهاالسلام) نوشتم. نامه اول را در چاه عریضه مسجد جمکران انداختم و نامه دوم را در ضریح حضرت معصومه... و اینک معلوم شد منت گذاشته اند و دعوتم را پذیرفته اند... حال خیالم راحت شد که مجلس ما مورد رضایت مولایمان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف علیه السلام) واقع گشته است
داستان عروسی شهید ردانی پور
:: موضوعات مرتبط:
معنویت و عبادت ,
عجائب و امدادهای غیبی ,
عشق و عرفان ,
خاطرات و داستان ها ,
سیره شهدا ,
سرداران ,
نام آوران ,
شهدای روحانی ,
خانواده ایثارگران ,
در مسیر شهدا ,
تصاویر شهدا ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
عجائب و امدادهای غیبی ,
سیره شهدا ,
سرداران ,
شهید ردانی پور ,
:: بازدید از این مطلب : 123
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 20
|
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1393/10/07
|
شهید کیست و شهادت چیست ؟
شهادت شهد شیرین رضای حق است.
شهادت عبارت تمام وکمال اعتماد واعتقاد بخداست.
شهادت تکامل وجودی روح پرخروش و جوشش ،
ولی در عین حال مطمئن وآرام شهید است.
شهادت ارث بزرگ اولیـاء خداست.
شهادت نهایت یک حماسه و ایثار است.
شهادت غایت آرزوی رزمندگان راه خداست.
شهادت فریاد رسای اسلام بر ظلم ظالمان است.
شهادت مایه عزت مسلمین است و شهید احیاء کننده این معناست.
شهادت بهای زحمات ومشقات شهید است.
شهادت قد بلند کردن ،استواری و شکست ناپذیر است .
شهادت قتل در راه خداست.
شهادت مردن نیست بلکه حیاتی دوباره است.
شهادت بانک رحیل تشنگان وصل بخداست
و شهید واصل به این معناست.
شهادت بشارت نابودی ظالمان و ستمگران است.
شهادت پیام آور عزت وفتح است.
شهادت اتمام حجت با کافران و ملحدان است .
شهادت فیض عظما و فضلی از جانب خداست.
شهادت وسیله رسیدن به قرب حق تعالی
و وعده تخلف ناپذیر خداوند متعال و قرآن به مؤمنان است.
:: موضوعات مرتبط:
ایثار و فداکاری ,
مقالات و گفته ها ,
شعر و دلنوشته ,
سیره شهدا ,
در مسیر شهدا ,
تصاویر شهدا ,
:: برچسبها:
دلنوشته ,
سیره شهدا ,
یاد یاران ,
فرهنگ جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 123
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 20
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/09/07
|
«قافله ی عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرموده اند: "کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ اَرضٍ کربلا ..." این سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند و یاران حق را به فیضان دائم رحمت او امیدوار می سازد. ....... و تو ای آن که در سال شصت و یکم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بوده ای و اکنون، در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه ی بشریت، پای به سیاره ی زمین نهاده ای، نومید مشو، که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه ی خون توست و انتظار می کشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات بگشایی و از خود و دل بستگی هایش هجرت کنی و به کهف حصین لازمان و لامکانِ ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان، خود را به قافله ی سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی ...»
شهید سید مرتضى آوینى
:: موضوعات مرتبط:
مظلومیت و صبر ,
شجاعت و مقاومت ,
شعر و دلنوشته ,
جملات حماسی ,
سیره شهدا ,
سرداران ,
نام آوران ,
تصاویر شهدا ,
:: برچسبها:
درس های جبهه ,
سیره شهدا ,
شهید آوینی ,
:: بازدید از این مطلب : 127
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 10
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/07/25
|
دانشآموز شهیدی که با کتابهای درسیاش تفحص شد
در منطقه فکه پیکر شهید 16 ـ 17 سالهای را پیدا کردم که زیر لباسش برجسته
بود؛ وقتی دکمههایش را باز کردم یک کتاب و دفتر زیر لباس گذاشته بود. کتابى که
10سال تمام، با شهید همراه بوده است، کتاب فیزیک بود.یکى از روزها، در منطقه
عملیاتى «والفجر یک» در ارتفاع 112 فکه، محورى که نیروهاى گردان خندق لشکر
27حضرت رسول صلىالله علیه وآله وسلم، عملیات کرده بودند، صحنه بسیار
عجیبى دیدم که برایم جالب و تکان دهنده بود.
از دور پیکر شهیدى را دیدم که آرام و زیبا روى زمین دراز کشیده و طاق باز خوابیده
بود؛ سال 72 بود و حدود 10 سال از شهادتش مىگذشت؛ نزدیک که شدم، از قد و
بالاى او تشخیص دادم که باید نوجوانى باشد حدود 17 - 16 ساله.
بر روى پیکر، آنجا که زمانى قلبش در آن مىتپیده، برجستگىاى نظرم را به خود
معطوف کرد؛ جلوتر رفتم و در حالى که نگاهم به پیکر استخوانى و اندام
اسکلتىاش بود، در گودى محل چشمانش، معصومیت دیدگانش را مىخواندم،
:: موضوعات مرتبط:
مظلومیت و صبر ,
عجائب و امدادهای غیبی ,
خاطرات و داستان ها ,
وقایع و حوادث ,
مناطق حماسه ساز ,
سیره شهدا ,
عطر تفحص ,
در مسیر شهدا ,
تصاویر شهدا ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
سیره شهدا ,
درس های جبهه ,
شهدای تفحص ,
:: بازدید از این مطلب : 118
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/07/11
|
کاش می شد به همان حال و هوا برگردیـم
بـه زمــیــن و بــه زمـــان شهـــدا بـرگـردیــم
دور بـاشـیـــم از آئـیـنـه ی خــودبـیـنـی مـان
کـاشــــ می شد که دوباره به خـدا برگردیـم
:: موضوعات مرتبط:
ایثار و فداکاری ,
مظلومیت و صبر ,
خاطرات و داستان ها ,
شعر و دلنوشته ,
سیره شهدا ,
نام آوران ,
تصاویر شهدا ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
درس های جبهه ,
فرهنگ جبهه ,
سیره شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 151
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
نویسنده : باز مانده
یکشنبه 1393/06/30
|
از یــــــک سو باید بمــــانیم تا آینــــده شهیــــــد نشـــــــود و از ســــــوی دیــــــــگر باید شهیــــــــد شویم
تا آینــــــــــده بمانــــــــد؛
هم باید شهیــــــد شویــــــــــم تا فـــــــــــردا بمـانــــــد و هم بایــــد بمانیــــــــم تا فردا شهیـــــــد نشـــود. عجـــــــــــب دردی ! چه خـــــــــــــوب می شد امــــــــروز شهیــــــــد می شدیــــــــم و فــــــردا زنـــــــده می شدیــــــم
تا دوبـــــاره شهیـــــــــد شویــــــــم.
جملاتی زیبا از شهید رجب بیگی
هدیه به روح شهـــــدای عزیــــز:
اللهــــم صل علــــی محمــــد و آل محمــــد وعجــل فرجهـــم
:: موضوعات مرتبط:
مظلومیت و صبر ,
جملات حماسی ,
سخنان شهدا ,
سیره شهدا ,
نام آوران ,
در مسیر شهدا ,
جوانان نسل سوم ,
تصاویر شهدا ,
:: برچسبها:
دلنوشته ,
فرهنگ جبهه ,
سیره شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 135
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/06/28
|
:: موضوعات مرتبط:
معنویت و عبادت ,
توسل و مناجات ,
اخلاق اسلامی در جبهه ,
ایثار و فداکاری ,
ولایت مداری ,
محبت و اخوت ,
شجاعت و مقاومت ,
عجائب و امدادهای غیبی ,
عشق و عرفان ,
خاطرات و داستان ها ,
وقایع و حوادث ,
مناطق حماسه ساز ,
سخنان شهدا ,
سیره شهدا ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
درس های جبهه ,
نام آوران ,
سرداران ,
سیره شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 179
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/06/14
|
آقای خامنه ای بگویید روضه حضرت قاسم نخوانند در یکی از روزهای سال 1362 ، زمانی آیت الله خامنه ای ، رییس جمهور وقت ، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری ، واقع در خیابان پاستور خارج می شد ، در مسیر حرکتش تا خودرو ، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز هایی می گفتند. صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد : «آقای رییس جمهور! آقای خامنه ای! من باید شما را ببینم» . رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده ؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.ٰ» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود ، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد ، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: « حاج آقا شما وایسید ، من می رم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش ، آن ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا ! یه بچه اس. می گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با شما کار واجب داره . بچه ها می گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا. گفته فقط می خوام قیافه آقای خامنه ای رو ببینم ، حالا می گه می خوام باهاش حرف هم بزنم«. رییس جمهور گفت: « بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت هست». لحظاتی پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان ، خودش را به رییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده اش ، خیس اشک بود . هنوز در میانه راه بود که رییس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدی» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می لرزید ، به لهجه ی غلیظ آذری گفت: « سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» رییس جمهور دست سرد و خشکه زده ی پسرک را در دست گرفت و گفت :« سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رییس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت :« اینم آقای خامنه ای! بگو دیگر حرفت را » ناگهان رییس جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: « شما اسمت چیه پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادری اش انگار جان گرفته بود ، با هیجان و به ترکی گفت:« آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
آقای خامنه ای دست مرحمت را رها کرد و دست رو ی شانه او گذاشت و گفت:« افتخار دادی پسرم. صفا آوردی . چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچه ی کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: « انگوت کندی آقا جان! » رییس جمهور پرسید: « از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: « بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم» .آقای خامنه ای گفت: « خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.» مرحمت گفت: « آقا جان! من از ادربیل آمدم تا این جا که یک خواهشی از شما بکنم.» رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: « بگو پسرم. چه خواهشی؟» -آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند! -چرا پسرم؟ مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایی انداخت و کلماتی بریده بریده گفت: « آقا جان ! حضرت قاسم(ع) 13 ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم . هر چه التماسش میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم. اگر رفتن 13 ساله ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا می خوانند؟ » حالا دیگر شانه های مرحمت آشکارا می لرزید. رییس جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت:« پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است» مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه کرد و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می رسید. رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت :« آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ... تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیاندازید. هر کجا هم خودش خواست ببریدش.بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید» آقای خامنه ای خم شد ، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت : « ما را دعا کن پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و... کمتر از سه روز بعد ، فرمانده سپاه اردبیل ، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازم الاجرا بود. می توانست باز هم مرحمت را سر بدواند و لی مطمئن بود که می رود و این بار از خود امام خمینی حکم می آورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالا زاده رفت در لیست بسیجیان لشکر 31 عاشورا.
:: موضوعات مرتبط:
ایثار و فداکاری ,
ولایت مداری ,
شجاعت و مقاومت ,
عشق و عرفان ,
خاطرات و داستان ها ,
وقایع و حوادث ,
مقالات و تحلیلها ,
سیره شهدا ,
نام آوران ,
در مسیر شهدا ,
تصاویر شهدا ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
زندگی نامه شهدا ,
فرهنگ جبهه ,
درس های جبهه ,
نام آوران ,
سیره شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 126
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : باز مانده
جمعه 1393/06/07
|
شهیدی که قاسم سلیمانی را نجات داد
در عملیات کربلای ۵، «قاسم سلیمانی» فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله در محاصرهی دشمن گیر میکند. با بیسیم همراه با داد و فریاد به قرارگاه میگوید: «عراقیها ما رو محاصره کردن. تو چند متریمون هستن... بعید میدونم کسی از ما زنده بمونه... دیدار به قیامت!». سردار اسدی فرمانده لشکر المهدی در محور کناری لشکر ثارالله بی سیم را برمیدارد و میگوید: «قاسم! قاسم! جعفر!» جواب میدهد: «جعفر به گوشم!» میگوید: «اشلو رو برات میفرستم.» جواب میدهد:«هر کاری میکنی زودتر جعفر جان!»
مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر لشکر المهدی که معروف به اشلو بود به همراه نیروهایش خود را به پشت نهر جاسم در محدودهی پنج ضلعی میرساند. با نیروهای عراقی درگیر میشود و میتواند محاصرهی آنها را بشکند و دشمنان را به عقب براند و بچههای لشکر ثارالله از محاصرهی دشمن بیرون بیایند.
تنها فرماندهی که امام پیشانیاش را بوسید.
مرتضی جاویدی همچنین در عملیات والفجر ۲ رشادتهای بسیاری خلق کرد و به همراه نیروهایش در محاصرهی دشمن مقاومت جانانهای میکند تا به قول خودش احد تکرار نشود.
بعد از عملیات والفجر ۲ فرماندهان جنگ به محضر امام میروند. محسن رضایی و صیادشیرازی گزارشی از عملیات میدهند و به رشادت و قابلیت مرتضی جاویدی و نیروهایش اشاره میکنند. امام با شنیدن سخنان صیاد از جا برمیخیزد و تمام قد میایستد و شهید جاویدی را در بغل میگیرد. همهی نگاهها به امام بود و لبهای مبارکشان که بر پیشانی مرتضی مینشیند و مرتضی در حالی که اشک میریخته است شروع به بوسیدن دست و بازو و صورت امام میکند.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ادای احترام صیاد شیرازی به اشلو
صیادشیرازی در یکی از سفرهایش به شیراز، سراغ مزار مرتضی را میگیرد تا میرسد به شهر فسا و بعد روستای جلیان. همراهان صیاد میگویند از فاصلهی ۵۰ متری مزار، از ماشین پیاده میشود. لباسش را مرتب میکند و با احترام کامل نظامی با قدم آهسته به سمت مزار میرود و آنجا دست راست را به گوشهی کلاه نظامی میچسباند و فاتحه میخواند و هرچه بچههای سپاه فسا که از حضورش خبردار شده بودند از او میخواهند ناهار را آنجا بماند، میگوید من در ماموریتم و فقط به احترام مردی که امام به پیشانیاش بوسه زد، به اینجا آمدهام و باید بروم.
اشلو در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.
در رابطه با زندگی این سردار شهید کتاب «تپه جاویدی و راز اشلو» به قلم «اکبر صحرایی» توسط انتشارات ملک اعظم منتشر شده است.
خاطرنشان میسازد روایتهای فوق از دو کتاب «تپه جاویدی و راز اشلو» و «هدایت سوم» خاطرات سردار محمدجعفر اسدی از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس آمده است.
منبع : جام نیوز
:: موضوعات مرتبط:
شجاعت و مقاومت ,
خاطرات و داستان ها ,
وقایع و حوادث ,
مناطق حماسه ساز ,
سیره شهدا ,
سرداران ,
نام آوران ,
تصاویر شهدا ,
عکس دفاع مقدس ,
:: برچسبها:
فرهنگ جبهه ,
خاطرات شهدا ,
سیره شهدا ,
سرداران شهید ,
:: بازدید از این مطلب : 130
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
|
|